سکوت آخر…

دلنوشته‌ای برای سارا حسامی

سال‌ها پیش بود. هنوز دردهایمان تا این اندازه تحمل‌ناپذیر نشده بودند. هنوز کرونا زندگی همگان را به هم نریخته بود؛ همه را خانه‌نشین و خاکسپاری‌ها را به مراسمی رمزآلود در گورستان‌هایی ترسناک و خلوت تبدیل نکرده بود. هنوز جوانان‌مان با صدای بلند می‌خندیدند؛ به کنسرت و سینما می‌رفتند؛ نمایش‌ اجرا می‌کردند؛ هنوز فقر همه را از پای درنیاورده بود؛ و این حد از بی‌مسئولیتی و بی‌کفایتی را در سراسر جامعه به ویژه در فرادستان شاهد نبودیم تا کمر فردوستان را بشکنند و آن‌ها را به جایی برسانند که  آرزویشان مرگ باشد. هنوز جوانان و حتی آدم‌های مُسن‌تر، امید بسیار بیشتری به آینده خود و نسل‌های بعدی داشتند. و ما هم، امید زیادی به آینده‌ای که آن‌ جوانان برای ما خواهند ساخت. هنوز فکر نمی‌کردیم که ما کهنسالانی که در آستانه رفتن بر اساس قانون طبیعت هستیم، به جای آن جان‌های پرطراوت برجای بمانیم و ناچار باشیم، داغ کودکان و نوجوانان را ببینیم و برای این همه  انسان‌های زیبا، شاد، شاداب و آکنده از زندگی، سرود مرگ بخوانیم و سوگنامه بنویسیم.

سال‌ها پیش بود. هنوز همه فکر گریز از ازدواج و خانواده و پرهیز از به جهان آوردن کودکان زیبا و دوست‌داشتنی نبودند؛ هنوز مهاجرت از سرزمینی که به آن عشق می ورزیدند در همه ذهن‌ها جا نیافتاده بود؛ و از همه بدتر، هنوز همه به فکر نوعی «خودکشی» آنی و یا تدریجی نبودند؛ هنوز درد و بیماری و آلودگی زمین و زمان و سخن و تصویر و خاک و آب و هوا، چنین همه‌گیر نشده بود؛ هنوز هر جوان و پیری را می‌دیدی، فرسوده و ناتوان در برابر این امواج بزرگ ظلم و فساد و بی‌عدالتی، چمدان‌ها را نبسته بود و گریز، حتی به سوی ناشناخته‌ترین و تاریک‌ترین سرنوشت‌ها در سرزمین‌های بیگانه را، تنها راه پیش ِ روی خود نمی‌دید؛ هنوز لبخند کودکان و شادی‌شان، انگیزه تداوم بخشیدن به زندگی‌های جدیدی را در بسیاری زنده می‌کرد.

در آن سال‌های دور، کلاس‌های دانشگاهی‌مان، بهشت‌هایی آرمانی نبودند، اما دانشجویان با یکدیگر رمز و رازهایی دوستانه داشتند؛ در خوابگاه‌ها، درد و رنج‌های روزمره را فراموش می‌کردند؛ در مدارس و جشن‌های دانشجویی؛ در مراسم «پایانه‌نامه‌ای» با گل و شیرینی، شاد می‌شدند و از این و آن «استاد» می‌گفتند و می‌خندیدند و زندگی را با خنده‌هایشان سرشار و سیراب می‌کردند. در خلوت ِ خانه و خوابگاه، یا در حیاط دانشکده و در دفتر اساتید، با ما آموزگارانشان، گاه درد‌دل‌هایی هم می‌کردند. اندکی از آن‌ها اعتماد به نفسی بالایی داشتند؛ در کارها مشارکت می‌کردند و فرصت‌ها را غنیمت می‌شمردند و گاه گونه‌ای همکاری علمی را نیز با استادانشان آغاز می‌کردند: کاری علمی و هوشمندانه، فراتر از قالب‌های خشک دانشگاهی. گاه نیز گفتگوهایی بین ما سر می‌گرفت که در آن‌ها سفره دل را می‌گشودند؛ از شادی‌ها و بیشتر از غم‌هایشان می‌گفتند؛ آری بیشتر و بسیار هم بیشتر، از غم‌هایشان و محدودیت‌هایشان. برای دختران این بار ِ زندگی، در چنین جامعه‌ای، باز هم سنگین‌تر بود. بسیاری از آن‌ها برای هر سال از تحصیلاتشان و هر مدرکی که به دست آورده بودند و شاید هر شغل دورافتاده‌ای نسبت به تحصیلی که به آن‌ها واگذار شده بود، سال‌ها مبارزه کرده بودند: با زمین و زمان. بسیاری خشمگین بودند که چرا باید تمام زندگی‌شان همیشه و همه‌جا نه به یک «زندگی معمولی» بلکه به گونه‌ای مبارزه برای «زنده ماندن» و «اجازه وجود داشتن در جامعه» شباهت داشته باشد؟

