سمینار مسائل فرهنگی و اجتماعی: تحول جایگاه مرگ در جهان معاصر و نقش نظریه و فرهنگ (بخش اول)

سمینار مسائل فرهنگی و اجتماعی معاصر/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ فصل سوم/ تحول جایگاه مرگ در جهان معاصر و نقش نظریه و فرهنگ / بخش یک/ جلسه یک/ مقدمه عمومی/ با همکاری فاطمه نوروی / مهر ۱۴۰۲

در این سمینار در دوازده جلسه به موضوع مرگ می‌پردازم. از آن‌جا که کاربست نظریه برای درک پدیده‌ها در جهان معاصر امری بنیادی است، اشاره‌هایی نسبتاً مفصلی به تحول نظریه‌های مربوط به مرگ و رویکردهای گوناگونشان از دوران پارینه‌سنگی تا امروز و نقش نظریه و فرهنگ در این باب خواهم داشت. معمولاً نظریه‌ها در دوره‌های بسیار طولانی، یعنی تا عصر مدرن و صنعتی بر روی چند خط موازی شکل گرفته‌اند. از یک سو، نظریه‌هایی  در نظام هند و اروپایی شکل گرفته و بعدها جهانی شده‌اند، و از سوی دیگر، نظریه‌هایی از یونان باستان به رم می‌رسند و سپس در قرون وسطا از طریق کار مترجمان، به‌خصوص مترجمان مسلمان و یهودی، پیش‌زمینه‌ای می‌شوند برای پیوند با نظریه‌های غربی و غیردینی، نظریه‌های یهودی ـ مسیحیایی و نظریات یونانی ـ رمی. به این ترتیب زمینه برای روشنگری، انسان‌گرایی و اندیشه‌ورزی‌های دایرﺓالمعارفی فراهم می‌شود که بعدتر  در اروپای غربی به انقلاب‌ها شکل می‌دهند، از جمله انقلاب صنعتی و انقلاب شهری.

طیِ فرایند پانصدساله‌ای که از رنسانس آغاز شده و تا امروز ادامه یافته است، با جهانی مواجه هستیم که با الگوبرداری از اروپا از طریق استعمار، برده‌داری، جهانی‌شدن و اقتصادی‌شدن شکل گرفته است. در کنار این جهان، جهان‌های دیگری چون جهان آفریقا، جهان آمریکای بومی یا پیشاکلمبی، جهان اقیانوسیه و جهان شرق یعنی هند، چین، ژاپن نیز هستند که هر یک دنیایی از اندیشه‌اند. اما هیچ کدام نمی‌توانند با هسته مرکزی هند و اروپایی رقابت کنند که از طریق استعمار و نظامی‌کردنِ جهان قدرت و الگوهای خود را به سرتاسر دنیا تعمیم داده است.

بدین ترتیب، به چگونگی شکل‌گیری اندیشه مرگ در دوران باستان، از آغاز تمدن‌های هند و اروپایی و تمدن‌های بین‌النهرینی، تا یونان باستان و ادیان ابراهیمی، تا دوران آماده‌سازی یا دوران مقدماتی مدرنیته می‌پردازم. در جلسه ششم مونتین تا کامو را در نظر خواهم داشت. در بحث از مرگ به تفاوت رویکردهای جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی دست‌کم در علوم اجتماعی توجه می‌کنیم، در عین حال می‌دانیم که در حوزه فلسفه، اقتصاد و سیاست رویکردهای مختلفی تکوین یافته است.

به‌طور خاص به چند نظریه‌پرداز مهم اشاره می‌کنم؛ از جمله، ولادیمیر ژانکلویچ و میشل فوکو در فلسفه و تا حدی بین تاریخ و جامعه‌شناسی. در پایان به موضوع وداع با مرگ می‌رسیم که عنوان کتاب داوید لو بورتون[۱] نیز هست و مفهوم فرا رفتن از انسان[۲] و تبدیل‌شدن به موجود دیگری را بررسی می‌کنم که امروزه با وقوع انقلاب هوش مصنوعی هر چه بیشتر مطرح می‌شود.

