درباره نظام آموزش و پژوهش در ایران در گفتگو با ناصر فکوهی

محمد نجفی

به عنوان نخستین سؤال نظر شما درباره پیوند نظام‌ آموزشی پیش از دانشگاه و نظام ‌آموزش‌ عالی و تأثیر آن بر آموزش، پژوهش و اشتغال چیست؟
نظام آموزشی به باور من باید نظامی یکپارچه باشد که به صورتی منطقی پایینترین مقاطع را به بالاترین آنها مرتبط کند. از این رو لزوماً باید میان مقطع پیش دانشگاهی و نظام آموزش عالی رابطه‏ای قوی در سطح سیاستگذاری وجود داشته باشد.

این سیاستگذاری هم اکنون در کشور ما در حد حکومتی و دولت انجام می‏گیرد اما نیاز به رابطه‏ای عمیقتر احساس می‏شود. در کشورهای توسعه یافته، این روابط بسیار عمیقتر و گسترده‏ترند زیرا ورود و پیشرفت در نظام دانشگاهی بدون توجه به موقعیت دانش‏آموزان و چشم‏اندازهای آنها در دوره دبیرستان ممکن نیست.

در اینجا لازم است نکته ای مهم را نیز بیفزایم که فکر می‏کنم در کل صحبتهای من در این مصاحبه اهمیت داشته و تعیین‏کننده باشد و آن اینکه نظام دانشگاهی و به طور کلی نظام آموزشی و پژوهشی پس از انقلاب اطلاعاتی را باید با رویکردها و از ابعادی متفاوت مورد توجه قرار داد زیرا این نظامها در حال تغییر شدید هستند.

توزیع دانش و چرخش آن در مدارهای اجتماعی به سرعت در حال تغییر است و این امر را باید هر چه زودتر در چشم‏انداز ایجاد یک نظام آموزش یکپارچه از پیش از دانشگاه تا دانشگاه قرار داد.

ویژگی اصلی این نظام جدید آموزش چیست؟
در این نظام جدید آموزش، روابط با دو حوزه باید تنظیم شود، از یک سو، حوزه عمومی که به سطح عام فرهنگی جامعه برای همزیستی صلح‏آمیز و قابلیت «مدیریت تفاوت» در سطح روزمرگی و سبک زندگی بر می‏گردد و دوم، رابطه با حوزه اشتغال و کار تخصصی که بنا بر چشم‏اندازهای تحولات اقتصادی – فناورانه تعیین می‏شود.
در هر دو مورد نظام پیش دانشگاهی باید تغییرات بسیار زیادی کند تا بتواند در پیوستاری بسیار گسترده افراد را به سوی علایقشان هدایت کند و در عین حال این علایق را با موقعیت‏های واقعی جامعه انطباق دهد که به هر تقدیر کار بسیار مشکلی است.

پژوهشهای میان‌ر‌شته‌ای در ارتقای کمی و کیفی آموزش در ایران چه جایگاهی دارند؟
پژوهش و آموزش بین‏رشته‏ای، کلید اساسی بحثی است که مطرح کردم بدین معنا که در حوزه جدید علمی بنا بر مورد از یک سو باید به سوی تعمیق تخصص رفت و از سوی دیگر به طرف گسترش آن در سطح. فرآیندهایی که لزوماً با یکدیگر در تضاد قرار ندارند بلکه در رابطه‏ای دیالکتیکی با هم قرار می گیرند.
در حقیقت متضاد دیدن این دو فرآیند خود حاصل نوعی سطحی‏اندیشی است که در جامعه ما پیشینه‏ای طولانی دارد و کسانی که شاید می‏توانسته‏اند در مقام استاد و راهنما از گسترش یافتن آن جلوگیری کنند خود دچارش بوده‏اند. شاید به همین دلیل لازم باشد اندکی این بحث را بگشایم.
اصولاً در سیستمهای آموزشی و پژوهشی که پایه و اساس درستی ندارند و اگر نگوئیم حاصل یک اشتباه تاریخی‏اند لااقل باید بگوئیم حاصل نوعی آسیب‏شناسی در این زمینه‏اند ما در هر دو حوزه علم تخصصی و علم ترویجی با مشکل روبرو هستیم.

