تحلیل جنگ و مسائل پساجنگ از منظر انسان‌شناسی (بخش ششم)

 

گفتگو با ناصر فکوهی

 

رویکردهای اجتماعی ـ فرهنگی به جنگ و فرصت‌ها و چالش‌های فراروی روش‌شناسی مطالعات جنگ

آیا در حال حاضر این ادعا پذیرفتنی است که روش‌شناسی مطالعات جنگ هشت‌ساله با نظرداشت فرآیند تغییر در مناسبات فرهنگی ـ تاریخی و مناسبات ایدئولوژیک و اجتماعی تحقق یافته است؟ و ـ مهم‌تر از این سه دسته مناسبات ـ آیا متمرکز بر وجوه سه‌گانه‌ی هستی‌شناسی اجتماعی جنگ، معرفت‌شناسی اجتماعی جنگ و انسان‌شناسی اجتماعی جنگ بوده است؟

شاید لازم باشد دو مفهوم «تاریخ جنگ» را از «تاریخ فرهنگی جنگ» و هر دو مفهوم را از پی‌آمدهای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی دوره‌ی پساجنگ جدا کنیم. متأسفانه به دلایل متعدد، این کار را هنوز در ایران انجام نداده‌ایم. تاریخ جنگ، بخشی از تاریخ است و همچون هر نوع مطالعه‌ی تاریخی نیاز به فاصله‌گیری و انتشار اسناد و مدارک دارد تا تمام زوایای جنگ، حتی گوشه‌های کوچک و پنهان‌مانده‌ی جنگ را آشکار کند و این کار جز در درازمدت امکان‌پذیر نیست. آن‌چه در این زمینه، فعلاً، می‌تواند انجام بگیرد بیش‌تر نوعی گردآوری اسناد و داده‌ها، به‌خصوص داده‌های شفاهی جنگ است. این اقدام در درازمدت مواد لازم را برای تحلیل و ارزیابی‌ها در اختیار قرار می‌دهد.

اما آن‌چه به تاریخ فرهنگی جنگ مربوط می‌شود، کاملاً متفاوت با تاریخ جنگ است. به این معنا که ما در این‌جا با رویکردهای اجتماعی ـ فرهنگی و به‌خصوص نمادین و ذهنی به پدیده‌ی جنگ و تداوم‌یافتن آن در جامعه سروکار داریم. پذیرش تفاوت در رویکردها و ایجاد تنوع هر چه بیش‌تر در این رویکردها، به نظر من، می‌تواند برای خروج از موقعیت کلیشه‌ای‌شدن جنگ، که ارزش‌های آن را تهدید می‌کند، به‌مثابه راه حل باشد.

در موقعیت پساجنگ، ضرورت فوق ‌صورت دیگری می‌یابد و آن، بهره‌گیری از رویکردهای متعدد در ارزیابی جنگ و آثار آن بر حوزه‌های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و غیره است. در این حوزه‌ها نیز ما نیاز به بازنگری و نوکردن دیدگاه‌هایمان داریم و، باز هم تکرار می‌کنم، ایدئولوژیزه‌شدن جنگ ـ یا معنایی که در حال حاضر از این اصطلاح مدّنظر است؛ «سیاسی»شدن جنگ ـ بزرگ‌ترین خطر برای جنگ به حساب می‌آید. منظور من این است که بهره‌گیری از جنگ به‌مثابه ابزاری سیاسی، به هر شکل و با هر نیت، بر له یا علیه این یا آن فرد یا گروه، کار درستی نیست. زیرا به ارزش‌هایی که در این واقعه‌ی بزرگ تاریخی وجود دارد، ضربه می‌زند.

جنگ بیش از هر چیز، پدیده‌ای فنّاورانه است و از این‌رو، نیاز به دخالت متخصصان این حوزه دارد که جنگ‌آوران هستند. در حالی‌که مسئله‌ی اصلی تا پیش از آغاز جنگ این است که چگونه از وقوع آن جلوگیری کرد و، پس از وقوع، چگونه تخریب و ضایعات آن را التیام بخشید و «تراژدی» آن را به سود کشور و جامعه به اسطوره و روایتی ملت‌ساز و دولت‌ساز تبدیل کرد. باید توجه داشت که جنگ‌ها اگرچه در مدتی کوتاه رخ می‌دهند، ظهور و بروز آن ناشی از کینه‌های انباشت‌شده در مدت زمانی طولانی است. به همین سبب، پس از آشکارشدن کینه‌های پنهان در موقعیتی خاص، به کنش‌های واقعاً نظامی منجر می‌شوند و پس از اتمام فیزیکی، گاه به ده‌ها سال زمان نیاز است تا تبعات آن جبران شود.