بر مبنای شناخت کنونی ما از جهان و موجودات دیگر انسان تنها موجود مرگ‌باور است، یعنی‌ می‌داند مرگ چیست و زمانی خواهد مرد. این امر خود را در باور به جهانی متافیزیک بازمی‌تاباند. انسان با خلق جهانی پس از جهان فیزیک یا طبیعی به نوعی مرگ را نفی می‌کند. در واقع وحشت از مرگ و محدودیت زندگی مادی انسان را به آنجا سوق می‌دهد که دامنه تخیلش را گسترده‌تر کند و جهانی دیگر را تصور کند که در آن مرگ وجود ندارد و هر چه هست جاودانگی است. البته در رابطه با مفهوم پیری و بیماری هم این نکته را می‌بینیم اما از آنجا که مطالعات بسیاری در این زمینه صورت گرفته است بهتر است آنها را جداگانه بررسی کرد.

برای پیش‌بردن بحث خود از منابع مختلفی بهره می‌برم. از جمله ویژه‌نامه‌ای که مجله لو پوئن[۳] درباره مرگ منتشر کرده است و در آن به متون مهمی که در این‌باره نوشته شده است اشاره می‌کند. همچنین از کتاب‌های موجود در حوزه انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی بهره خواهم برد.

حضور مرگ در زندگی به صورت مستقیم و غیرمستقیم همان‌قدر گسترش و عمق دارد که خود زندگی. در حقیقت دیالکتیک زندگی و مرگ هرگز به پایان نمی‌رسد و مانند دو روی یک سکه خواهند بود. به زندگی که اشاره می‌کنیم به موقعیتی حیاتی می‌اندیشیم، به این دلیل روشن که نظام حیاتی ما نظامی حسی است. هر چه در خاطره داریم و به تجربه می‌دانیم با کنش در اجتماع و فرهنگ بر مبنای حس شکل گرفته است، و اساس این نظامِ حسی زندگی است. البته اساس زندگی تنها یک سویه از این نظام است.

موسیقی را در نظر بگیریم؛ موسیقی خود را در صدا متبلور می‌کند یا به عبارتی در «وجود» خود را متبلور می‌کند و نه در عدم وجود. می‌توان به موسیقی به‌مثابه‌ی مجموعه‌ای از اصوات اندیشید. اما به گفته موتسارت موسیقی نه در درون نت‌ها بلکه در فاصله میان نت‌هاست، به عبارت دیگر موسیقی در سکوت میان نت‌ها شکل می‌گیرد. رابطه و پیوند سکوت و دو یا چند صدا همان موسیقی است. وقتی در فلسفه شرق به معماری اشاره می‌شود در واقع به خلاء یا همان فضای خالی اشاره می‌شود. معماری نه آن بخش‌های پُری است که فضا را اشغال کرده‌اند بلکه در فضاهای خالی است که شکل می‌گیرد. البته منظور این نیست که نبود صدا یا فضا بر وجود صدا و فضا برتری دارد، بلکه بحث بر سر آن است که ترکیب و پیوند خلاء و پری و سکوت و صدا در معماری و موسیقی معنابخش می‌شود.

مرگ یک «عدم وجود» است و هستند فیلسوفانی که مرگ را غیرقابل اندیشیدن و غیر قابل تصور می‌دانند. این را در نظر داریم که زندگی لزوماً معنادار نیست، و ما از مسیر رویکردهای انسانی معنا را به زندگی اضافه می‌کنیم. مرگ یکی از این رویکردهاست. پیوند زندگی و نبود زندگی به خود زندگی معنا می‌دهد. به گفته‌ی فوکو ما در یک زبان انسانی از معنا سخن می‌گوییم. وگرنه که تمام موجودات نسبت به زندگی رویکردی دارند، نسبت به آن رابطه‌ای حسی دارند،  و زندگی را تجربه می‌کند. اما وقتی ما از معنای زندگی سخن می‌گوییم از یک معنا و تجربه حسی سخن می‌گوییم که نه تنها به آنچه وجود دارد، بلکه به آنچه وجود ندارد هم مربوط است. از شنیدن که می‌گوییم از نشنیدن هم می‌گوییم؛ از دیدن که می‌گوییم از ندیدن هم می‌گوییم؛ از بیداری که می‌گوییم از خواب هم می‌گوییم.  بنابراین اگر از زندگی سخن می‌گوییم به‌ضرورت از مرگ هم سخن می‌گوییم. مرگ به اندازه‌ی زندگی حضور دارد. زندگی در ارتباط با مرگ تعریف می‌شود، همانگونه که سلامت در رابطه با بیماری تعریف می‌شود. خوشی و گشادگی از عدم درد آنجا معنا پیدا می‌کنند که درد را تجربه کرده‌ باشیم.

