تحلیل جنگ و مسائل پساجنگ از منظر انسان‌شناسی (بخش چهارم)

گفتگو با ناصر فکوهی 

 

۲ـ۱ـ۲ـ امکان یا امتناع کاربست الگوی نظری یکسان در تحلیل دو جنگ جهانی و جنگ ایران و عراق

کم‌تر کسی را می‌توان یافت که جنگ جهانی اول را به‌مثابه یک جنگ ملی درک کند. برعکس، این جنگ را ـ که یکی از خونین‌ترین جنگ‌های تاریخ بشر محسوب می‌شود ـ عموماً به‌مثابه نوعی سودجویی دولت‌های درگیر برای حفظ منافع صاحبان قدرت به شمار می‌آورند و در همان زمان هم مردم از آن به‌شدت نفرت داشتند. سربازان هر چند در ابتدا با خوش‌باوری در آن شرکت کرده بودند، در انتهای جنگ چندان بی‌باور شده بودند که گروه‌گروه از جبهه‌ها می‌گریختند. به همین سبب، مسئولان ارتش به محاکمه‌های نظامی سریع و وسیع و تیرباران‌های جمعی ناگزیر می‌شدند تا از این امر جلوگیری کنند. تعداد زیادی از سربازان نیز خود را مجروح می‌کردند تا از جبهه‌ها، که به دشت‌هایی مرگبار تبدیل شده بود، بگریزند. جنگ جهانی اول از ابتدا با مخالفت‌های بسیار روبه‌رو بود و تداوم آن نیز این مخالفت‌ها را دائماً بیش‌تر می‌کرد. زیرا این جنگ گرچه خود را «ملی» اعلام می‌کرد، چیزی بیش از اهداف سلطه‌جویانه نداشت و فقط به نفرت‌های گذشته دامن می‌زد. مردمی که قربانی این جنگ می‌شدند، هیچ دلیلی، نه برای آغاز جنگ، نه ادامه‌اش داشتند و اصولاً چیزی از این جنگ عایدشان نمی‌شد. به همین دلیل، تصویر این جنگ در حافظه‌ی جمعی اروپایی، به‌طور کلی، بسیار تیره و، حتی می‌توان گفت، «ننگین» است. امروز در مجموعِ تحلیل‌هایی که درباره‌ی پی‌آمدهای این جنگ در اختیار داریم، تقریباً نوعی اجماع نظری وجود دارد و آن تأثیر جنگ جهانی اول بر رشد فاشیسم[۱] و خشونت‌گرایی در اروپای بین دو جنگ و تخریب گسترده‌ی این قاره است که خود مستقیماً ناشی از فشارها و تحقیری بود که پس از جنگ، ملت شکست‌خورده‌ی آلمان با پذیرش معاهده‌ی ورسای به آن تن دادند.

اما درباره‌ی جنگ جهانی دوم مسئله متفاوت بود. اگر در جنگ نخست موضوع بیش‌تر به سقوط یک امپراتوری و تمایل‌های ارضی برای به دست‌آوردن سرزمین‌های آن مربوط می‌شد، در این‌جا خطر فاشیسم به شکل اساسی همه‌ی اروپاییان را تهدید می‌کرد. چشم‌اندازهای پیدایی یک اروپای فاشیستی همزمان با بحران بزرگ اقتصادیِ سال‌های دهه‌ی سی با نشان‌دادن درِ باغ سبز به مردم فقرزده‌ی اروپا شکل گرفت و سپس به‌سرعت واقعیت خود را در قالب یکی از بی‌رحمانه‌ترین جنگ‌های تاریخ بشر و، در پی آن، یکی از بی‌رحمانه‌ترین نسل‌کشی‌ها بروز داد و ملت اروپا را از توهم خارج کرد. به همین دلیل، این جنگ بسیار بیش‌تر از جنگ نخست، تصویر جنگی «ملی» یا جنگی «عادلانه» را در ذهن اروپاییان ترسیم کرد و پس از آن نیز همچنان باقی ماند. اسطوره‌ی جنگ جهانی دوم به‌مثابه «جشن ضدفاشیستی اتحاد و برادری»، به‌حدی قوی است که هنوز هم بسیاری از تراژدی‌های این جنگ تقریباً به‌مثابه «حواشی» نه‌چندان پراهمیت تلقی می‌شوند. از جمله‌ی این تراژدی‌ها می‌توان به بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی و کشتار گسترده‌ی زندانیان جنگی آلمانی در اردوگاه‌های جنگی متفقین پس از فروپاشی آلمان هیتلری اشاره کرد که به دست خود متفقین صورت گرفت. درست در چنین موقعیتی، «تصویر جنگ»، عمدتاً از خلال یک سبک امریکایی در سینمای جنگ، به ذهنیت مردم اروپا و امریکا و سایر نقاط جهان انتقال یافت؛ سبکی که با بهره‌گیری کامل از ساختار تقابلی، جنگ را به‌مثابه جنگ خیر و شر جلوه می‌داد و در قهرمان‌سازی‌های جنگی، نمونه‌ها و الگوهای اخلاقی و تمدنی را به کار می‌گرفت.

