کتاب پنجاه و پنج (۳): محمدرضا اصلانی

کتاب پنجاه و پنج / عکس‌های مهرداد اسکویی/ یادداشت‌های ناصر فکوهی/ سه/ محمدرضا اصلانی (۱۳۲۲)

وقتی از پله‌های دانشکده پایین می‌آیند، نمی‌دانند سرنوشت برای هرکدامشان چه تصمیمی گرفته. و درست همان که نمی‌خواهد، فیلمساز می‌شود. موی سفید و بلندش را با دو دست شانه می‌کند. صورتش خسته است. روحش بیشتر. چه‌ها که در این سال‌ها ندیده؛ چه‌ها که نکشیده. نگاهی به ساعتش می‌اندازد. امروز هم کارگاه و سخنرانی و درسی اینجا یا در این و آن شهرستان در انتظارش است. جوان دیگری به دنبال گفتگوست. یا در پی معرفی و خواندن شعرش برای او‌. محمد‌رضا خود، جوانی است. دفتری کوچک در قلب پایتخت دارد و دوربینی کوچک و توانی بی‌پایان تا صدها و هزاران ساعت از تظاهرات انقلابی فیلم بگیرد. تاریخ پیش چشمش است و با شتاب می‌گریزد. سال‌های «کانون» گویی صدها سال پیش بودند. باید از همه جا فیلم بگیرد. باید همه چیز را ثبت کند. باید همه بدانند در این روزهای بدون شب و این شب‌های بدون روز  چه‌ها گذشت. بر بالای قلعه دربسته گلی، به دوردست نگاه می‌کند. درهای این قلعه هرگز باز نخواهد شد و آن افق در هزاره‌ها گم می‌شود. پرسش‌هایش پایانی ندارند جز در شعر‌. جز در نگاهی نو و چشمانی شُسته که گرد پیری بر آن‌ها نمی‌نشیند. آینه را در دست می‌گیرد. درونش می‌رود و سر از تهران در می‌آورد. شهری در آینه. روزی روزگاری، شهری بود و خانه‌ای قدیمی و سردابه‌ای نمناک و اندوهبار و غرابه‌های شراب که باید شکسته می‌شدند. روزی روزگاری، کنیزکی بود. و تاریخی که از دستمان می‌گریزد. زیر پاهاش زمین خالی می‌شود.  احساس خلاء وجودش را می‌گیرد. کتابی از کتابخانه بر می‌دارد و درون دریای عرفانی ژرف فرو می‌رود. ابوسعید ابوالخیر: من بی تو دمی قرار نتوانم کرد/ احسان تو را شمار نتوانم کرد. بر فراز هشت اقلیم پرواز می‌کند. پرهایش گشوده است، اما می‌‌بیند که چه ناجوانمردانه بر آن‌ها تیر می‌زنند. «آتش سبز» به جانش می‌اندازند. بر زمین می‌نشیند. حال اینجا است. پشت میز نشسته. قهوه‌ای ریخته. کتابی گشوده. انتظاری ندارد. قرار نیست چیزی بگوید. چیزی بنویسد. چیزی بسازی. قرار است تا عمق چشم‌های ما بنگرد. و در شعر غرق شود.