پاره های اندیشه و هنر (۸): کلود لوی استروس و از خود تا دیگری

برگردان ناصر‌ فکوهی

هرچند استروس را عمدتاً با سهم بزرگى که در پایه ‏گذارى مکتب ساختارگرایى در فرانسه داشت و از خلال آثارى بنیادین، چون انسان‏شناسى ساختارى و اسطوره ‏شناسی ها  می ‏شناسند،اما تأثیر فکرى او بسیار فراتر از مرزهاى انسان‏شناسى رفته ‏است و کم‏تر روشنفکر و اندیشمند معاصرى را می‏توان یافت که استروس را در یکى از ریشه ‏هاى فکرى خود جاى نداده باشد یا دست‏کم او را داراى نفوذى قابل ملاحظه در دورانى از زندگى خود نداند. در ایران، لوى استروس نخستین ‏بار با زندگینامه ‏اى درباره او به قلم ادموند لیچ با ترجمه حمید عنایت در دهه ۵۰ شناخته شد و از آن پس نوشته ‏هایى متعدد درباره او، اما کم‏تر، اثرى از خود وى، به انتشار رسیدند. به ‏ویژه نکته تأسف ‏آور این است که هیچ‏یک از آثار اصلى لوى استروس، شاید به ‏دلیل پیچیدگى و مشکل ‏بودن متن آن‏ها، به فارسى برگردانده نشد.
لوى استروس که از فلسفه به انسان‏شناسى روى آورده بود، در تمامى عمر خویش درباره این انتخاب از خود مى ‏پرسید. براى او رابطه پیچیده‏ اى که «خود» را به «دیگرى» پیوند مى‏ دهد، همواره پرسش ‏برانگیز بود و حتى هنگامى که در عمق جنگل‏هاى آمازون با مردمانى که هرگز در تماس با هیچ تمدنى قرار نداشتند رودررو می‏شد، در مقابل خود این پرسش سهمگین را قرار مى‏داد که در چنان جایى چه مى‏ کند؟ در متن زیر که از یکى از معروف‏ترین کتاب‏هاى لوى استروس، گرمسیریان اندوهگین (۱۹۵۵) که در آن واحد هم در حوزه علمى و هم ادبى از ارزش بالا برخوردار است، برداشته شده است، وى بار دیگر شک و تردیدش را از این رودررویى «خود» و «دیگرى» مطرح مى‏ کند و به‏ ویژه درباره معناى عمیق آن به اندیشه مى ‏اندیشند: چرا انسان‏شناس باید همواره میان دو غایت متضاد در چنین موقعیت متناقضى قرار بگیرد؟ چرا براى شناختن دیگرى به فاصله ‏گرفتن و کنارزدن خود نیاز است و چرا این فاصله ‏گرفتن، بار دیگر، به‏ ناچار و به گونه‏ اى ناگزیر کشش به سوى خود را برمى ‏انگیزاند؟ آیا انسان‏شناس نیازمند اعتراف به این شکنندگى در خود نیست؟ و بنابراین آیا هر نوشتار انسان‏شناختى، کمابیش کشاکشى میان خود و دیگرى به ‏شمار نمى‏آید؟

بیش از هر چیز این پرسش را پیش روى خود مى ‏گذاریم: این‏جا به چه کار آمده ‏ایم؟ با چه امیدى؟ با چه هدفى؟ به‏ راستى یک پژوهش مردم‏نگارانه چیست؟ آیا باید چنین پژوهشى را کارى همچون همه کارها، هرچند با این تفاوت که دفتر و آزمایشگاه ما فاصله ‏اى چندهزارکیلومترى با سکونتگاه‏مان گرفته است، دانست؟ و یا باید آن را پیامدى از انتخابى ریشه‏ ای تر دانست که لازمه اش زیر سؤال‏ بردن نظامى است که در آن زاده شده و پرورش یافته‏ ایم؟ پنج سالى است که فرانسه را ترک کرده و با این کار، سرنوشت دانشگاهى خود را نیز کنار گذاشته‏ ام. در این مدت، هم دوره ‏اى‏ هاى من، کسانى که عاقل ‏تر از من بودند، از پلکان ترقى صعود کردند، آن‏هایى که همچون من به سیاست گرایش داشتند، امروز به وکالت مجلس رسیده ‏اند و به ‏زودى مقام وزارت در انتظار آن‏هاست و در این مدت، من در بیابان‏ها در پى مردمانى به دور افتاده از انسانیت سرگردان بوده ‏ام. چه چیز یا چه کسى سبب شد، جریان عادى زندگى خود را زیرورو کنم؟ آیا این کار یک حیله و تردستى براى بازگشت به حالت نخستین و به ‏دست‏ آوردن امتیازاتى بیش‏تر در سرنوشت حرفه‏اى آتى خودم نبوده است؟ و یا برعکس، آیا این تصمیم من گویاى نوعى ناسازگارى عمیق میان من و گروه اجتماعى‏ ام بوده است که به ‏هررو روزى ناچار ‏شده ‏ام به ‏گونه ‏اى خود را از آن جدا کنم؟ تناقضى عجیب سبب شده که زندگى ماجراجویانه کنونى‏ ام به‏ جاى آن‏که دروازه ‏هاى جهانى تازه را در برابرم بگشاید، زندگى گذشته ‏ام را به من بازگرداند و آن‏چه ادعاى به ‏دست‏آوردنش را داشتم از میان انگشت‏هایم فرو بریزد. به ‏همان اندازه‏ اى که آدم‏ها و چشم ‏اندازهایى که به فتح‏شان آمده بودم، معنایى را که در امیدش بودم از دست مى‏ دادند، به همان اندازه جاى این تصاویر حاضر اما ناامیدکننده با تصاویرى دیگر، که از ذخیره گذشته ‏هایم بیرون مى‏ آمدند، پر مى‏ شدند. همان تصویرى که وقتى واقعیت محیطم را مى ‏ساختند هیچ ارزشى برایشان قائل نبودم. در راهى که میان این سرزمین‏هاى ناشناخته زیرپا مى ‏گذاشتم، و در زندگى با مردمانى که فقرِ آن‏ها بهایى بود که پیش از هر کس خودِ آن‏ها ناچار به پرداختش بودند تا من بتوانم راه به هزاره‏ هاى دور ببرم، دیگر هیچ ‏چیز را نمى‏ دیدم، جز تصاویرى گریزان از مزارع فرانسوى که آن‏ها را از خویش رانده بودم، هیچ ‏چیز جز موسیقى و شعرى که عادى ‏ترین بیان تمدنى بودند که باید به‏ ناچار انتخاب خود علیه آن را توجیه مى‏ کردم وگرنه انتخاب حرفه ‏ام بى ‏معنا جلوه مى ‏کرد.

در طول هفته ‏ها بر جلگه مانوگراسوى غربى، دیگر محسور چشم ‏اندازهایى که احاطه ‏ام کرده بودند و دیگر هرگز آن‏ها را نمى‏ دیدم نمى‏ شدم، بلکه ملودى بازیافته‏اى شیفته ‏ام مى کرد و در خاطراتم رنگ مى ‏باخت: اتود شماره ۳، اپوس ۱۰ از شوپن، و به نظرم مى ‏آمد این قطعه، که لحن استهزاآمیز و تلخش برایم کاملاً محسوس بود، چکیده ‏اى از همه چیزهایى بود که پشت سر گذاشته بودم.