در تاریخ جنگ، پس از جنگ جهانی دوم، ابتدا شاهد بروز جنگ‌هایی میان دولت‌های کوچک و منطقه‌ای هستیم؛ جنگ‌هایی که از خلال آن‌ها دو ابرقدرت با یکدیگر درگیر می‌شدند (جنگ کره، جنگ ویتنام، جنگ کوبا، …). سپس شاهد جنگ‌های بی‌رحمانه‌ای هستیم که پس از سقوط شوروی سابق به وقوع پیوست و در آن‌ها شنیع‌ترین جنایات جنگی رخ داد. این جنگ‌ها همچنان در الگوی قومی و پسااستعماری[۲] در آفریقا (سودان، کنگو، …) و بسیاری دیگر از نقاط جهان ادامه دارد. البته باید به جنگ‌هایی به‌مراتب بزرگ‌تر نیز اشاره کرد که اغلب شکل جنگ‌های جدید «امپریالیستی»[۳] داشته‌اند، نظیر اقدام امریکا به اشغال افغانستان و عراق.

در این میان، جنگ تحمیلی عراق و ایران را باید هم ‌نمونه‌ای از جنگ‌های پساانقلابی[۴]، هم جنگ‌های «ملی»[۵] دانست. البته این جنگ به دلیل قرارگرفتن در چارچوب انقلاب اسلامی و وجود عناصر قدرتمند دینی در آن، نیز دارای جنبه‌های استثنایی و بسیار پررنگ و قابل‌تأمل است.

در جنگ ایران و عراق، به‌خصوص در ابتدای این جنگ، می‌توان ادعا کرد که ما به بالا‌ترین اجماع ملی بر سر منصفانه‌بودن این جنگ رسیده بودیم. گرچه در طول جنگ، و شاید به دلیل نبود سیستم اطلاع‌رسانی دقیق و درهم ‌آمیخته‌شدن مسائل جنگ و انقلاب، تا اندازه‌ای این اجماع کاهش یافت. سرانجام پس از رسیدن به صلح، حداقل سودی که این جنگ برای کشور ما داشت (در قبال هزینه‌هایی که بدون شک بیش از اندازه گزاف بود)، این بود که توانست «ملت» ایران را در منطقه به تثبیت برساند و آن را به‌عنوان یک قدرت منطقه‌ای طرح و برجسته کند؛ قدرتی که به‌رغم همه‌ی مسائل و مشکلات دوره‌ی پساانقلابی، دارای قوی‌ترین زیرساختارهای توسعه‌ای در میان کشورهای منطقه است. بدون شک امید به آینده‌ی صلح‌آمیز و توسعه‌یافته در این منطقه ـ که همواره به دلیل دارابودن منابع استراتژیک انرژی جهان، گویی قربانی دارایی‌های خویش بوده است ـ در گرو تحقق دو چیز است: یکی، حل مسئله‌ی فلسطین و از میان‌رفتن بی‌عدالتی ناشی از استقرار دولت اسرائیل در این منطقه و دیگری، رشد و توسعه‌ی ایران در مقام یک قدرت بزرگ، تثبیت‌یافته و دموکراتیک منطقه‌ای.

و اما درخصوص سوال شما مبنی بر امکان مقایسه‌ی دو جنگ جهانی با جنگ تحمیلی، باید بگویم این مقایسه به دلایل بی‌شمار چندان درست نیست. زیرا در دلایل و انگیزه‌ها، در فرآیندها و نتایج‌شان کاملاً با هم متفاوت‌اند. برخی از دلایل را به‌اختصار بیان می‌کنم:

نخست، این‌که، بنا بر تعریف، در آن جنگ‌ها ما با جنگ‌های بین‌المللی روبه‌رو بوده‌ایم که اهدافشان در پرده‌ی اهدافی ـ عمدتاً ـ سلطه‌جویانه، تمایل به تقسیم جهان داشته است، در حالی‌که جنگ هشت‌ساله، از زاویه‌ی حضور ایران در این جنگ، در چارچوب جنگ‌های ملی با هدف حفظ تمامیت ارضی می‌گنجد، و از زاویه‌ی تحمیل این جنگ از جانب عراق به ایران، جنگ سلطه‌جویانه‌ی منطقه‌ای ـ البته ـ با تحریکات بین‌المللی برای از میان بردن انقلاب ایران است.

دوم این‌که، جنگ ایران، بر خلاف جنگ‌های جهانی اول و دوم، در چارچوب یک انقلاب بزرگ اجتماعی قرار می‌گیرد و این خود در ماهیت متفاوت آن بسیار تعیین‌کننده است.

سوم این‌که، جنگ ایران دارای انگیزه‌های قومی دینی، افزون بر انگیزه‌های ملی، بود که این انگیزه‌ها ـ همان‌گونه که گفتم ـ در بسیاری مواقع حتی از انگیزه‌های ملی نیز قدرت بیش‌تری داشته است.

