حوزه سیاسی و بازار هنرهای قومی-ملی (بخش اول)

 

ایران از یکی از غنی‌ترین پهنه‌های فرهنگی در جهان برخوردار است زیرا اقوام متعدد، زبان‌های گوناگون، اقلیم‌های متفاوت و شیوه‌های زیستی بسیار مختلفی دارد که توانسته‌اند نه تنها در امتداد یک تاریخ طولانی با یکدیگر در سازش و آشتی زندگی کنند، بلکه دائما به ایجاد تالیف‌های فرهنگی – اجتماعی دامن زده‌اند. بسیاری از  ایرانیان خود نیز به این امر آگاهی داشته‌اند و از جمله خصوصیات آ‌ن‌ها در آن بوده است که در طول یک صد سال اخیر که از عمر تشکیل دولت ملی در کشور می‌گذرد، هویت ملی را کمتر به مثابه هویتی در برابر یا در مخالفت با هویت‌های قومی و محلی تعریف کرده‌اند و حتی برعکس بسیاری از روشنفکران و نخبگان فکری جامعه ما این هویت را عمدتا به مثابه ترکیبی از هویت‌های محلی و قومی مختلف دانسته و درک نموده‌اند.

با این وصف حوزه سیاسی، عموما دغدغه‌ای پایدار از خود نشان داده است مبنی بر اینکه شاید تاکید و رشدهویت‌های قومی به انسجام و وحدت ملی ضربه وارد کند. به عبارت دیگر شکنندگی هویت ملی که خود حاصل موقعیت عمومی کشورهای جهان سوم است، به حساب رشد قوم‌گرایی‌ها و محلی‌گرایی‌ها گذاشته شده است. این امر به نوبه خود بر رشد فرهنگ‌های قومی و به خصوص بر رشد و استعلای حوزه‌های هنری در این فرهنگ‌ها تاثیری بسیار منفی بر جای گذاشته است و یکی از بزرگترین پتانسیل‌های کشور ما را در  ایجاد و تقویت و بهره‌برداری از بازار کالاهای فرهنگی قومی و بازار هنر قومی با مانع روبرو کرده است.

در مقاله حاضر تلاش می‌شود ضمن باز کردن بحثی نظری درباره مفهوم کالاها و بازار قومی، به نقاط ضعف و پتانسیل‌های شکنندگی در این زمینه با توجه به رویکرد حوزه سیاسی پرداخته شود و چند راهکار برای گذاری آرام به سوی گسترش هم زمان و متقابل فرهنگ‌های ملی و قومی در چارچوب تنوع فکری ایرانی ارایه شوند. در این راهکارها دغدغه اساسی در حفظ وحدت و انسجام ملی و آنچه می‌توان هنرهای ملی نامید و در عین حال ایجاد زمینه برای رشد و گسترش هنرهای قومی برای پدید آوردن یک بازار ملی و یک بازار بین‌المللی برای این هنرها در طول چند دهه آینده است که باید درکی بسیار گسترده تر از «هنرهای دستی»  از آن‌ها داشت.

مقدمه

درک هنر به مثابه نوعی  زیبایی‌شناسی، هنر را در بُعدی متافیزیک و استعلایی قرار می‌دهد که آن را با حوزه دین و فلسفه در درک آن‌ها از هستی‌شناسی پدیده انسان، پیوند می‌دهد. این بُعد با ریشه‌ای کهن در فرهنگ یونان باستان و به ویژه فلسفه ارسطویی در طول قرون جدید و به خصوص در قرون هجده و نوزده و اروپای ویکتوریایی خود را در قالب مفهوم «فرهنگ عالی» و در انطباق دادن هر‌چه بیش از پیش دو مفهوم «فرهنگ» و «تمدن» متبلور کرد. دیدگاه اخیر هنر را مترادف با تمدن گرفته و در فرایند استعماری در جوامع غیر‌اروپایی اثر چندانی از آن  نمی‌دید و بنابراین هنر را خاص جوامع پیشرفته و توسعه‌یافته که به مرحله خاصی از تمدن شهری – سیاسی رسیده باشند، می‌دانست. البته در این رویکرد، تمدن‌های باستانی شرقی، تا اندازه‌ای دارای قابلیت‌های هنری پنداشته شده، اما برعکس جوامع موسوم به «ابتدایی» فاقد هر‌گونه تمدن و طبعا هنر در نظر گرفته می‌شدند و تصویری که از آن‌ها به مثابه جوامع «طبیعی» ارائه می‌شد، حتی آنجا که همچون در نزد مونتنی و روسو کاملا تصویری بهشتی از « وحشیان نیک» بود،  آن‌ها را فاقد درک زیبایی‌شناختی خاص هنر معرفی کرده و هنر را حاصل فرایندی خاص از «تلطیف» به حساب می‌آورد که می‌باید در فرایند عمومی‌تر تمدن حاصل می‌آمد.