به این دو گزاره توجه کنید: اول، مرگ تنها در سطح فرد و سوژه‌ی مرگ‌آگاه تعریف نمی‌شود. دوم، مرگ تنها بر اساس فرایند مشخصِ طی‌شدن و تمام‌شدن زندگی یا همان تجربه زیسته پیوسته که با تجربه‌های متفاوت همراه است تعریف نمی‌شود. مرگ در قالب ساختارهای مختلفی وارد عمل می‌شود. تاریخ انسان تاریخ جنگ‌های اوست، تاریخ تنش‌ها و جنگ‌های خشونت‌بار اوست. انسان‌ها بسیار بیش از صلح در جنگ بوده‌اند. انقلاب‌ها واژگونی اجتماعی را رقم زده‌اند. دائماً گروه‌هایی فرادست و گروه‌هایی فرودست بوده‌اند و جابه‌جایی و جایگزینی این گروه‌ها در تاریخ اتفاق ‌افتاده است و این تحول با خشونت و مرگ همراه بوده است. شاه‌کشی یا فرایند به زیر کشیدن فرد یا نظامی که در رأس است در درون خود مرگ را همراه دارد. شورش‌ها و خشونت‌هایی چون شکنجه در حقیقت گونه‌هایی از مرگ هستند. شکنجه مرگی است که درد در آن تداوم می‌یابد. مرگ یک موقعیت مطلوب را به آخر می‌رساند و شکنجه تداوم آن موقعیت نامطلوب است که به آن احتضار دم مرگ می‌گوییم.

محبت و عاطفه در انسان باعث می‌شود مرگ دیگری از مرگ خود دردناک‌تر باشد. مرگ دیگری که دوستش داریم می‌تواند به شکنجه‌ای هولناک تبدیل شود. خشونت، تخریب و مرگ از سوی انسان بر طبیعت، اشیاء و موجودات دیگر نیز تحمیل می‌شود.

مرگ فرایندی مناسکی است که در جوامع باستانی شکل آیین‌وار آن را به‌وضوح می‌بینیم. در مدرنیته متأخر نیز مرگ از مناسکی چون رفتن به بیمارستان، اتاق جراحی، آی‌سی‌یو، صحنه‌های غم‌آلود بیمارستان و در نهایت سردخانه و گورستان می‌گذرد. مرگ بیش از هر زمان دیگری در دوران مدرن به یک سوژه اقتصادی تبدیل شده است. پزشکی و پیراپزشکی در ارتباط با مرگ مسائل متنوعی را در بر می‌گیرند و پرسش‌هایی مطرح است که پاسخ روشنی به آنها داده نمی‌شود. آیا باید با کمک علم پزشکی پیری و مرگ را به تأخیر انداخت؟ اصولاً آیا مرگ توقف تپش قلب است یا توقف واکنش‌های مغزی؟ در ارتباط با کما چه تصمیمی باید گرفت؟ چرا در جوامع مدرن رابطه با موقعیت‌های نزدیک به مرگ کاهش می‌یابد؟ جامعه مدرن بسیار می‌کوشد تا مرگ را ندیده بگیرد یا پنهانش کند. لایه‌های مختلف زندگی مدرن به‌گونه‌ای در هم تنیده می‌شود که امکان دیدن مرگ از بین می‌رود. مرگ بیشتر و بیشتر به تابو تبدیل می‌شود و در جاهایی چون بیمارستان اسیر می‌شود. شکنجه و اعدام به پشت دیوارها منتقل می‌شوند. کشتن موجودات دیگر در خفا و دور از چشم مردم در کشتارگاه‌ها صورت می‌گیرد. آنچه می‌خوریم تکه‌ای از بدن یک جانور است که در بسته‌بندی شیک از فروشگاه‌ها تهیه می‌کنیم و البته ترجیح می‌دهیم فرایند شکنجه و قتل جانوری که می‌خوریم را نبینیم.

[۱] David Le Breton

[۲] Transhumanism

[۳] Le Point, Références Hors-Série, Penser la mort, les textes fondamentaux, Mai -Juin 2010.