سال‌ها پیش بود. در کلاس‌های دانشگاهی، دانشجویان بی‌شماری می‌آمدند و می‌رفتند. برخی هرگز در کلاس جز با کالبدی تصنعی و مضحک، حضور نداشتند. برخی، گاه به حرف‌های ما گوش می‌دادند و چیزهایی می‌نوشتند و بسیاری با چشمان باز به خوابی آرام فرو می‌رفتند و به رویاهایشان فکر می‌کردند. و برخی هم بحث‌ها را جدی می‌گرفتند و علم و نوشتن و خواندن  و دانشگاه را؛ که حتی بیشتر از آنچه بودند و هستند، برایشان ارزش داشتند. نشانه این دلبندی به شناخت، به تشنگی دانستن، به مبارزه برای مشارکت  در اجتماعی، لزوما بحث‌های علمی، صنفی یا سیاسی نبود که به راه می‌انداختند، یا مطالبی که می‌نوشتند، یا جنجال‌ها و داد و قال‌هایی که به پا می‌کردند، و یا کارهای علمی که برای کلاس ارائه می‌دادند. این نشانه‌ها را می‌توانستیم به شکلی گسترده در زبان کالبدی، در حرکت چشمان و دستان، لبخندها و نگاه‌هایی که از آن‌ها هوشمندی می‌بارید و حتی در سکوتشان ببینیم. و همین‌ها آن‌ها را فراتر از شکل و ظاهری که به زور هر روز شباهت بیشتری به یکدیگر می‌یافتند، در شخصیت انسانی‌شان برایمان روایت می‌کردند. سارا هم یکی از آن دختران بود. یکی از باهوش‌ترین، فروتن‌ترین، دل‌پاک‌ترین و معصوم‌ترینشان. او برای من، همیشه نمادی بود از دختری که احساس می‌کردم بسیار تواناست، بسیارمی‌داند، بسیارمی‌اندیشد و بسیاربه شناخت دلبند است، اما تنها از سر فروتنی و بزرگ‌منشی و عشق به دیگران، کلمات معدودی بر زبان می‌آورد. همیشه گونه‌ای شادی و امید در دسترس و سخاوتمندانه، در چهره و چشمان خندانش موج می‌زدند. همیشه گویی سرچشمه‌ای درونی به او توان و انگیزه می‌داد که درس و دانشگاه را جدی بگیرد؛ پرسش‌های معدودش کوتاه بودند و جملات در میانه‌شان، با نوعی تردید بُریده می‌شدند. اما همان جملات ناتمام، کافی بودند که هوش و انگیزه‌های قدرتمد درونی‌اش را نشان دهند.

سال‌ها گذشتند. عمر من به پایانش نزدیک شد. اما او را چندان ندیدم؛ در چند نوبت اندکی هم که دیدمش برغم جهانی که در پیرامونمان فرو می‌ریخت، سارا همیشه همان امیدواری را با وجودش به دیگران منتقل می‌کرد و این احساس را می‌داد که جهان دیگری در راه است. حتی زمانی که ما و دیگران ابتدا، امید بسیار کمتری، و سپس، دیگر هیچ امیدی به بهبود  این جهان نداشتیم. و سرانجام کرونا آمد و آن سال‌های نفرین شده، دوری‌ها و کلاس‌های دورادور با اینترنت آسیب‌زده و صداهایی که دائم قطع و وصل می‌شدند و جوانان فرهیخته‌ای که به صداهایی پاره‌پاره و درهم‌شکسته تبدیل می‌شدند. و سرانجام بازنشستگی و دور افتادن از دانشجویان و محیط دانشگاهی برای من.

