پاره‌ای از یک کتاب (۱۵۷): کتاب ۵۵

یادداشت‌های ناصر فکوهی و عکس‌های مهرداد اسکویی/ تهران/ نشر اتفاق/ ۱۴۰۰

احمدرضا احمدی
وقتی روی مبل بزرگ خود می نشیند و چهره در هم می‌کشد. وقتی با رنگ پریده، چشمان خسته، حرکات آرام رو به دوربین نگاهمان می کند. فراموش می کنیم چه می‌گوید: دستانت را تا صبح نزد من به امانت نهادی، نان را گرم کردی، به من دادی. ساعت ده صبح است: صبح تو به خیر که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم. فراموش نمی‌کنیم. آن جوان خوش‌سیما و خوش‌زبان و خنده‌رو که همیشه با طنز سخن می‌گوید. صدایی رویایی که شعرهای دوستش را زمزمه می کند و با طنین موسیقی آن در گوش‌هایمان می توانیم به رویا‌ها سفر کنیم. احمد رضا شاعر است. دست ما را می‌گیرد. دری را باز می‌کند. دنیای دیگری پشت آن در هست. جهان زیبای ذهن شاعرانه‌ای که نمی‌توانستیم تصورش را بکنیم. دوست ندارد از «این‌ها» چیزی بگوید. یا چیزی بشنود. دوست دارد «این‌ها» را از خاطرش پاک کند. سخنانش تلخ است. بیرون خانه هنرمندان ایستاده. با نومیدی به مردمی که می‌گذرند نگاه می‌کند و از خود می‌پرسد: آن همه زیبایی شعرهایش چه حاصلی داشته‌اند. آیا کار به جایی برده‌اند؟ بله. برده‌اند. احمد رضا با طنز سخن می‌گوشد . شوخی می‌کند. همیشه برای همه حرفی در گوشه ذهنش دارد. بدن بیمار را پذیرفته و با آن کنار می‌آید و تا تمام شود. هرگز از زیبایی شاعرانه ذهن خود فاصله نمی‌گیرد. مگر برای بیان و نشان دادن ضرورت آن. از پنجره به بیرون نگاه می کند. نمی‌خواهد به دوربین نگاه کند. به دوربین نگاه می‌کند. می‌خواهد خودش را بدبین و دلزده نشان دهد. دلزده است. شاید روزی بازبگوید بخندد. پزشک‌ها هرکدام چیزی می گویند و ما همچون کودکان سر به زیر باید در سکوت به حرف هایشان گوش بدهیم. موسیقی صدای احمدرضا در گوشمان دوباره طنین می‌اندازد. فراموشش نمی کنیم. او بدبین نیست. او شاد است.ابروهایش دوباره شادی را می نمایانند. رنگ به صورتش بازمی‌گردد. قامتش راست می‌شود و با دوستان همیشگی اش در خیابان‌های خلوت، پاک و شاد تهران پرسه می‌زند. در «کانون» بچه‌ها منتظرش هستند.