سمینار مسائل فرهنگی و اجتماعی معاصر/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ فصل سوم/ تحول جایگاه مرگ در جهان معاصر و نقش نظریه و فرهنگ / بخش دو/ جلسه یک/ مقدمه عمومی/ با همکاری فاطمه نوروی / مهر ۱۴۰۲
پیشینه مرگباوری را که بررسی کنیم خواهیم دید که چرا شاهد گسترش حوزههای متافیزیک هستیم. تا همین اواخر تصور بر آن بود که از زمانی میتوانیم از مرگباوری انسان سخن بگوییم که گورها کشف شدهاند. نخستین گورها در کنیای آفریقا و بینالنهرین یافت شده است. در این گورها فسیل انسانهایی را یافتهاند که اغلب به شکل جنینی و در عمق خاصی دفن شدهاند. این بدان معناست که نگاه انسان به مرگ با جانوران دیگر تفاوت داشته است. او نه تنها جسد را رها نکرده، بلکه آن را دفن کرده است. بنابراین انسان اندیشمند میدانست که جسد ارزشی دارد و باید با دفن شدن به نوعی محافظت شود. دفنکردن هم به نوعی پنهانساختن مرگ است و هم به نوعی احترام به مرگ، و البته باور به متافیزیک. اما در ژوئن ۲۰۲۳ یک پارینهانسانشناس آمریکایی با نام لی راجرز برجر[۱]، متولد ۱۹۶۵ در آفریقای جنوبی، گورهایی را در آفریقای جنوبی کشف کرده که دویست تا سیصدهزار سال قدمت دارند. او فسیلهای یکونیممتری درون این گورها را هومو نالیدی[۲] نامیده است که در زبان محلی به معنای ستاره است. نکته مهم این است که حجم مغز این فسیلها به اندازه یک پرتقال بوده است. این کشف ما را در تأیین آغاز مرگباوری صدهزارسال به عقب میبرد. اگر شروع مرگباوری دویست تا سیصدهزار سال پیش باشد، از آنجا که عمر زبانی که امروز با آن سخن میگوییم حدود دویستهزارسال است، میان مرگباوری و شکلگیری زبان رابطهای شکل میگیرد. ما تخیل و متافیزیک را برآمده از زبان میدانیم. بنابراین فاصله انسان ابزارساز تا دویست سیصدهزار سال پیش چند ملیون سال است که چند پرسش را پیش مینهد: آیا در این فاصله چند ملیون سال انسان مرگباور بوده است؟ گفتهاند اگر پاسخ مثبت باشد باید گورهای دیگری نیز یافت میشد کما اینکه ابزار انسانهای دوران پارینهسنگی یافت شدهاند. اگر این انسانها مرگباور نبودهاند با مرگ چه رابطهای داشتهاند؟ و چه رابطهای با هم و با جانوران دیگر ایجاد میکردند؟
بین دستکم صدهزارسال پیش و زمان آغاز شکلگیری تمدن با انقلاب کشاورزی که دههزارسال پیش رخ داده است و بهوجودآمدن نوشتار و ثبت دقیقتر حافظه انسان و شکلگیری دین فاصله بسیار است. این فاصله را چگونه میتوان پر کرد؟ به تدریج که وارد انقلاب کشاورزی میشویم رابطه با مرگ تغییر پیدا میکند به این دلیل که بسیاری از نشانههایی که از مرگ در اختیار داریم شفافتر هستند. بهمرور فرایندهای تازهای ظاهر میشوند. یکی از این فرایندها که در جلسات آخر این سمینار به آن میرسیم زیباسازی مرگ است. در زیباسازی پدیدهای زشت و مشمئزکننده که انقباض حسی و ترس را موجب میشود، یعنی همان مرگ یا جسد، تبدیل به مزاری شود که میتوان آن را تقدیس کرد. تا جایی که شاهد ساختن فضاها و کاخهای گورستانی هستیم، مانند آرامستان باشکوه تاجمحل یا قبرهای پادشاهی در نقاط دیگر جهان.
این زیباسازی از شکل فیزیکی هم فراتر میرود و یک جسد یا فردی میانسال که در واقع در حال تخریب و نابودی است به اسطوره یا قهرمان تبدیل میشود و تقدیس میشود که به آن فرازش میگویند. «فرازش» یعنی تبدیل چیزی که در برخورد تجربی امری منفی است به چیزی که بسیار جذاب و حتی قابل پرستش است. به این ترتیب می توان گروهی از موقعیتهای انسانی و حسی را تقویت کرد و به آنها تداوم بخشید و بعد فرهنگیشان کرد. من بهخصوص بر واژهی فرهنگیسازی تأکید میکنم، چون این امور در طبیعت وجود دارند اما ما آنها را میگیریم و در قالبهای فرهنگی به آنها تداوم میبخشیم. مثل سلامت، شادی، لذت، خوشبختی، هنر، میل غذایی یا جنسی و بسیاری موارد دیگر که وقتی با مرگ یا با آغاز مرگ و زمینهها و چارچوبهای آن مواجه میشوند به سمت تخریب میل میکنند.