چهارم این‌که، جنگ ایران و عراق، مردمی بوده است یعنی در شکل‌گیری پایه‌های اصلی آن، طبقات محروم جامعه و کنارکشیده از بخش بزرگ بورژوازی و طبقات بالای جامعه ایرانی نقش داشته‌اند. ریشه‌ی مردمی‌بودن جنگ را نیز تا حدی باید در روابط خاصی دانست که انقلاب در بسته آن به وقوع پیوسته بود.

بنا به این دلایل و بسیاری دلایل دیگر، نمی‌توان انتظار داشت که جریان‌های فرهنگی پساجنگ در ایران و کشورهای اروپایی به یکدیگر شباهت داشته باشند. در اروپا پس از جنگ جهانی اول ما با سقوط اخلاقی و فروپاشی اجتماعی گسترده‌ای روبه‌رو شدیم که عمدتاً خود را در شکل‌گیری و رشد جریان‌های یهودستیز و فاشیستی و از دست‌رفتن دست‌آوردهای دموکراتیک این جوامع نشان داد و نتیجه‌ی آن نیز سقوط اروپا به ورطه‌ی فاشیسم با تمام تبعات آن بود.

پس از جنگ جهانی دوم، اما برعکس، اروپا توانست به دلایل متعدد، که جای طرح‌کردن آن‌ها در این‌جا نیست، برای نخستین‌بار دولت رفاه و دموکراسی وعده‌داده‌شده در انقلاب‌های بورژوازی[۶] قرن نوزده را به تحقق رساند. از آن پس، جوامع اروپایی بر اساس محوری انسانی شروع به رشد کردند ـ هر چند این رشد از سال‌های دهه‌ی۱۹۸۰ دچار توقف شد. بسیاری بر آن‌اند که اروپا و امریکا در حال حاضر وارد دوران جدیدی از بحران شده‌اند که می‌توان آن را به ابتدای قرن بیستم تشبیه کرد. نتایج آن نیز شبیه به همان دوران است: سقوط ارزش‌های اجتماعی و دستآوردهای دموکراتیک و خطر در غلتیدن این جوامع در دامان نوع جدیدی از فاشیسم.[۷]

در ایران، اما برعکس، همان‌گونه که انتظار می‌رفت و پس از هر جنگ ملی اتفاق می‌افتد، ما شاهد بازشدن فضا و پدیدآمدن موقعیت مناسب برای رشد دموکراتیک بوده‌ایم. البته معنای این حرف آن نیست که چنین رشدی در حال حاضر در ابعاد آرمانی آن اتفاق افتاده و یا این رشد پیوسته بوده و نمی‌توانسته یا نمی‌تواند بازگشت‌های مقطعی کوتاه یا درازمدت نداشته باشد و ما در این زمینه مشکلی در آینده نخواهیم داشت. اما همین‌که جامعه‌ی کنونی ما تا چنین حدی به مسائلی چون حقوق بشر، حقوق گروه‌های متعدد اجتماعی نظیر زنان و جوانان، حقوق اقلیت‌ها و اقوام، آزادی‌های بیان و تحزب، حقوق کارگران و سندیکالیسم[۸] و بسیاری از مسائل دیگر حساسیت نشان می‌دهد و حاضر به پذیرفتن هر موقعیتی نیست و تلاش می‌کند که فضا را دائماً بازتر کند، نشانه‌ی آن است که فرهنگ دموکراتیک ـ به‌مثابه‌ی نوعی جدید از سازمان‌یافتگی و روابط اجتماعی ـ از پایه در حال شکل‌گیری است و به سرعت در میان مردم رشد می‌کند. از این لحاظ، رویکرد من بسیار خوش‌بینانه است و گمان می‌کنم که دموکراسی ایرانی، با تمام نقاط ضعفش، نخستین شکل از دموکراسیِ واقعاً ریشه‌دار در این منطقه را خواهد ساخت ـ هر چند گمان نمی‌کنم تحقق این امر جز در چشم‌اندازی بیست یا سی‌ساله و، به‌خصوص، بدون تثبیت و اقتداریافتن دولتِ ممکنِ ضمانتی امکان‌پذیر باشد.

 

ادامه دارد…

 

[۱]– fascism

[۲]– postcolonial

[۳]– imperialism

[۴]ـ جنگ‌های پساانقلابی (post revolutionary)، اغلب پس از انقلاب‌های بزرگ (روسیه، فرانسه، …) از/ و با هدف از میان برداشتن قدرت انقلابی تازه رخ می‌دهند.

[۵]ـ جنگ ملی، جنگی است که یک «ملت» برای دفاع از حق تعیین تمامیت خود در آن شرکت می‌کند.

[۶]– bourgeois revolution

[۷]ـ رشد گسترده‌ی احزاب نوفاشیستی در ارقامی شبیه به ابتدای قرن بیستم، یعنی در بالای مرز ۲۰ درصد آرا، گواهی بر این امر در کشورهایی با سابقه‌ی دموکراتیک دویست‌ساله نظیر فرانسه و آلمان است.

[۸]– syndicalism