انتشار هفتگی جلد دوم کتاب «بوطیقای شهر» (بخش سوم)

پیرسانسو، برگردان ناصر فکوهی با همکاری زهره دودانگه

اما چرا برای چنین درک و دریافتی باید به ایستگاه رفت، و آن‌طور که میشل بوتور پیشنهاد می‌کند، نباید یک سوپرمارکت را انتخاب کرد؟ به قول او، چیزهایی که در یکی از این مغازه‌های بزرگ می‌یابیم، اهمیت دارند؛ آن‌جا کالاها، شیوۀ انتخابشان، شیوۀ عرضه و رنگ‌هایشان، شیوۀ استفاده از آن‌ها، همه و همه به ما اطلاعات زیادی دربارۀ سلایق مردم یک شهر می‌دهد. ما اینجا تمایلی شدید، قابل درک و شدیداً تنش‌زایی به آمارگیری [از این مغازه‌ها] پیدا می‌کنیم: موزه‌ای از کنسروها و پاکت‌ها، فرهنگنامه‌ای از پیش‌غذاها و لباس‌های زیر… این ارقام به ما امکان یک صورت‌برداری کافی را می‌دهند. جای‌شناس چیزی را فراموش نخواهد کرد، زیرا کسی که کالاهای سوپرمارکت را چیده، چیزی را فراموش نکرده است. تولیدکنندۀ صنعتی در اینجا همۀ ندانم‌کاری‌های فیلسوفان را جبران می‌کند. این مغازه‌ها با داشتن طیف کاملی از رنگ‌ها، غذاها، لباس‌ها، می‌توانند هرکدام را در جایگاه خودشان قرار دهند. همان‌طور که در این زمینه تمثیل‌های ساختاری وجود دارند، ما از این راه به چیزی فراتر از سلایق می‌رسیم. به همین ترتیب است که مثلاً رنگ خودروها یا بستنی‌ها در ایالات متحده، از ایالتی به ایالت دیگر، به ما اطلاعاتی حیرت‌انگیز دربارۀ مردم می‌دهد: سفید، نارنجی، ارغوانی، رنگ‌های پاستلی، گویای تمایلاتی اذعان‌شده یا اذعان‌نشده در یک شهر هستند.

می‌توانیم چنین پاسخ دهیم که شاید چنین رویکردی برای شهرهای مدرن مناسب باشد، اما نه برای شهری که ما درباره‌اش مطالعه می‌کنیم (به ویژه در ایالات متحده که ایستگاه‌های اتوبوس بین شهری با سبک خاص خویش، همواره با ایستگاه‌های راه‌آهن رقابت کرده‌اند). چنین مصالحه‌ای نیت ما را پاسخ نمی‌گوید. به گمان ما، بحث بر سر دو گونه راه متفاوت است. جامعه‌شناس، یا به قول بوتور شاعر، می‌تواند از متنی رمزگشایی کند که مشتری‌های سوپرمارکت به قوانین ذکرشده در آن احترام می‌گذارند، اما از آن شناختی ندارند… صرفاً اوست که از خلال شاخص‌ها احساس و اندیشه و میل شهر را می‌خواند. او تنها زمانی از کار خود خوشنود می‌شود که دور سیستم . در سطح یک شاعرانۀ فضای شهری، ما مکانی را ممتاز می‌دانیم که به صورتی بلافصل و مستقیم شهر را در اختیار کسانی می‌گذارد که در آن رفت‌وآمد می‌کنند. در چنین مکانی نیازی به شناخت سلایق، رویکرد سیاسی یا دینی نیست. شهر هم‌اکنون آنجاست، در باربرانش، در راهروهایش، و در بوفه‌اش، که به نظر می‌رسد جنبه‌ای جزئی از شهر را عرضه می‌کنند. این‌ها تجربه‌هایی گریزناپذیر هستند که نمی‌توان از کنارشان گذشت، نمی‌توان به زور این یا آن اصلاح و تغییر، با ادغام پی‌درپی داده‌ها، و یا با به ‌نمایش گذاشتن قوانین بنیادین، آنها را نادیده گرفت.

