برگردان ناصر فکوهی
هرچند استروس را عمدتاً با سهم بزرگى که در پایه گذارى مکتب ساختارگرایى در فرانسه داشت و از خلال آثارى بنیادین، چون انسانشناسى ساختارى و اسطوره شناسی ها می شناسند،اما تأثیر فکرى او بسیار فراتر از مرزهاى انسانشناسى رفته است و کمتر روشنفکر و اندیشمند معاصرى را میتوان یافت که استروس را در یکى از ریشه هاى فکرى خود جاى نداده باشد یا دستکم او را داراى نفوذى قابل ملاحظه در دورانى از زندگى خود نداند. در ایران، لوى استروس نخستین بار با زندگینامه اى درباره او به قلم ادموند لیچ با ترجمه حمید عنایت در دهه ۵۰ شناخته شد و از آن پس نوشته هایى متعدد درباره او، اما کمتر، اثرى از خود وى، به انتشار رسیدند. به ویژه نکته تأسف آور این است که هیچیک از آثار اصلى لوى استروس، شاید به دلیل پیچیدگى و مشکل بودن متن آنها، به فارسى برگردانده نشد.
لوى استروس که از فلسفه به انسانشناسى روى آورده بود، در تمامى عمر خویش درباره این انتخاب از خود مى پرسید. براى او رابطه پیچیده اى که «خود» را به «دیگرى» پیوند مى دهد، همواره پرسش برانگیز بود و حتى هنگامى که در عمق جنگلهاى آمازون با مردمانى که هرگز در تماس با هیچ تمدنى قرار نداشتند رودررو میشد، در مقابل خود این پرسش سهمگین را قرار مىداد که در چنان جایى چه مى کند؟ در متن زیر که از یکى از معروفترین کتابهاى لوى استروس، گرمسیریان اندوهگین (۱۹۵۵) که در آن واحد هم در حوزه علمى و هم ادبى از ارزش بالا برخوردار است، برداشته شده است، وى بار دیگر شک و تردیدش را از این رودررویى «خود» و «دیگرى» مطرح مى کند و به ویژه درباره معناى عمیق آن به اندیشه مى اندیشند: چرا انسانشناس باید همواره میان دو غایت متضاد در چنین موقعیت متناقضى قرار بگیرد؟ چرا براى شناختن دیگرى به فاصله گرفتن و کنارزدن خود نیاز است و چرا این فاصله گرفتن، بار دیگر، به ناچار و به گونه اى ناگزیر کشش به سوى خود را برمى انگیزاند؟ آیا انسانشناس نیازمند اعتراف به این شکنندگى در خود نیست؟ و بنابراین آیا هر نوشتار انسانشناختى، کمابیش کشاکشى میان خود و دیگرى به شمار نمىآید؟
بیش از هر چیز این پرسش را پیش روى خود مى گذاریم: اینجا به چه کار آمده ایم؟ با چه امیدى؟ با چه هدفى؟ به راستى یک پژوهش مردمنگارانه چیست؟ آیا باید چنین پژوهشى را کارى همچون همه کارها، هرچند با این تفاوت که دفتر و آزمایشگاه ما فاصله اى چندهزارکیلومترى با سکونتگاهمان گرفته است، دانست؟ و یا باید آن را پیامدى از انتخابى ریشه ای تر دانست که لازمه اش زیر سؤال بردن نظامى است که در آن زاده شده و پرورش یافته ایم؟ پنج سالى است که فرانسه را ترک کرده و با این کار، سرنوشت دانشگاهى خود را نیز کنار گذاشته ام. در این مدت، هم دوره اى هاى من، کسانى که عاقل تر از من بودند، از پلکان ترقى صعود کردند، آنهایى که همچون من به سیاست گرایش داشتند، امروز به وکالت مجلس رسیده اند و به زودى مقام وزارت در انتظار آنهاست و در این مدت، من در بیابانها در پى مردمانى به دور افتاده از انسانیت سرگردان بوده ام. چه چیز یا چه کسى سبب شد، جریان عادى زندگى خود را زیرورو کنم؟ آیا این کار یک حیله و تردستى براى بازگشت به حالت نخستین و به دست آوردن امتیازاتى بیشتر در سرنوشت حرفهاى آتى خودم نبوده است؟ و یا برعکس، آیا این تصمیم من گویاى نوعى ناسازگارى عمیق میان من و گروه اجتماعى ام بوده است که به هررو روزى ناچار شده ام به گونه اى خود را از آن جدا کنم؟ تناقضى عجیب سبب شده که زندگى ماجراجویانه کنونى ام به جاى آنکه دروازه هاى جهانى تازه را در برابرم بگشاید، زندگى گذشته ام را به من بازگرداند و آنچه ادعاى به دستآوردنش را داشتم از میان انگشتهایم فرو بریزد. به همان اندازه اى که آدمها و چشم اندازهایى که به فتحشان آمده بودم، معنایى را که در امیدش بودم از دست مى دادند، به همان اندازه جاى این تصاویر حاضر اما ناامیدکننده با تصاویرى دیگر، که از ذخیره گذشته هایم بیرون مى آمدند، پر مى شدند. همان تصویرى که وقتى واقعیت محیطم را مى ساختند هیچ ارزشى برایشان قائل نبودم. در راهى که میان این سرزمینهاى ناشناخته زیرپا مى گذاشتم، و در زندگى با مردمانى که فقرِ آنها بهایى بود که پیش از هر کس خودِ آنها ناچار به پرداختش بودند تا من بتوانم راه به هزاره هاى دور ببرم، دیگر هیچ چیز را نمى دیدم، جز تصاویرى گریزان از مزارع فرانسوى که آنها را از خویش رانده بودم، هیچ چیز جز موسیقى و شعرى که عادى ترین بیان تمدنى بودند که باید به ناچار انتخاب خود علیه آن را توجیه مى کردم وگرنه انتخاب حرفه ام بى معنا جلوه مى کرد.
در طول هفته ها بر جلگه مانوگراسوى غربى، دیگر محسور چشم اندازهایى که احاطه ام کرده بودند و دیگر هرگز آنها را نمى دیدم نمى شدم، بلکه ملودى بازیافتهاى شیفته ام مى کرد و در خاطراتم رنگ مى باخت: اتود شماره ۳، اپوس ۱۰ از شوپن، و به نظرم مى آمد این قطعه، که لحن استهزاآمیز و تلخش برایم کاملاً محسوس بود، چکیده اى از همه چیزهایى بود که پشت سر گذاشته بودم.