از منظر انسانشناسی شهری و معماری، بحث اساسی درباره یادمانها یا مکانهای حافظه، نقشی است که این فضاها در ایجاد و تقویت، یا برعکس در تخریب و تضعیف هویتهای جمعی بازی میکنند. چنین نگاهی را پیش و بیش از هر چیز باید در انسانشناسی و درک اجتماعیِ فرایندی ردیابی کرد که تلاش میکند کالبد فردی-زیستی را به کالبد جمعی-فرهنگی تبدیل کند. منشاء این امر از یک واقعیت آغازین که در انسانشناسی شناخت بر آن تاکید میشود، قابل پیگیری است: شناخت انسان (Human Cognition) از جهان بیرون به مثابه «هاویه»ای (Chaos) است که برای دستگاه حسی-عصبی او غیرقابل درک است.
ادراک صرفاً میتواند از خلال فرایند گذار از برداشتهای حسی (Sensory Persception)، بازشناسی آنها در نظامهای طبقهبندیکننده (Classification) و ردهشناختی (Taxonomic) و زبانی در مغز انجام بگیرد که خاصیت تقلیلدهنده دارند. به عبارت دیگر، بیشماری و غیرقابل درک بودن واقعیتهای بیرونی پیامدی جز ناتوانی انسان از «نامگذاری» (Naming) آنها و در نتیجه درک و بازنمایی (Representation) آنها در دستگاه فکری خود ندارد. اما میتوان گفت درک واقعیتهای بیرونی صرفاً میتواند از این طریق انجام بگیرد: استفاده از نظامهایی گستردهتر از زبان یعنی همان نامگذاری و تقلیل چیزهایی بیشمار به ردههایی محدود از موجودیتها از خلال شبکه گسترده اما محدودی از نمادها و نشانهها و سرانجام از خلال شبکهای از تابوها (ممنوعیتها) و توتمها (تعلقها)ی حسی (دیداری، شنیداری، بساوایی و غیره).
آنچه یادمان مینامیم، در تقاطعی معناشناختی در یک زمان- فضا (Time-Space)ی برساخته شده (Constructed) بر اساس فرایند شناختی پیشگفته، زایش مییابد و هدف از آن استفاده از روندهای تقلیلدهنده واقعیتهای بیرونی برای ادراکپذیر کردن آنها و از این طریق ایجاد «زبان»ی مشترک برای ساختن «هویت»ی یکسان و یکدست است که در جهان طبیعی و هاویهوار وجود خارجی ندارد. بدن یا کالبد فردی-زیستی هر انسانی، تنها هویت «واقعاً واقعی» او را تشکیل میدهد که نمیتواند جز به صورت مکانیکی و آن هم موقت حتی با یک بدن دیگر، پیوند بخورد. اما زمانی که از پیوندهای کالبدی و هویتی سخن میگوییم، زمانی که از جامعه، فرهنگ، گذشته، آینده، تاریخ، سرنوشت مشترک، ملت، قومیت، عقیده و حتی از سلایق و اندیشه زیباشناسانه مشترک سخن میگوییم، چگونه میتوانیم ما به ازای کالبدی (بدنی) آنها را تعیین کنیم؟ اینجا است که حجم و فضا که در اینجا با عنوان دقیقتر زمان- فضا از آنها یاد میکنیم، به یاری ما میآیند تا میان بدنهای گوناگون که در تفکیک زیستی از یکدیگر به سر میبرند، نوعی انسجام معناشناسانه به وجود آورند. حجم و فضا بدل به نقطهای میشوند که باید به گونهای یکسان یا تقریبا یکسان در بدنهای فردی، «تفسیر» و «ادراک» شوند تا به بازنماییهای نسبتاً یکسانی منجر شده و در نهایت هویتهای جمعیای را ایجاد کنند که بر اساس مضمون و هدف مشخصی که دارند، بتوانند پایداری کمتر یا بیشتری داشته باشند و به نظامهای کنشی و ذهنی متفاوت بیانجامند.