با ملاحظه‌ی مطالب فوق می‌توان دریافت که چرا زمان وقوع جنگ/ انقلاب با زمان پیش و پس از وقوع آن‌ها مقایسه‌کردنی نیست. در دوره‌ی جنگ فیزیکی، مسئله‌ی اصلی و اولویت مطلق، پیروزی در جنگ است یا، لااقل، شکست‌نخوردن در آن. در این دوره، فرصت برای تفکر و تعمق درباره‌ی دلایل یا پی‌آمدهای جنگ وجود ندارد. زیرا ما درون یک «تراژدی» واقعی قرار گرفته‌ایم. اما پیش و،‌ به‌خصوص، پس از جنگ این امکان و موقعیت به‌وجود می‌آید. هم از این‌رو، نباید آن را از دست داد یا دست‌کم گرفت. زیرا این موقعیت‌ها مجال جلوگیری از جنگ‌های آینده ـ که همواره امکان‌پذیرند، و نیز ادراک ژرف و آن‌چه رخ داده است و تعیین دقیق روابط ما با جنگ را به‌روشنی فراهم می‌آورند. آن‌چه در موقعیت مذکور ممکن است تأثیر بیش‌تری داشته باشد، از یک‌سو ادبیات و هنر و فرهنگ مربوط به دوره‌ی جنگ و از سوی دیگر، پژوهش‌های علمی درباره‌ی جنگ است. این پژوهش‌ها می‌توانند با فاصله‌گرفتن از رویکردهای ایدئولوژیک و سیاسی به رویکردهای علمی‌تر و عینی‌تر و کم‌تر جانبدارانه نزدیک شوند.

آیا می‌توان ادعا کرد که روش‌شناسی مطالعات جنگ هشت‌ساله تابع تغییرات معرفتی‌ای بوده که این جنگ آن‌ها را به‌وجود آورده است؟ در صورت پذیرش این ادعا، به نظر شما مهم‌ترین تغییر معرفتی به‌وجود آمده در زندگی روزمره‌ی انسان‌های جنگ و پس از جنگ چیست؟

مهم‌ترین تغییر، به گمان من، ایده‌ی «ایرانیت» و «ملیت» بود. زیرا، همان‌گونه که بارها گفته‌ام، پیش از این برای اکثریت ایرانیان قابل درک نبود که برای استقلال و تمامیت کشورشان چه بهایی باید پرداخت کنند. جنگ و حوادث حاشیه‌ای آن تقریباً به تمام ایرانیان ـ حتی کسانی که امروز به دلایل سیاسی یا ایدئولوژیک حاضر به پذیرش آن نیستند ـ نشان داد که معنای «تراژدی» ملی چیست و چگونه برای داشتن مفهوم ملت و حضور ملی در جهان کنونی باید بهایی سنگین پرداخت.

امروز ما در سراسر جهان با دولت‌ها و ملت‌هایی روبه‌روییم که به گذشته‌ی خود افتخار می‌کنند و برای آینده‌ی خود به رسالت و وظیفه‌ای قائل‌اند و با حفظ همان رسالت‌ها و وظیفه‌ها در عرصه‌ی جهانی حضور می‌یابند. حضور در جهان برای همه‌ی ملت‌ها و همه‌ی گروه‌های اجتماعی و ـ‌ حتی ـ همه‌ی افراد به یک صورت نیست. این سخن نه به این معناست که باید به‌سوی سلسله‌مراتبی‌کردن جوامع انسانی پیش رفت، بلکه بیانگر این است که سرنوشت انسان‌ها متفاوت است و هر یک به صورت‌های بسیار متفاوت بر جهان تأثیر می‌گذارند. ملت‌ها نیز چنین‌اند و به همین دلیل، برخی از آن‌ها نفوذ بیش‌تر و برخی نفوذ کم‌تری در جهان دارند. استقلال و آزادی و دموکراسی، فضیلت‌هایی هستند که ملت‌ها باید ابتدا ظرفیت پذیرش آن‌ها را در خود پدید آورده و بهای لازم برای آن‌ها پرداخت کرده باشند. در جهان کنونی این بها متأسفانه اغلب بهایی خشونت‌آمیز و بسیار سنگین به‌لحاظ ضایعات انسانی است. این‌که تصور کنیم بدون پرداخت بهای این فضیلت‌ها می‌توانیم به نقطه‌ی آرمانی، از حیث استقرار و تثبیت آن‌ها، نزدیک شویم، توهمی بیش نیست؛ توهمی که هر چه زودتر از آن فاصله بگیریم، به سودمان است.

