کتاب پنجاه و پنج (۱۹): ایران درّودی (۱۳۱۵-۱۴۰۰)

دوست داشتن، رمز زندگی است. و چقدر قشنگ است که هم دردهست و هم مرهم… نقاش این را می‌گوید و اشکی داغ بر صورتش جاری می‌شود. نور. نور.و بازهم نور. همه جا، نور، نقاشی‌هایش را پُرکرده‌اند.  زمین و آسمان، ابرها و چشم اندازها همه در دسترسند. با رنگ‌هایی آبی و سفید و قرمز. نوری از درون او می‌جوشد و به آن‌ها حیات می‌دهد تا بدرخشند. در آن عکس قدیمی سیاه و سفید، خوشبختی، رنگ حضور پدر و مادری را دارد که دست‌های دو کودک کوچک را گرفته‌اند و در خیابان‌های یک شهرغریب با لباس‌هایی که به دورانی دیگر تعلق دارند، قدم می‌زنند. دیروز، ایران هشتاد ساله شد. دیروز ایران هفت هزار ساله شد. و هنوز همان جوان پرشور و خندان پاریس سال‌های دانشجویی است. دیروز ایران پنج ساله شد. صدای جنگ می‌آید. صدای آژیر، آتش و ترس مرگ و کودکی که هیچ چیز نمی‌داند جز چهره وحشت‌زده اطرافیانش. جز صورت دردناک پدر و مادری که دوستشان دارد. و حالا: کشف کشوری دیگر در شرق. اینجا ایران است جایی که بقیه عمرش را در آن خواهد گذراند. امروز در پاریس است. از پشت مجسمه بودا لبخند می‌زند. عکس‌هایی باورنکردنی  با دالی و مالرو و سخنانی سخاوتمندانه و شیرین درباره کارهایش. ایران رگ‌هایی دارد به بلندی لوله‌های نفت و نفتی به رنگ خون. ایران، ایران را دوست دارد. و خراسان را. و چقدر خوشبخت است که موزه‌ای را در خاکی که دوست دارد برپا می‌کند. نشسته است. به دوربین نگاه می‌کند. فرهنگ است. و وجود بانویی دوست‌داشتنی از آن دست که دوست داریم در رویاهای دوردست خود بیابیم. درون یکی از نقاشی‌هایش قدم می‌گذاریم. راه باز است. پهنه‌ای بزرگ و فضایی روشن. آسمان پرنور است. می‌توان گوشه‌ای نشست و تنها  به لبخند ایران نگریست که عمر خود را با خوشبختی گذراند. چقدر  زیباست که کسی بتواند دردِ عشق را دوست دارد و سرنوشت خود را با سرنوشت همه انسان‌هایی که گرداگردش از دور و نزدیک با کتاب‌هایش. با نقاشی‌هایش و با فیلم‌هایش او را از آن خود می‌دانند، یکی شود. تهران و مشهد، بروکسل، پاریس، ترکیه، ژنو، نیویورک، اصفهان، کرمان، سانفرانسیسکو و… از شهری به شهری در خط زمان به پرواز در می‌آید. دیگر خسته نیست. دیگر غمی بر دل ندارد و تنها، عاشق است. در عشق، هم درد و هم درمان.