وقتی شما از علم تخصصی و ترویجی حرف می‏زنید دقیقاً چه چیزی را مراد می‏کنید؟
آنچه علم تخصصی نامیده می‏شود اغلب ابزار اصلی نوعی اسنوبیسم و «ژست گرفتن» است که به شیوه بسیار مبالغه‏آمیز و در شکل نوکسیگان و تازه به دوران رسیده‏ها به کار گرفته می‏شود. به عبارت دیگر علم تخصصی که به همین دلایل که گفتم گاه بسیار با «فلسفه» نیز در هم آمیخته است، بیشتر مایه «پز دادن» به کسانی است که به نظر می‏رسد و یا تصور می‏شود از آن بی‏بهره‏اند.
چه بسیار دانشجویان و استادان جوان و حتی پر سابقه که دچار این نوع از خود شیفتگی می‏شوند و با زبانی که از فرط تصنعی و بی‏معنا بودن به نوعی هذیان شباهت یافته است گفته‏ها و داده‏هایی از این در و آن در را به یکدیگر می‏بافند و به خیال خود در سطحی فوق تخصصی سخن می‏گویند؛ و چه بسیار دانشجویانی که از این شیوه سخن گفتن به وجد می‏آیند و خود آن را به کار می‏گیرند و یا بعدها زمانی که به استادی و سخن وری رسمی رسیدند به کارش می‏برند.

شاهد مثال شما در این رابطه چیست؟
نگاهی به وضعیت انتشار کتابهای علمی ما در حوزه علوم انسانی و اجتماعی به خوبی این آشفته بازار را نشان می‏دهد. در حالی که کتابها و متون کلاسیک و پایه‏ای و یا به زبان ساده و برای شروع کار اندیشیدن و نوشتن هنوز وجود خارجی ندارند، پیچیده‏ترین متون فلسفی و علمی نه تنها از «بازار» بسیار خوبی برخوردارند بلکه همه تلاش می‏کنند این آثار «ارزشمند» را به هم سفارش کنند و نه کتابهای «پیش پا افتاده» را.
اغلب این آثار هم وقتی خریداری می‏شوند بیشتر یا زینت‏بخش کتابخانه هستند و یا برای پز دادن به یکدیگر به کار می‏روند. این در حالی است که اغلب به اصطلاح خوانندگان این کتابها، از ارائه کوچکترین تحلیل و از نوشتن یک مقاله کوتاه در باب یک حوزه ساده که سر و ته داشته باشد عاجزند.
جالب آنکه «تولید کنندگان» آن کتابها نیز که اغلب به صورت زنجیره‏ای و انبوه و باز اغلب در قالب «ترجمه» در حقیقت متون مؤلفان ارزشمند را به باد می‏دهند و نابود می‏کنند، خود نیز کمتر از آنچه ترجمه و گاه تألیف می‏کنند چیزی سر در می‏آورند.

آیا همین وضعیت در حوزه علم ترویجی هم وجود دارد؟
این وضعیت آسیب‏شناختی را در حوزه ترویج نیز می‏بینیم. باوری سطحی‏نگرانه وجود دارد که ترویج کاری غیر علمی است بنابراین اصولاً نباید به سراغ کتابهای قابل دسترس و ساده رفت، چه برای ترجمه یا نوشتن آنها و چه برای خواندنشان. نتیجه بیش از اندازه ساده است: به وجود آمدن گستره بزرگی از آدمهایی که هیچ نمی‏دانند اما گمان می‏کنند که بزرگترین مغزهای جهان هستند.
روشن است که این امر ما را به وضعیتی می‏رساند که در آن هستیم. یعنی به جای آنکه شاهد رشد معقولی از اندیشه در سطح علمی، چه در حوزه آموزش و چه در حوزه پژوهش باشیم شاهد نوعی فلسفه‏زدگی ترجمه‏ای از نوع وخیم و بیمارگونه‏اش هستیم که عمدتاً در چارچوب یا ترجمه‏های بد و بی‏ارزش و یا از آن بدتر در قالب وبلاگهای دانشجویی و استادی خود را بروز می‌دهد.
این وضعیت البته ربطی به خود فلسفه که بی‏شک و در همه جا «مادر همه علوم» بوده ندارد و بیشترین ضربه را نیز به همان فلسفه می‏زند. در اینجاست که از یک سو، ارزش کار بین‏رشته‏ای و از سوی دیگر کار ترویج علمی در رابطه با کار علمی تخصصی روشن می‏شود.
ما اگر بتوانیم از این موقعیت بیمارگونه که محیط عمومی جامعه نیز در ایجاد آن تأثیر زیادی داشته خارج شویم و به جای اسنوبیسمها و نو کیسه‏گراییهای فرهنگی و علمی به سوی همکاریهای بین‏رشته‏ای و پایه‏ریزی قدرتمندی برای علمی که باید پس از این ساخته شود برویم شاید امیدی به آن باشد که در ده یا بیست سال آینده بتوانیم شاهد شکوفایی علمی واقعی در زمینه علوم انسانی و اجتماعی باشیم.
در غیر این صورت آنقدر در این قبیل هرزه‏گویی و هذیان‏گوییها پیش خواهیم رفت که خود به تدریج خسته شده و همه چیز را کنار می‏گذاریم. فراموش نکنیم که دیگران پیش از ما این راه را رفته‏اند و اگر ما باز هم اشتباه می‏کنیم، در این مورد همچون سایر موارد، اغلب به دلیل بسته بودن ذهنیتمان نسبت به تاریخ علم و کنشگران علمی در فرهنگ خود و در دیگر فرهنگها است.