مکانهای حافظه یا یادمانها، چنین مکانهایی با چنین کارکرد و ادعایی هستند. اما دقیقاً تمام انتقادات موجود از این امر نیز از همین جا شروع میشود. آنچه مکان حافظه را میسازد اراده معطوف به قدرت است که تمایل دارد روایتهای گوناگون حافظه از گذشته و روابط گوناگون حسی را که به تعداد افراد، متفاوتند به روایتی «واحد» بدل کند که بالطبع غیرواقعی است و چارهای جز این ندارد که کمابیش هژمونیک باشد. پس هر مکان حافظهای در خود این امکان و احتمال قوی را دارد که از یک هژمونی برخاسته باشد و از پشتیبانی نهاد یا قدرتی برخوردار باشد که در پی ایجاد حافظهای واحد است. حافظهای که بیشک برای ساختن جامعه به آن نیاز است زیرا بدون انسجام اجتماعی بر اساس زبان و باورها و ارزشهایی کمابیش نزدیک به یکدیگر، هیچ جامعهای امکان حیات نخواهد داشت. در عین حال نمیتوان این نکته را نادیده گرفت که هرگونه کالبد جمعی به ناچار نهتنها خاصیت تقلیلدهنده دارد بلکه در عین حال که کالبدی جمعی یا روایتی واحد و «دقیق» ایجاد میکند، احتمال روایتها و تفسیرهای بیشمار و از همه مهمتر احتمال زیباشناسی «ابهام» را در برابر «دقت» از میان میبرد و بدن فردی را محکوم به سر فرو آوردن در برابر خویش میکند. این همان جنبه «ازخودبیگانهکننده» و «دستکاریکننده» (Manipulator)ای است که همواره میتوان خطر آن را در هر گونه یادمانی مشاهده کرد.
در نهایت یادمان اگر در فرایند مناسکی شدن (Ritualization) فرورفته و در همان فرایند تفسیر و تعبیر شود، ممکن است شانس بیشتری به رهایی بدن فردی بدهد؛ شانسی که به نوع دیگری میتوان آن را با گریز یادمان از نظامهای ایستا در فرایند ساخت و موجودیتش به سوی نظامهای پویا نیز یافت. پویایی، حرکت و پرهیز از دقت به معنایی که فوتوریستها (Futurists) با استفاده از پدیده سرعت بر آن تاکید داشتند و نیز سوررئالیستها با فرویدیسم هنری و «نوشتار خودکار» (écriture automatique) یا با «اشیاء [هنری] آماده» (Ready Made) به سبک من ری (Man Ray) یا مارسل دوشان (Marcel Duchamps) به آن پایبند بودند، میتواند راهی باشد برای آزادیبخشی به پدیده یادمان که این بار نه در وحدت خود بلکه در تکثر خود، نه در تجسم سخت خود بلکه در مادیت یافتن انعطافپذیر خود، به شکلگیری هویتهای جمعی در قالبهای مدرن، یعنی به بروز اشکال ادراکی مبهم و تفسیرپذیر در آزادی از نوع ادبی آن، در تعبیر بارتی از مفهوم ادبیات، امکان وجود میدهد. برای ایجاد چنین امکانی، البته آزادی حداکثری در خلاقیت، اندیشیدن و بیان اندیشه در زبانی رهایییافته از ایدئولوژیهای هژمونیک و بسته ضرورتی مطلق دارد که شاید تضادی آشتیناپذیر با اراده معطوف به قدرت و تمایل به نظمبخشی به روابط حسی داشته باشد. چاره شاید در جایگزین کردن نگاه هنری در معنای زیباشناسانه آن به جای نگاه سیاسی در معنای تقلیلدهنده آن باشد. چارهای کمابیش آرمانشهرگرایانه اما نه لزوماً ناممکن. قرنها پیش شارل فوریه (Charles Fourier)، فالانستر (Phalanstère) یا آرمانشهر خود را در تصویری رویایی از هماهنگی میان انسانها در ذهن خویش بر پا کرد: نظمی انسانیشده در هارمونی به گونهای که نتهای موسیقی در کنار یکدیگر مینشینند. اما پرسش اصلی این است که اگر همچون موتزارت بر آن باشیم که «موسیقی نه درون نتها بلکه در سکوت میان آنها نهفته است»، در این صورت، سکوت، خلأ، نبود معنا و ابهام مورد نظر (و نیاز) خود را برای رسیدن به آرمانشهری آکنده از نبود قدرت و وجود زیبایی در غایت ممکن، باید در کدام شهر و کدام یادمان شهری بجوییم؟
این مطلب در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله «نمایه تهران» منتشر می شود.