به این ترتیب فرهنگ اروپایی در نخستین برخوردهایش با مردمان غیر‌اروپایی بیشتر خود را با «اشیاء فرهنگی» با ارزش «موزه‌نگارانه» روبرو می‌دید تا با «آثار هنری» . حتی زمانی که ادوارد تایلور، انسان‌شناس بریتانیایی در سال ۱۸۷۱ کتاب معروف خود «فرهنگ ابتدایی» را منتشر کرد و به این ترتیب نوعی مشروعیت برای فرهنگ در جوامع غیر‌متمدن قائل شد، باز هم این موضع چندان تغییر نکرد.

در طول بیش از یک قرن، کاشفان، مسافران و جهانگردان، میسیونرها و ماموران اداره‌های استعماری به طور گسترده‌ای دست به «کشف» و بیرون بردن میراث فرهنگی سرزمین‌های غیر‌اروپایی و آکندن موزه‌های خود با «تاریخ انسانیت» شدند که آن را میراث گذشتگان خود و به خصوص «حاصل کار و تلاش » خود نیز می‌دانستند و بنابراین، جریان خروج این‌ آثار را ابدا نوعی «تاراج» به حساب نیاورده و برعکس آن را خدمتی برای حفظ آن آثار از خطر نابودی عنوان می‌کردند. این امر تا دوره‌ای بسیار متاخر یعنی زمانی که سازمان‌ملل از خلال سازمان یونسکو پیمان‌های بین‌المللی را در جهت جلوگیری از غارت میراث فرهنگی و بازگرداندن آثار گذشته به مالکان اصلی‌اش به تصویب رساند، ادامه یافت.

این فرایند تاریخی در زایش آنچه «میراث فرهنگی » نام گرفت، در آن واحد با فرایندی سیاسی همراه بود که پس از امواج نخستین تشکیل دولت‌های ملی در کشورهای غربی، به ایجاد این شکل جدید در کشورهای در حال توسعه غیر‌اروپایی منجر می‌شد. در این فرایند نیز آنچه اهمیتی اساسی برای شکل‌دادن به احساس هویت ملی و زایش ملت داشت، وجود یک حافظه تاریخی بود. این حافظه لزوما باید با استفاده و تجدید عناصر گذشته و همچنین ساختن عناصری جدید هویت‌بخش فرهنگی، همراه می‌بود. در این فرانید بود که اهمیت برخورداری از میراث فرهنگی هر‌چه بیشتر آشکار شد و هر یک از اشیاء و عناصری که می‌توانست کوچکترین کمکی به این فرایند ملت‌سازی و هویت‌یابی بکند از ارزش بالایی برخوردار شد. بدین‌ترتیب هنر، بیش از پیش به مثابه یکی از مهم‌ترین ابزارهای انسجام‌دهنده در حیات اجتماعی – فرهنگی ملت‌ها مطرح شد و تلاش گردید که نه فقط آثار «هنر» گذشتگان  در چارچوب‌های تازه ملی تعبیر و تفسیر و به کار گرفته شده و به همان میزان نیز بر شناخت و معرفی و حفظ و نگه‌داری آن‌ها تاکید شود، بلکه هر‌چه بیشتر گرایش‌های هنری ملی برای پدید آوردن اشیاء هنری هویت‌دهنده، تشویق شوند. گاه نیز همین هدف بود که برخی از گرایش‌های بیگانه‌ترس،‌ یعنی مبارزه با فرهنگ‌های دیگر برای جلوگیری از نفوذ آن‌ها و تخریب هنرهای ملی را توجیه می‌کرد.