یک سو، مکانی است که در آن جوهره و هستی به گونه‌ای تفکیک‌ناپذیر درهم‌آمیخته می‌شوند، در تریبونی که من از آن مشغول سخنرانی مستقیم برای مردمی هستم که به صورت بلافصل و با قطعیت [تصور می‌کنند] معنا[ی سخن من] را درمی‌یابند (هرچند خطری «خواننده» را تهدید می‌کند: اینکه سخنران متأسفانه «منظور خود را» بد «برساند»). سوی دیگر، مکانی است که در آن جوهره (برنامۀ گردانندگان، بازاریابی، اساس کارکردی سوپرمارکت‌ها) پیش از وجود مطرح می‌شود، و به همان میزان، با همان سهولتی عمل می‌کند که هرگز شکل نگرفته بود– و این خود فراخوانی است به رمزگشایی، برای بازیافتن نیات گردانندگان یا واکنش‌های مشتریانی که بسیار کمتر از حد تصور، قابل پیش‌بینی و شفاف هستند.

برای آنکه نشان دهیم دیدگاه ما تا چه اندازه از چشم‌انداز بوتور فاصله می‌گیرد، باید بگوییم که اگر قرار بود از کالاهای اقتصادی یک آمارگیری انجام بدهیم، خیال خود را نه به سوی سوپرمارکت، بلکه به سوی بندری همچون لندن هدایت می‌کردیم: نه برای آنکه محصولات «وارداتی» (و ما به جای «وارداتی» می‌گوییم «تخلیه شده از کشتی» و در همین تفاوت نوشتاری می‌توان تفاوت در جهت‌گیری‌ها را مشاهده کرد) یا محصولات «صادرانی» را به ظرفیت اقتصادی یا به سلایق اهالی لندن برسانیم، بلکه برای آنکه در این ]شهر[ انبار بزرگ و شگفت انگیز قدم بگذاریم. یک لندنِ به همان اندازه افسانه‌ای که واقعی، ]شهری[ که ثروت جهان را در خود پذیرا می‌شود، و یا بهتر بگوییم آنها را گردآوری می‌کند، بازرسی می‌کند، و در لنگرگاه‌ها و در بانک‌هایش آن‌ها را به سرمایه تبدیل می‌کند، بندری که با انبوهی از قایق‌های کوچک محاصره شده، قایق‌هایی متعلق به کشتی‌های بزرگ و آکنده‌ای که باید زود خالی شوند. در عصری که همۀ ادویه‌ها، طلاها، چای‌ها، عاج‌ها، داروها، همه و همه هنوز به زبان‌های اصلی‌شان سخن می‌گفتند، این بندر در آب‌هایش بازتابی داشت از تمام محصولات و برداشت‌های جهان- آن هم با سایه‌ای از اندوه برخورداری از چنین ثروتی.

در اینجا نیز، گام‌های بیدار و رؤیای پرجنب‌وجوش در میان تمام این ثروت‌ها، در میان تمام این بارها و تمام این دریانوردان و تمام این آب‌ها و لنگرگاه‌ها، به نظرمان با پروژۀ ما همسوتر است، تا یک رمزگشایی. مسئله آن نیست که با ارائۀ یک بیلان عمومی از پایتخت انگلستان به نتیجه‌ای از فعالیت‌های بندر آن رسید، بلکه باید با فرایندی موشکافانه، کنترل شده، با ترسیم مرزها، با حرکت از این بندر بتوان یک شهر-انبار را توصیف کرد، به گونه‌ای که بتوانیم عبارات و اصطلاحاتی همچون بندر لندن، برج‌ها، باغ‌های لندن، مافیا و صاحبان ثروت لندن را به گونه‌ای که مرتبط با جوّ آنجاست، بفهمیم. به همین ترتیب، ما به کیهان به گونه‌ای نمی‌اندیشیم که خود را در آن جایابی کنیم، بلکه جهان خود را به مثابۀ افق همه آفاق به ما می‌نمایاند. ما سخن می‌گوییم، ما جملاتی می‌سازیم که گام‌های بزرگ به سوی آینده برمی‌دارند و انگشت خود را به سوی کلیت یک میدان زبانی نشانه گرفته‌اند که هرگز مطرح نبوده است. ما بدون خستگی پیش می‌رویم و اندک اندک شهری را کشف می‌کنیم که بنابر تعریف نمی‌توان از فراز آن صرفاً عبور کرد، زیرا در این صورت باید آن را ترک کنیم، و دیگر نخواهیم توانست با آن درگیر شویم، با پیچ و خم‌ها، سایه‌ها و شریان‌های پرشورش، با بن‌بست‌های آرامترش و در یک کلام با تمام گوناگونی‌هایی که به آرامی کشفشان می‌کنیم، با تمام چیزهایی که از دوران کودکی برای ما نشانه‌ای از وجود یک شهر بوده‌اند.

