سازها خاموشند. استادان ِ پیر ِ روستاهای دوردست ِ کویر دیگر نمیخواهند سازی به دست بگیرند. صدایشان خشک شده. بغض در گلویشان گیر کرده. از چشمهایش اشکهای گرم میریزند و زیر لب، زمزمههای بیصدایی دارند. نوایی در کار نیست. نه جشنی نه عزایی. خاموش ِ خاموش. جادهها بیپایانند. و هر بار سفری از پشت سفری دیگر از راه میرسد. همهجا باید به دنبال استادانی بود که به آرامی از میان میروند. شنهایی که از میان انگشتان فرو میریزند. سازها را باید دید. از آنها عکس گرفت. طراحی کرد. مشخصاتشان را نوشت. مبادا سازی را از یاد ببریم. مبادا نوایی زمین بماند. از سفرهایش به همهجا، فرهنگی بزرگ بیرون میآید که حد تصّور برای توان یک انسان بیرون است. و از کنجکاوی عمیقش قطعات بیشمار موسیقی. «کلیدر» را همچون رمانی میبیند که به همان تلخی رُمان دولتآبادی است. از جانش مایه گذاشته. سفری است در موسیقی ایرانی از گوشهای به گوشهای از دستگاهی به دستگاهی. زندگیاش آنجاست و خاطراتش. روزهای تلخ و شیرینش. شیراز دوردست و دانشکده هنرهای زیبا و استادانی که همه رفتند. موسیقی فیلم برایش، مرهمی است بر دردهایی که نمیخواهد یا نمیتواند فراموش کند. در «آتش سبز» اصلانی میسوزد. نوایی موهوم که کنیزکی موهوم را در زمانی موهوم به رقص در میآورد. مُهری از راز بر هزاران سال تاریخ ناشناخته. با بیضایی همراه میشود و مهرجویی. توان او طاقتفرساست. در نوشتن. در موسیقی. در از جان مایه گذاشتن و مرد سبزه خجالتی روی صحنه نمیرود. کنار آن باقی میماند. سرخ میشود و لبخند آرامی میزند. تشکر میکند. غمی بزرگ بر دلش نشسته. نمیداند چرا جهان چنین است و آدمها چنین. راستی آن استادان پیر روستایی که غروبهای تابستان با دستهای خشکیده و پُرزخم خود، بر تارهای عشق چنگ میزدند، کجایند؟ و آن استادان دانشکده که همیار و همکار و دوست دانشجویان بودند. و آن شور و هیجانها. سالنهای پرتماشاچی که به عشق شنیدن موسیقی در سکوتی مطلق فرو میرفتند. مینشیند. باید بنویسد. باید همه بدانند نوروزخوانی چیست. از جنوب هرمزگان تا شمال خراسان تا گیلان و مازندران چه حال و هوایی دارند. باید همه، ترانههای فارس را بشناسند و خلسه موسیقی گواتی بلوچ و ذکرهایش را. باید همه بدانند بدون موسیقی ما هویتی نخواهیم داشت. یک کودک گم شده میان هیولاهایی ترسناک. امروز باز در کارگاه کوچکش مشغول به کار است. سازها احاطهاش کردهاند. مینویسد. ذهنش خسته است. روحش خستهتر. مینویسد. بدنش با او کنار نمیآید. مینویسد. سازهایش هم دیگر توانی ندارند. اما داستان او را پایانی نیست. جز پایانی که خود بخواهد آن را بنویسد: در موسیقی.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.