سال‌ها گذشتند، اما من هرگز از دانشجویانم دور نشدم. پیر شدم و گاه از سخت‌گیری‌هایی که بر آن‌ها روا داشته بودم، پشیمان می‌شدم اما همیشه با خود می‌گفتم شاید این سخت‌گیری‌ها آن‌ها را برای تحمل جهانی که در سقوطی آزاد فرو افتاده تواناتر کرده باشد. بسیاری از این دانشجویان، امروز به اساتید جوان تبدیل شده‌اند، یا به همکاران من، ولی تقریبا همه دوستی‌شان را با من حفظ کرده‌اند ولی حتی آن‌ها که به هر دلیلی از من دور شدند، همیشه در ذهنم و در کنارم هستند، و هنوز هم  بیش از هر کسی در جهان به آن‌ها فکر می‌کنم و اعتماد دارم. برخی از آن‌ها، ده‌ها سال است از نزدیکترین دوستان من هستند و اعتمادم به آن‌ها بسیار بیشتر از اعتمادی است که به خودم دارم؛ و هنوز به این جوانان باور دارم و شکی در دلم نیست که آینده آن‌ها، بسیار درخشان خواهد بود. سارا حق داشت به زندگی و آینده امیدوار باشد، اما سارا سخاوتمند بود و تا به آخر ماند و این خوشبختی را تنها برای خود نمی‌خواست و تردیدی ندارم که حتی در لحظه آخر نیز امیدش را به آنکه روزی شادی به این سرزمین بازگردد، از دست نداده بود. زندگی با او بسیار نامهربان بود و  برای او بیش از هرچیز تنها نومیدی و درد و رنج و مرگ زودرس به ارمغان آورد، اما سارا بی‌تردید همه این سختی‌ها را برای زندگی بهتر دیگران به جان می‌خرید و خرید. یک لحظه هم شک ندارم اگر او حتی از سال‌ها پیش این سرنوشت تلخ خود را می‌دانست، که شاید هم می‌دانست، تا آخرین دم، امیدش را برای دوستانش، برای مردمش و برای همه کسانی که ارزش این دوست و دانشجوی خوب را می‌شناختند، از دست نداده است. سارا گشاده‌روی بود و و بزرگ‌دل؛ سکوتش نه از سر بی‌تفاوتی، نه از سر آنکه هوش و گفته‌های بی‌شماری در ذهن و در دل نداشته باشد، بلکه گویای دغدغه‌اش به آن بود که نباید سخن بگوید تا زمان را از دیگران نگیرد، نباید پیش بیافتد تا کسی پشت نماند، و باید بیشتر به دیگران حق سخن گفتن بدهد و از آن‌ها بیاموزد.

رفتن هر انسانی که شایسته چنین نامی باشد – و شمار چنین کسانی هر روز در جهان خشونت‌بار و بی‌رحمی که داریم کمتر می‌‌شود – یک تراژدی است. اما رفتن انسان‌هایی به معنای حقیقی این واژه، یک تراژدی بزرگ است: از دست دادن چنین انسان‌هایی همواره بسیار بسیار دردناک است چه دانشمندی بزرگ و استادی بی‌مانند بوده باشند و چه جوانی درخشان و هوشمند و کاردان در ابتدای جاده‌ای که ممکن بود سرنوشت جهان را زیر و رو کند. اما از این دو، بدون لحظه‌ای تردید باید بگویم هرگزهیچ دردی‌، هیچ مرگی، هیچ اندوهی، سخت‌تر از خاموشی لبخند و امید چنین جوانانی نبوده و نخواهد بود. هر عمر جوانی، آکنده از امیدی  است، هم برای خود او، هم برای همگان و هم برای کل جهان. سارا امروز، دیگر لبخند نمی‌زند، دیگر احساس نمی‌کند باید ساکت بماند و همیشه راه را برای دیگران باز بگذارد. سارا امروز عمر دوم خود را آغاز کرده است: سفر بی‌پایانش را در اندیشه و ذهن همه ما. یادش همیشه با ما خواهد بود و هر خاطره‌ای از او و با او، بار دیگر او را به میان ما باز می‌گرداند و یاد سال‌های از دست رفته را زنده خواهد کرد.

ناصر فکوهی

یازده فروردین ۱۴۰۳