نقش نهادهای صنفی‌ ـ تخصصی دولتی و غیردولتی همچون انجمنهای علمی، کانونهای دانش‌آموختگان و نظامهای حرفه‌ای در نظام آموزش و پژوهش چیست؟
به نظر من با توجه به مشکلات عظیمی که نظام آموزش رسمی ما در حال حاضر با آنها دست به گریبان است و آنچه پیش از این گفتم تا حد زیادی حاصل آن است، نقش چنین نهادهایی بی نهایت اهمیت دارد.
در حقیقت نظام رسمی باید می‏توانست با پایه‏های محکمی که بر پا می‏کند و با تثبیت گروهی از مؤلفه‏ها و یا لااقل قواعد بازی که مورد تأیید همگان باشد، اعتباری را ایجاد کند که افراد، نخبگان یا نانخبگان، سخنان و نوشته‏ها و نانوشته‏ها بر اساس آن سنجیده و در حوزه عمومی مطرح شوند.
اما چون چنین چیزی رخ نداده است گمان می‏کنم که ما به این آشفته بازار رسیده‏ایم که هر کس هر چه می‏خواهد، در هر کجا که بخواهد و به هر صورتی که مایل باشد می‏گوید و همواره می‏تواند به دلیل نقصهای موجود و نبودن قواعد بازی روشن، کار و حرف خود را منطقی جلوه دهد تا جایی که تقریباً همیشه محور اصلی حرف این فرد این است که تنها و تنها او بر حق است و دیگران همه در اشتباه.

با توجه به این آشفته بازاری که از آن یاد می‏کنید راه برون‏رفت از این بحران به نظر شما چه می‏تواند باشد؟
نهادهای مدنی شاید آخرین شانس ما باشد برای آنکه بتوانیم چرخه‏های سالم‏سازی را به وجود آوریم. برای مثال برخی از انجمنهای علمی در حوزه علوم‏انسانی و به ویژه انجمن جامعه‏شناسی ایران در سالهای اخیر به نظر من نقشی کلیدی داشته‏اند تا لااقل گروهی از مؤلفه‏های کار علمی را تثبیت کنند و اجازه ندهند که احساسات و سطحی‏نگری به امری کاملاً گسترده و رایج بدل شود.
با این وصف، باید به این نکته که نوعی دام به حساب می‏آید نیز دقت داشت که سیستمهای مدنی به هر حال به دلیل آزادی خود که شرط وجودیشان است همواره در خطر آن هستند که از علمی بودن دور شوند و به مکانی برای گفتگوی آزاد و نوشتن آزاد و غیره تبدیل شوند.
این امر به این معنا نیست که این گونه آزادیها امری نامناسب باشد اما مسئله این است که ما نیاز به مؤلفه‏ها و الزامات و قواعد و حدود و مرزهای علمی داریم و این کار با ذات آزاد و بدون الزام نهادهای مدنی در تضاد است.

پس چرا باید به این نهادهای مدنی در ایجاد چرخه‏های سالم‏سازی تکیه کرد؟
این انجمنها و جامعه مدنی فعلاً راه حلی بینابینی هستند که می‏توانند به ما در مرحله گذار کمک کنند اما در نهایت سیستم علمی و سیستم مدنی باید از یکدیگر جدا شوند و بنا بر قواعد متفاوتی عمل کنند که این طبعاً به معنی لزوم جدایی کامل آنها و عدم تداخل آنها در یکدیگر نیست.
اما به گمان من کار سیستم علمی بیشتر یک علم تخصصی و بین‏رشته‏ای در سطح نخبگان و برای مصارف نخبه است و کار انجمنهای مدنی پایه‏ریزی و آماده‏سازی ترویجی و علمی برای ا یجاد ستونهایی محکم که کار نهادهای دانشگاهی بتواند بر اساس آنها استوار شود.

در این میان ارتباطات بین‌المللی آموزش عالی از طریق مبادله دانشجو، پژوهشگر و اعضای هیئت علمی، ایجاد برنامه‌های مشترک تحصیلی، توافق‌نامه‌های علمی، مشارکت در پژوهشهای منطقه‌ای و ‌بین‌المللی، ارتقای کیفیت و… چه نقشی را بازی می‏کنند؟
این امر از مهمترین ضعفهای ما و یکی از پایه‏های اساسی نوعی تناقض و حتی می‏توانم بگویم نوعی شیزوفرنی است که در نظام آموزش عالی ما وجود دارد.