اگر فرد با غذایی مسموم یا گندیده که نوعی مرگ غذاست روبهرو شود اشتهای خود را از دست میدهد؛ اگر کسی با سوژهی جنسیای که بهطور معمول در او میل جنسی ایجاد میکرده روبهرو شود و این سوژه تخریب شده باشد میل جنسی او تخریب میشود؛ وقتی کسی با غم و اندوه بسیار روبهرو شود شادی در او تخریب میشود؛ وقتی وارد محیطهایی میشویم که مرگ در آن حضور پررنگی دارد افسرده میشویم، حتی دخالتهای پزشکی مانند کالبدشکافی و جراحی را نمیتوان بهسادگی تاب آورد. در واقع، سلامت ارزش ذهنی خود را از دست میدهد و فرد را به سمت درد، بیماری، از دستدادن اشتها و میل سوق میدهد. در نظام طبیعی برای پیشگیری از این وقایع سازوکارهایی وجود دارد. چون اگر چنین نشود امر حیاتی به خطر میافتد. بهعبارت دیگر، اگر شادی نباشد فرد حرکت نمیکند و اگر حرکت نباشد، یکی از مختصات زندگی از کار میافتد؛ اگر میل جنسی و خوراک کاهش یابد شرط تداوم زندگی به خطر میافتد.
انسان عناصر طبیعی را گرفته و به آنها شاخوبرگهایی میدهد، نمادها و باورها و مناسک را به آنها اضافه میکند، نظامهای کنش بسیار خاصی را بر آنها تحمیل میکند، «هنرهای جنگی» یا فنون جنگی را بر آنها میافزاید، و نیز اشکال خشونت را. تمام نمادهای بازنمایی و هنرهایی که مرگ را به تصور درمیآورند در واقع مرگ را در قالبهای مختلف مانند مجسمه، نقاشی، موسیقی، ادبیات و به طور کلی زندگی به تصویر میکشند. تمام اینها بدان معناست که به گفته فیلسوف معاصر فرانسوی فردریک ورمز[۳]، بدون مرگ زندگی بیمعناست و برعکس. در حقیقت این همان پیام اساسی است که باید در تحلیل مرگ و نظریات مرگ به آن برسیم.
نکته آخر و بسیار مهم که معاصر و نو نیز هست این است که باید مرگ فردی و مرگ جمعی را از هم جدا کنیم. مرگ در نظامهای جانوری تا حد زیادی مرگ جمعی و اتفاقی[۴] یا شبه اتفاقی است. در دوران باستان که انسان هنوز از مرگ یک صنعت نساخته بود و جانوران را در اردوگاههای مرگ یا همان کشتارگاهها نگه نمیداشت، جانوران بر اثر اتفاقهایی چون پرتشدن از ارتفاع یا در شکار میمردند. حتی اگر گروهی از جانوران وحشی به حیوانات گیاهخوار حمله میکردند تعداد زیادی میتوانستند فرار کنند و جان بهدر ببرند و همچنان این اتفاق در واقعهای کوچک باقی میماند. در دوران باستان مرگ جمعی را تنها در تغییرات اقلیمی شاهد هستیم که حتی در آن صورت هم هر جانور در تنهایی از بین میرفت. پیش از مرگ جمعی روابط فردی میان افراد گروه از بین میرفت و هر یک میکوشید تا جان خود را حفظ کند. مرگ بهتدریج اتفاق میافتاد. وقتی فاجعهای پیش میآمد اعضای گروه بیش از آگاهشدن از مرگ جمعی میمردند. جانوران مرگ را بهعنوان یک تجربهی بلافصل در شکل جمعی آن درک میکنند.