نگاهی، حتی سطحی، به کشورهای منطقه و به سرنوشت همسایگانمان، از افغانستان و پاکستان تا ترکیه و عراق و منطقه‌ی قفقاز، کافی است تا دریابیم چگونه سرنوشت وموقعیت هر کشوری با سهم داشته یا نداشته‌ی وی در ایجاد «تراژدی»های انسانی این قرن داشته یا نداشته است، پیوند خورده است. موقعیت‌ها حاصل همین «تراژدی»ها هستند نه، حاصل «ایدئولوژی»های خوب یا بد و تأثیر ذهنیت آدم‌ها بر واقعیت‌های اجتماعی. چنین تأثیری فقط از سوی کسانی که ساده‌انگارانه وجود آن را تصور کرده‌اند، جدی گرفته می‌شود، آن هم صرفاً در همان قالب‌های ایدئولوژیک ـ بی‌آن‌که هیچ مطالعه‌ی تاریخی و فرهنگی آن‌ را تأیید کرده باشد.

به نظر شما کدام‌یک از این دو رویکرد به فرهنگ و تاریخ جنگ هشت‌ساله، روش‌شناسی مطالعات جنگ را از خود متأثر کرده است: رویکرد سنتی به فرهنگ و تاریخ جنگ و تلاش برای همه‌گیرکردن فرهنگ آن به‌مثابه کلیت شیوه‌ی زندگی روزمره و رویکرد مدرن به فرهنگ و تاریخ جنگ و تلاش برای صورت‌بندی فرهنگ آن به‌مثابه فرهنگ والا؟

¢ اصولاً انتظار این‌که پس از جنگ، همه چیز بر اساس همان دوره تعیین شود، به نظر من، انتظاری نادرست است. نادرستی این انتظار نه به این دلیل است که جنگ، به‌خصوص جنگی که ما تجربه کرد‌ه‌ایم، واقعه‌ای عظیم در تاریخ کشورها، از جمله کشور ما، محسوب نمی‌شود. بلکه این انتظار به این دلیل نادرست است که جنگ لزوماً از خلال سازوکارهایی که دست‌اندرکاران این جنگ یا قدرت سیاسی طراحی کرده‌اند یا کسانی که ‌به‌لحاظ نظری تغذیه‌ی جنگ را برعهده داشته‌اند، به مردم عادی انتقال نمی‌یابد. پس از پایان جنگ جهانی دوم، نخستین واکنش مردم، شادمانی بود؛ شادمانی برای پایان‌گرفتن جنگ و خونریزی و برای این‌که می‌توانند از این پس به زندگی عادی خود برگردند. اما این بدان معنی نبود که آن‌ها قدر رهایی از اشغال نظامی و یوغ رژیم فاشیستی و آزادی‌های حاصل از آن را نمی‌دانستند، بلکه فهم آن‌ها از این رهایی و کنش قدردانی و قدرشناسی آن‌ها متفاوت با فهم و کنش نظامیان یا ـ حتی ـ سیاستمداران بود.

برای این‌که مردم عادی «تراژدی» بزرگی چون جنگ و ارزش فداکاری در راه ارزش‌های آن را بشناسند، لزوماً نباید به‌طور پیوسته تصاویر جنگ را به آن‌ها نمایش داد؛ بلکه کافی است موقعیتی فراهم آید که آن‌ها در آن موقعیت احساس آزادی، امنیت و رفاه بیش‌تر کنند و سپس آن‌ها خود این موقعیت را به‌لحاظ تاریخی به جنگ ربط دهند.