منظور شما از شیزوفرنی در این بحث چیست؟
امروز ما می‏بینیم که به‏رغم همه آنچه گفته شده است هنوز از دانشگاهیان در علوم انسانی برای ارتقا و به رسمیت شناختن سطح علمی‏شان مقالات بین‏المللی طلب می‏شود و صدها مورد تقلب، زد و بند های کشف شده، بی‏ارزش بودن این روش در ارزیابی و غیره، سر سوزنی نظر کسانی را که اغلب از حوزه علوم طبیعی می‏آیند نسبت به این روش غلط تغییر نداده است.
اما در همین حال، دائماً نسبت به خطر سوء استفاده از دانش اجتماعی ما به وسیله بیگانگان هشدار داده می‏شود و از همین روی است که کار در سطح بین المللی همواره با مشکل روبرو است.
برای دعوت شدن یا دعوت کردن اساتید خارجی و مبادله دانشجو کار از این هم سختتر است و بهتر است دیگر چیزی از همکاریهای بین‏المللی در زمینه‏های علوم اجتماعی و انسانی نگویم. در این حالت پرسش آن است که آن مقالات و آن مشارکت اجتماعی که شاید به حق برای ارتقا اساتید از آنها خواسته می‏شود چگونه باید پدید آیند؟

آیا نباید انتظار داشت که ابتدا مشارکت ما در سیستم بین‏المللی علم و مشارکت دانشمندان دیگر در سیستم علمی ما تأمین شود و بعد در همکاریهای مشترک کار و پژوهشی در خور پدید آید؟
این همان شیزوفرنی است که به آن اشاره می کنم که در آن دانشمندان از یک سو از هر گونه همکاری بر حذر داشته می‏شوند و از سوی دیگر ارتقا خود را در گرو تأیید «دیگران»ی می‏بینند که قاعدتاً دشمن ما معرفی می‏شوند.
به نظر من هر چه در این زمینه زودتر به خود بیاییم و با جهان علم و بین‏المللی زودتر آشتی کنیم زودتر از این وضعیت نیز خلاص خواهیم شد و به جایگاهی که در نظام جهانی علم در نر داریم نزدیکتر می‏شویم.
و در پایان شاید لازم باشد درباره فن‌آوری اطلاعات و ارتباطات و نسبت آن با نظام آموزش، پژوهش و اشتغال نیز سخنی به میان آید.

فناوری اطلاعات نیز در اینجا از همان گروه از احساسات و باورهایی ضربه می‏خورد که پیش از این به آنها اشاره کردم. بسته بودن نسبت به جهان علم، جریان عمومی دانش و حتی فکر، نمی‏تواند کمکی به ما کند. به سرعت اینترنت در کشور ما و هزینه‏های بالای آن نگاهی بکنید تا به سادگی متوجه شوید که با چنین سرعتی اصولاً صحبت کردن از فناوری اطلاعات بیشتر به شوخی شباهت دارد.
بنابراین ترجیح می‏دهم در اینجا وارد این بحث نشوم زیرا این مانند آن است که نظر کسی را درباره مسابقه‏های اتومبیلرانی در پیستهای جهانی پر سرعت و رابطه آنها با سیستم اتومبیلرانی خود سئوال کنید در حالیکه آن اتومبیلها حداقل سرعتشان ۲۰۰ کیلومتر باشد و پیستهایی داشته باشند که بتوانند در آنها تا ۳۰۰ کیلومتر در ساعت سرعت داشته باشند.
این در حالی است که شما از اتومبیلهایی برخوردارید که همه جای آنها از کار افتاده و حداکثر سرعتشان ۲۰ کیلومتر در ساعت است و پیستهایتان هم به شما اجازه سرعتی بالاتر از ۱۵ کیلومتر را نمی‏دهند.
در مقایسه سرعتهای فناوری اطلاعات، فاصله ما با سرعت اندکی که در اینترنت و گردش اطلاعات داریم بسیار بیشتر از این نسبتهاست. بنابراین در این حالت بهتر است انتظار چندانی از تأثیرگذاری سیستمهای فناورانه اطلاعاتی بر سیستمهای آموزش و اشتغال و غیره نداشته باشیم مگر از طریق همان سیستمهای مدنی که البته تأثیرشان محدود و همواره با خطر آماتوریسم روبروهستند.

این گفتگو در خبرگزاری مهر منتشر شده است. محمد نجفی تا کنون گفتگوهای متعددی با این موضوع انجام داده است برای خواندن این گفتگوها به سات او «اینک فلسفه» و یا به آدرس این گفتگو در خبرگزاری مهر که هر دو در زیر آورده می شوند مراجعه کنید:

http://www.mehrnews.com/fa/newsdetail.aspx?NewsID=1099400

http://www.isphilosophy.com/