در این میان در چارچوب برخی از پهنه‌های ملی، همچون مورد کشور ما، بحثی دیگر نیز به میان می‌آمد و آن محتوای بافت ملی بود که خود ترکیبی از اقوام، زبان‌ها و فرهنگ‌ها و خُرده فرهنگ‌های متعدد و متکثر بود. این پرسش مطرح می‌شد که آیا این تعدد قومی مانعی بر سر راه ایجاد وحدت ملی نیست؟ آیا نباید تصور کرد که چنین گوناگونی سبب آن شود که یک فرهنگ، یک زبان و یک خلاقیت هنری ملی شکل نگیرند؟ و از این هم حادتر: آیا نباید تعمدا و به صورتی کاملا آزادانه و برنامه‌ریزی شده، دست به ساختن چنین فرهنگی زد و هر‌گونه مقاومت محلی و قومی را که خواسته باشد با آن مبارزه کند به هر شکل و با هر قیمت و پی‌آمدی از میان برداشت؟

پاسخ مثبت به این پرسش‌ها، پاسخی ملی‌گرایانه و حتی شووینیستی بود که در دوره‌ای خاص از تاریخ معاصر کشور ما، به خصوص در دوران پهلوی دوم، بسیار رایج شد. قومیت‌ها، فرهنگ‌های قومی و محلی در همه اشکال و محتواهایشان اعم از اشکال زبانی، هنری و … به نوعی به حاشیه رانده شدند و تلاش شد که با تاکید بر برخی بازسازی‌های تاریخی نادرست و بی‌پایه، یک فرهنگ ملی در برابر فرهنگ‌های قومی ایرانی قرار داده شود در حالی که همه کسانی که کوچکترین آشنایی با تاریخ و فرهنگ ایرانی در طول سه هزار سال گذشته داشته باشند می‌توانند به سادگی دریابند که این فرهنگ از نوعی ترکیبی و متکثر است. این گرایش منفی ملی‌گرایانه به نوبه خود سبب پدید آمدن گرایش‌های منفی قوم‌گرایانه و محلی‌گرایی‌های مختلف شد که در طول بحران بزرگ انقلابی در اواخر دهه ۱۳۵۰ به اوج خود رسیدند و فضایی متشنج به وجود آوردند که در آن خشونت و درگیری‌های سختی که در ابتدای انقلاب در چندین حوزه قومی در مناطق مختلف کشور و اغلب در نقاط حساس مرزی اتفاق افتاد( آذربایجان، ترکمن صحرا، کردستان، بلوچستان، خوزستان…) و بهره‌برداری‌های سیاسی‌ای که از آن‌ها شد، موضوع فرهنگ‌‌های قومی و ارزش آن‌ها را نه فقط به مثابه میراث فرهنگی ایران بلکه به مثابه عناصر تشکیل‌دهنده اصلی هویت ملی ایرانی به زیر سایه کشید.

امروز پس از گذشت بیش از ۲۵ سال از انقلاب، و تجربه‌های متعددی که در زمینه ساخت فرهنگ ملی ، رابطه این فرهنگ با فرهنگ دینی و همچنین رابطه آن با فرهنگ‌های قومی و محلی و با خُرده فرهنگ‌های مختلف شهری، روستای و عشایری و سبک‌های متفاوت زندگی حاصل شده است، شاید زمان آن فرا رسیده باشد که به تدریج سطح تحمل نسبت به مفهوم «تفاوت فرهنگی » را هر‌چه بیش از پیش در جامعه خود بالا برده و زمینه‌ساز آن باشیم که هویت‌های فرهنگی مختلف بتوانند با به بیان درآوردن خود، رشد و شکوفایی خود و به تبع آن رشد و شکوفایی فرهنگ ملی به طور کل را تضمین کنند.

در این راه هنر می‌تواند نقشی اساسی داشته باشد و برای ایفای کامل این نقش لازم است که رابطه خود را با فرایند عمومی کالایی‌شدن که حاصل نظام حاکم بر جهان کنونی است مشخص کرده و بدون اینکه لزوما این فرایند را در کل آن و حتی در اصول أساسی‌اش بپذیریم بهترین راه‌ها را برای رسیدن به اهداف استراتژیک در سطوح محلی و ملی را ‌تعیین کنیم.

رابطه هنر و بازار در این زمینه از مباحث کلیدی است. پرسش اساسی ما در مقاله حاضر آن است که چگونه می‌توان این رابطه را با محوریت تقویت میراث فرهنگی، و فرایند عمومی هویت‌یابی ملی به وجود آورد و در عین حال سبب شد که گرایش‌های بیگانه ترس و مخرب به حداقل کاهش یابند.