بوطیقای شهر – بخش ۴۷

پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
با پل، ما این بار بر فراز رودخانه ای آرام می ایستیم که هیچ هول و هراسی را بر نمی‌انگیزد. قوس های پل از روی رودخانه گذشته‌اند و بیشتر از هنر و غرورآفرینی انسان سخن می گویند تا از زیبایی «طبیعت». پل به گونه‌ای تجلی جدیدی از انسان است. کناره‌های رودخانه –در مقابلِ اضطرار، تنش و قطعیت شهری- ما را به سوی آزادی، آسایش و پیچ و خم‌ها هدایت می‌کنند. انسان سرانجام این فرصت را می‌یابد که خود را درون حفره‌ای جای دهد. روی پل ما دو عنصر اساسی را بازمی‌یابیم که چندان نمی‌توانند با یکدیگر سازش داشته باشند.
از یک سو ما نمایش را داریم، یک حیات شهری مضاعف، همچون پدیده‌ای معادل بلوار. تاریخ نشان می‌دهد که دستفروشان،شعبده‌بازها، معرکه‌گیران ، سارقان و دلقک‌ها به فراوانی روی پل‌های پاریس دیده می شده‌اند. این گروه‌ها رفته رفته در طول زمان از میان رفته اند، اما آنچه برای جالب توجه‌تر می‌آید این است که هنوز نشانه‌هایی از حضور اجتماعی ]پیشین[ آن‌ها مشاهده می‌شود. [گاه] یک گذرگاه ما را وا می‌دارد «قدم‌های خود را کندتر کنیم» و کمی رفتارموقرانه‌تر پیش بگیریم. رهگذران را باید از نو کشف کرد، آنها با فراغ بال به یکدیگر نگاه می‌کنند، شهر آن‌ها را رها می‌کند تا بتوانند برای خود نمایشی ترتیب دهند. پیر امانوئل، شاعر اذعان می‌کند که زمانی عاشق بوده و همیشه کاری می‌کرده که با دختر جوانی که دوستش داشته روی پلی در لیون برخورد کند، اما نمی‌توانسته است که با او حرفی بزند.
از سوی دیگر، پل آغازگر نوعی سرگیجه است. آیا می‌توان رویکردی را مطرح کرد که ردّ آن در خارج از شهر پیدا شود؟ شکی نیست که پل، به محض آنکه روی آن می رویم، مسئولیت عبور[از روی رودخانه] را بر دوش ما می‌گذارد، پل از خلالِ ما فاصله میان دو کنارۀ رود را اندازه می‌گیرد، و یا برعکس، این دو کناره را به شیوه‌‎ای مقدس با یکدیگر پیوند میزند، آیا کار یک روحانی آن نیست که پیش از هرچیز [میان مؤمنان] پل هایی بسازد؟ این ملاحظات را هم می توان درباره کشیشی گفت که پل را افتتاح می‌کند و هم ژنرال بلندپروازی که از رودخانه روبیکون می گذرد. در شهر تأکیدها جابه جا می شوند. تصور ما آن است که یک شهر آکنده است از آدم‌ها، ماشین‌ها و همچنین نشانه‌ها. پل در این آکندگیِ فشرده، تا حدی خلاء را می‌سازد، هوایی که بر آن در حرکت است وجدان‌های به‌خواب‌رفته را بیدار می کند، و به نظر می‌رسد تصادفی نبوده است که سارتر قهرمان خود را،درست هنگامی که آزادی کامل خود را درک می‌کند، روی یک پل قرار می‌دهد. درست است که این هنگام، روشنایی تا اندازه‌ای متفاوت است. خلاء خود را بیشتر به مثابۀ یک فاصله نشان می‌دهد، همچون فاصله گرفتن از عناصری از جهان که می‌توانند بر یک آزادی سنگینی کنند و ماتیو احساس می‌کند که «همه چیز بیرون قرار گرفته است».
وقتی رودخانه از کنار شهر می گذرد، که موقعیتی نادرتر است، نقش آن متفاوت است. رودخانه در این حالت همچون یک مرز، یک آب بند به چشم می‌آید. رودخانه شهر را بازمی دارد. رودخانه در آن واحد هم شهر را تهدید می کند و هم از آن محافظت می‌کند. پرسه زن‌هاگاه به کنار رودخانه می‌روند –آنهاهمچون کسانیکه به نقطه اینامعلوم، به جایی دیگر، قدم می‌گذارند نگران هستند:گویی با بلوارهای بیرون[از شهر] سروکار دارند ، با یک زمین تهی ، یا حتی باآن مانداب‌هایی که در «کرانه‌های شهر» قرار دارند.در انتظار خبری هستیم که بیشتر خبر بدی به نظر می‌آید. ما مترصد سرنوشتی هستیم که نمی‌توانیم تصویر چندان دقیقی از آن را بر این تودۀ سیال تشخیص دهیم. این ملاحظه آخر به ما نشان می‌دهد که تا چه اندازه رودخانه خود را درون مجموعه‌ای از روابط جای‌شناسانه قرار می‌دهد.
اگر بخواهیم این را توصیف کنیم سخن به درازا می کشد: مسئله بسیار مهم بوده است.مسئله آن بود که نشان دهیم چگونه امکان دارد که [در درک رودخانه] نسبت به یک جغرافیدان جهت متفاوتی را در پیش بگیریم. امیدواریم در پایان این تحلیل خوانندگان بتوانند منظور ما را بهتر درک کنند: تحلیل مسیرهایی که چشم ‌اندازهای شهری خاصی ندارند و با وجود این درون پهنه‌ای قرار دارند که در فضامندی ویژه خود جای گرفته است، فضایی مرکب از موانع وتمناهای خودش، برخوردار از برجستگی و ژرفنا، از ضرب‌آهنگ‌هایی که از نوسان‌ها و ریتم‌های متفاوت تبعیت می‌کنند. زمانی که به مطالعه بر کشف شهر زیرباران بپردازیم، این توصیف ا«جوّی» نشان خواهد داد تا چه اندازه پروژه ما با کار یک جغرافی دان ولو «احساساتی» متفاوت است.