اگر فرهنگ پساجنگ جهانی دوم در کشورهای اروپای غربی را با فرهنگ پساجنگ در کشورهای سوسیالیستی شوروی و اروپای شرقی مقایسه کنیم، درمی‌یابیم که اروپای غربی درباره‌ی جنگ، در معنای اخص آن، بسیار اندک تبلیغ کرد. به جای آن، کوشید یک فرهنگ ادبی، سینمایی و علمی در این‌باره ایجاد کند ـ گرچه ابعاد این فرهنگ محدود بود. در عین حال، به‌سرعت به تشکیل دولت رفاه، در معنای واقعی کلمه، پرداخت. مردم همه‌ی این آثار و نتایج و تشکیل چنین دولتی را ـ که برای همه‌ی شهروندان، امکانات و امتیازات مادی و معنوی بالایی فراهم آورد و آزادی و امنیت و صلح اجتماعی را در همه‌ی سطوح مستقر کرد ـ از ثمره‌های جنگ به‌شمار آوردند. همین نتیجه‌گیری، نه‌فقط به‌صورت غیرمستقیم به جنگ به‌مثابه ابزاری ضروری ـ هرچند دردناک ـ جایگاهی والا داد، بلکه این جایگاه را برای ایجاد و حفظ موقعیت‌های آزادی و امنیت و صلح تثبیت کرد.

در کشورهای بلوک شرق، درست با موقعیتی معکوسِ آن‌چه گفته شد سروکار داشتیم. یعنی جنگ ـ یا عنوانی که در بلوک شرق به کار می‌رفت؛ «جنگ بزرگ خلقی» ـ در قالب مجموعه‌ی گسترده‌ای از فیلم‌ها، نمایش‌ها، پژوهش‌ها و، به‌طور کلی، فرهنگ و هنر و ادبیات جلوه‌گر شد و این جریان بیش از بیست تا سی سال دوام یافت. در همین حال متولیان از پرداختن به زندگی روزمره‌ی مردم غافل بودند و خود را به بازی رقابت جنگی با امریکا، در چارچوب جنگ سرد، مشغول کرده بودند. نتیجه را همه می‌دانیم: فروپاشی سیستم به دلیل فشارهای درونیِ ناشی از سقوط زندگی مادی مردم. نتیجه‌ی دیگر نیز این است که امروز ارزش‌های جنگ جهانی دوم در شوروی سابق به ارزش‌هایی درجه دو و ـ حتی گاه ـ نفرت‌آور تبدیل شده است. کشورهای اروپای غربی، جنگ جهانی دوم را بیش‌ از آن‌که به‌مثابه رهایی از فاشیسم درک کنند، به‌مثابه اسارت در چنگال کمونیسم شوروی می‌دانند.

شواهد مثال فوق نشان می‌دهد که چگونه برخورد هوشمندانه (که البته در مثال‌های مذکور تا اندازه‌ای ایدئولوژیک بود)، در غرب مردم را عملاً با گفتمان حاکم همساز و سیستم‌های اروپایی را تثبیت کرد. در حالی‌که یک برخوردِ آشکارا ایدئولوژیک، زمینه‌های سقوط یک سیستم و از میان رفتن ارزش‌های جنگی را فراهم آورد. البته به‌خوبی می‌دانیم که ضایعات انسانی شوروی پیشین در جنگ جهانی دوم با اروپای غربی قابل‌مقایسه نیست و سهم این کشور نیز در پیروزی جنگ انکارناپذیر است.

به گمان من، وضعیت ما در سال‌های پس از جنگ، به‌رغم شباهت به هر دوی این موقعیت‌ها، بیش‌تر تابع الگوی اروپای شرقی بوده است تا الگوی اروپای غربی و همین امر نیز می‌تواند به ما در آینده ضربه بزند. البته خوشبختانه وجود منابع بسیار غنی اندیشه‌ا‌ی و ظرفیت‌های چشمگیر دموکراتیک در جامعه‌ی ما می‌تواند این جهت‌گیری را تاحدی تعدیل کند. به این منظور کافی است ثمره‌های جنگ را در عمل به مردم نشان دهیم تا این‌که فقط برای آن‌ها بازگو کنیم. بدون تردید، این امر سبب غنای روزافزون فرهنگی می‌شود که واقعه‌ی بزرگ جنگ در تاریخ کشور ما در پی تثبیت آن است.