یک بار دیگر انسان‌ها، همان انسان‌هایی که مکان‌های خود را می‌سازند، چنان‌که گویی تاریخ خود را می‌سازند، به یاری ما می‌آیند: آن‌ها با خیال بدن‌هایشان به خیال‌پردازی دیگری دامن می‌زنند، و آن خیال‌های گاه ماجراجویانۀ یک جای‌شناس است. این شخص، کسی است که از «امکان سخن گفتن» و توانایی نوشتن برخوردار است. و گروه نخست [آدم‌ها]، بنابر میراث خویش، ناگزیر نیاز دارند که به شهر بچسبند، آن را نفس بکشند و درونش به افکار خود دامن بزنند. و ایستگاه راه‌آهن مکانی بود که آدم‌ها برای ولگردی به آن می‌آمدند و برخی از آن‌ها هرگز نمی‌توانستند از آن دل بکنند. در این پرسه‌زنی مولفه‌ای از آزادی و بُلهوسی وجود داشت. ولگرد به‌رغم تمایل خود به برخی از مکان‌ها بازمی‌گشت، مکان‌هایی که به آن‌ها احساس بغض و تکبر داشت، تا جایی که به حرکات نادرست دست می‌زد. آیا می‌توان تصور کرد که یک سوپرمارکت هم چنین خاصیت جذبی داشته باشد، یعنی جایی که به محض از کار افتادن به یک ویرانۀ شوم تبدیل شود! در راه‌آهن نوعی موقعیت خیال‎انگیز بدیهی وجود دارد که ظاهراً در سایر نقاط شهر نیست. گاه در آن جنایت‌های وحشتناک و ننگینی رخ می‌دهد: در انبار توشه‌ها، چمدان‌هایی دیده شده که در آن‌ها جسدهای تکه‌تکه شده زنانی را جا داده‌اند.