انسان در جنگ بهویژه پس از گسترش آن، یعنی پس از انقلاب کشاورزی و تنشهای میان گروههای انسانی بر اثر منابع، تجربه مرگ جمعی را به دست آورد. فرد میدانست وقتی به جنگ و بهخصوص به جنگ تنبهتن میرود احتمال کشتهشدنش وجود دارد. فرد میدانست که رفتن به جنگ یعنی رفتن به سوی مرگ، چه مرگ خود و چه مرگ دیگری. هر چه در زمان پیش میرویم این حس افزایش مییابد تا زمانیکه به پدیده صنعت مرگ میرسیم، یعنی آشوویتس و هولوکاست. در مکتب فرانکفورت بر صنعت مرگ تأکید زیادی شده است. این فاجعه نشان داد که حتی یک فرهنگ متمدن و پیشرفته میتواند سقوط کند تا آنجا که از مرگ صنعت بسازد، موقعیتی جمعی که همه نسبت به آن آگاهی دارند. همانطور که جانوران را در کشتارگاهها میکشند، انسان را در کشتارگاه یا کارخانه مرگ به قتل میرساندند. بعدتر، انسان مدرن جنگ اتمی را تجربه میکند. بهگفته بسیاری از دانشمندان و متفکران پس از بمباران هیروشیما و ناگازاکی انسان به تجربهای کاملاً متفاوت از مرگ میرسد. اما با زیباییسازیهای تخیلی تلاش میکند آن را از ذهن خویش دور سازد و از آن نوعی اسطوره بسازد. انسان خیال میکند وجود بمب هستهای از وقوع جنگ پیشگیری میکند، چون اگر همه کشورهای دارای بمب هستهای از بمب خود در جنگ استاده کنند تمام بشریت هلاک خواهد شد. برخی گمان میکنند بمب هستهای باعث شده است هشتاد سال از جنگ خبری نباشد، اما واقعیت این است که این سخن کاملاً اروپاییمحور و خود ـ محورانه است که از سوی غرب مطرح میشود. اینها غافلاند که جنگ در اروپا و آمریکا رخ نداده است و این هم درست است که جنگ اتمی روی نداده است، اما در همین سالها دیگر نقاط دنیا درگیر جنگهای فراوان بوده است. امروز میبینیم که اوکراین تقریباً با خاک یکسان شده است.
بنابراین با وجود جنگ و نسلکشیهایی که در اوایل قرن بیست اتفاق افتاد، مانند نسلکشیهای آفریقای جنوبی و ارامنه و امثال اینها… آگاهشدن نسبت به این اتفاقات بسیار دیر روی داد. امروز سرعت انتقال اخبار فجایع بسیار بیشتر است، مثل فجایعی که در جنگهای بالکان میبینیم، مانند تجاوز به زنان، کشتار کودکان و… که بعدتر در همهجای دنیا به شکل نظاممند گسترش پیدا کرد. در این مرگ جمعی که در حقیقت بهنوعی خودکشی جمعی است، انسان در واقع زمینههای نابودی گونه خود را فراهم میکند و این پدیدهای نوظهور است.
وقتی از دنیای پس از هولوکاست سخن میگوییم باید به این سویه از ماجرا هم اندیشید، اینکه انسان برای نخستین بار نه تنها نابودی نوع بشر را در پیش روی خود دارد بلکه نابودی کره زمین و حیات را پیشروی خود دارد. تا امروز بنا بر این بود که نظام حیاتی گونههای مختلفی در درون خود پدید میآمد، مدتی میماند و گاه تا چند ملیون سال تداوم مییافت و بعد با انقراض گونه روبهرو بودیم، گونه یا کاملاً از میان میرفت، یا به گونهای دیگر تبدیل میشد یا در تداوم آن گونه تطور مییافت. اکنون با گونهای مانند انسان مواجه شدهایم که ممکن است علاوه بر خود کل هستی را از میان ببرد.
در این فرایند دویستسیصد هزارساله، انسان به عنوان موجودی که به مرگ مانند رسیدن به یک راز پی برده بود به جایی میرسد که این راز را به سرنوشتی محتوم تبدیل کند، که نابودی و مرگ سیاره یا یک منظومه در کیهان را به همراه خواهد داشت. درست است که مرگ سیاره و کیهان در عالم طبیعی وجود دارد، اما نه با چنین سرعتی که انسان به آن مشغول است. شتاب معناها را تغییر میدهد. از بینرفتن یک نظام حیاتی مانند کره زمین در چند هزارسالی که انسان به مرگ باوری رسیده است با از میان رفتن یک منظومه پس از چند ملیون سال تفاوت دارد. میبینیم تمام نکاتی که به آنها اشاره کردم تا چه میزان متنوع هستند و همه به مرگ برمیگردند. در واقع، حضور مرگ بسیار بیش از تصور ماست؛ به عبارت دیگر، ما نه تنها درون زندگی، بلکه درون مرگ زندگی میکنیم.
[۱] Lee Rogers Berger
[۲] Homo Naledi
[۳] Frédéric Worms
[۴] Accidental