بنابراین ما با مکانی سروکار داریم که مستقیماً با خیال ما گفت‌وگو می‌کند. باشلار دربارۀ خانه می‌گفت که فرد[۲] در آن در آسایش است. یک خیال‌پردازی واقعی را آن‌جا می‌توان تشخیص داد که برای ما خوشبختی به بار آورد. ما دلمان می‌خواست در خانۀ شاعر ساکن می‌شدیم و زندگی می‌کردیم. در این معنا، بوطیقا همچون گونه‌ای سازش میان انسان و کیهان تجلی کرد، کیهانی که انسان تمایل دارد در آن زندگی کند، نفس بکشد و بدان گوش بسپارد. [اما] به نظر ما، یکی از پایه‌های فضای شهری تقریباً وارونه است: خون، نزاع‌ها، و دست‌ِکم نگرانی و عصبانیت‌ به نظر ما گویای شهری‌شدنی قطعی هستند. بوطیقا بیشتر صورتی خیالی و موهوم می‌یابد تا صورتی کیهانی (اما این را هم باید در نظر گرفت که ما بیشتر شاهد آنیموس هستیم تا آنیما) بیش از آن‌که شاهد هماهنگی میان عناصر و انسان باشیم، شاهد خشونت یا دست‌کم تنش میان انسان و محیطش هستیم. مکان‌هایی که کمترین تنش در آن‌ها دیده می‌شود، به کمترین حد نیز شهری هستند؛ اندکی روستا، که در شهر واقعاً مضحک می‌نماید، از میان این مکان‌ها می‌گذرد.کمی پیش‌تر از چمدان خونین صحبت کردیم. می‌توانستیم چنین فکر کنیم که کیف دستی صرفاً به معنای چیزی لوکس، تزیینی، و اسبابی برای آرایش است. در یک ایستگاه راه‌آهن، اشیایی که بسیار کمتر تراژیک می‌نمایند، ممکن است اسباب دردسرهای سختی شوند و در برخی از فیلم‌ها می‌بینیم که کیف‌دستی شومی در میان است. برای نمونه در فیلم همۀ خطرات را در نظر بگیرید[۳] مردی کیف دستی خود را باز می‌کند تا از فاصلۀ خیلی نزدیک، مرد دیگری را که تعقیب می‌کند، بکشد. بیاییم به گذشته‌ای نه چندان دورِ آثار هنری، که هم خیال‌انگیز و هم رؤیایی است، اشاره کنیم. در یکی از ساعات شب، پلیس تمام مکان‌های یک ایستگاه راه‌آهن را «وجب به وجب» می‌گردد، از توالت‌ها تا سالن‌های انتظار و سرسراها. قیافۀ همه ورنداز را می‌کند و از برخی سؤال‌هایی می‌پرسد… فعل در اینجا از اسم (موصوف) قوی‌تر است، و آن را ناگزیر پدید می‌آورد. اگر ایستگاه راه‌آهن را چنین «جارو کنید»، یعنی آدم-آشغال‌هایی در کار هستند، آدم‌هایی کثیف که می‌توان «جمعشان کرد» و به همین شکل با آن‌ها رفتار کرد. فردی که همه در تعقیبش هستند باید خود را پنهان کند، دمر روی زمین فرود آید و خود را به هر شکلی درآورد، ولو شکل‌های مضحک، تا از چنگ کنترل پلیسی رها شود، کنترلی که پلیس هرگز در یک محلۀ شیک به این صورت انجام نمی‌دهد.

این خیال‌پردازی که به آن اشاره کردیم، مشخصۀ مکان‌های شهری است و به ما امکان می‌دهد آن‌ها را کشف و شناسایی کنیم… و البته بهتر است این خیال‌پردازی را درون بوطیقای ژرف‌تری قرار دهیم. پیش از هرچیزی، زایش انسان از سوی شهر است که بر ما پدیدار می‌شود و ما اغلب بر بخت و اقبالی که موجب سازش میان انسان و محیط شهری شده، تأکید می‌کنیم؛ اما شهر وقتی به وجود آید، وقتی طبیعی شود، امیال و تصوراتی را زنده می‌کند. شهر نمی‌تواند آرام بگیرد، شهر در آن واحد هم قانون را به وجود می‌آورد و هم اراده‌ای هرچه زیرکانه‌تر برای تخطی [از قانون] را. و در این سطح دوم است که آن خیال‌پردازی که از آن صحبت کردیم، جای دارد. و این خیال‌پردازی همان است که ابتدا با آن مواجه می‌شویم و سپس به شهر آفریننده می‌رسیم. کار ما میان این دو جهت تقسیم می‌شود. فیلسوف میان آن‌ها نوعی تمایز هستی شناختی می‌بیند. جای شناس وقتی «وجود دارد» به سختی می‌تواند خود را در بند این یا آن سطح نگه دارد. گاه دوباره پیمان آغازین را می‌یابد که هنوز در مکان‌های شهری وجود دارد و او شکوهش را تحسین می‌کند، و گاه چنین نشان می‌دهد که به گسست حساس است، به هیجان مفرط شهری که به تنهایی راه خود را ابداع می‌کند و تا جنایت پیش می‌رود.

 

[۱] La Topologue

[۲] L’etre

[۳] Class Tous Risques