انسانشناسی، اندیشمندان، نظریه و کنش/ناصر فکوهی /نشر اندیشه احسان/ ۱۳۹۸
بینش انسانشناختی
بحث درباره بینش انسانشناختی[۱] پیش از هر چیز ما را به سوی رابطه میان دو مفهوم بینش و نظریه میکشاند. پرسش آن است که چگونه میتوان بینش را از نظریه متمایز کرد؟ در اینجا هدف آن نیست که به بحث تفاوت و رابطه دو مفهوم انسانشناسی و مردمشناسی بپردازیم، زیرا این مباحث در جای دیگر و سایر منابع بیان شدهاند، بنابراین در اینجا سعی میکنیم که بحث عمیقتری را دنبال کنیم. اولین نکتهای که من به آن میپردازم تفاوت دو واژه است: visio یا vision برای بینش از یک سو و theory برای نظریه از سوی دیگر. البته تبارشناسی لغوی مورد نظر دراینجا صرفا به زبانهای اروپایی مربوط میشوند زیرا طبعاً علوم اجتماعی در کشور ما یک علم وارداتی بودهاند و ریشههای عمیقی ندارند و واژهسازی که در این علم شده، بر پایه زبانهای اروپایی انجام گرفته است، در زبانهای اروپایی همان طوری که خواهیم دید این واژگان متفاوت، دارای روابط معناداری با هم هستند یعنی یک واژه بر پایه پیشینه مشخصی شکل خاصی به خود گرفته است و روابط خاصی با سایر واژهها ایجاد کرده است . واژه visionکه به معنی بینش به کار میرود، عمل مشاهده و دیدن را مطرح میکند. در زبانهای اروپایی لغت visionابتدا پیش از این که به شکل جدیدش در بیاید نوعی دیدار عرفانی بوده، نوعی دیدار بوده که به واقعیت ربط نداشته یعنی در واقع visionدیدن فراطبیعت، دیدن ماوراء الطبیعه بوده، مثل چیزی که ما بدون این که در واقعیت فیزیکی وجود داشته باشد آن را میبینیم. لذا در آن ما با یک نوع بینش الهی یا یک نوع بینش عرفانی روبرو بودهایم اما به تدریج در طی قرن ۱۷ و ۱۸ به صورت مفهوم جدیدش در آمده که عمل مشاهده را میرساند، منتهی دیدن و مشاهدهای که به یک بازنمایی[۲] تبدیل میشود، بنابراین در اینجا یک نوع تقابل وجود دارد، بین بازنمود یا بینش و واقعیت[۳]. مفهوم واقعیت یا ویژگی امر واقع[۴] در اینجا آن است که خارج از اراده ما وجود دارد یعنی پیش از این که عمل دیدن آغاز شود واقعیت یا امر واقعی باید وجود داشته باشد و به رغم عمل دیدن، امر واقع تدوام مییابد، مثل شیءای که در جایی وجود دارد. وقتی که ما به یک شیء نگاه میکنیم طبعاً این شیء در ذهن ما به یک باز نمود تبدیل میشود، اما این شیء قبل از این که وارد ذهن ما بشود وجود داشته و بعد از این که ذهن ما از این رابطه خارج بشود باز هم وجود خواهد داشت، پس این شیء یک Fact یا امر واقع است و از این لحاظ است که بینش یا بازنمود با امر واقعی در یک نوع تقابل قرار دارد و این تقابل در مراحل بعدی به تقابلهای روش شناختی منجر میشود. اگر ما اصل را بر امر واقع بدانیم، یک نوع رویکرد از لحاظ روش شناختی خواهیم داشت، یعنی سعی میکنیم که از لحاظ روشی ذهنیت خودمان را در واقعیت بیرونی تداخل ندهیم و سعی کنیم که واقعیت بیرونی را طوری تعریف کنیم که گویی اگر ذهن ما وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد به چیز مشابهی برسیم. این اصل دورکیمی رابطه با واقعیت است. یا آن چیزی که دورکیم به آن شیءای کردن[۵] میگوید. بنابراین میبینیم این که ما واقعیت را خارج از ذهن بدانیم دارای یک پیامد روششناختی است، واقعیت بدون ما وجود دارد و واقعیت باید بدون ذهن ما تعریف بشود. واقعیت باید به شکلی فناورانه تعریف شود یعنی طوری که هر کسی با امر واقع برخورد میکند به یک چیز مشابه برسد. بدون این که در نظر بگیریم که چه کسی با واقعیت برخورد میکند به یک چیز مشابه برسد، چون بینش این فرد نیست که با واقعیت ربط پیدا میکند، و واقعیت را تعریف میکند. از این منظر همه وقتی واقعیت را میبینیم باید چیز مشابهی ببینیم.
رویکرد دورکیمی بر این اصل استوار شده است اما به شکلی کاملاً روششناختی و به این شکل که در واقع الزامات تحقیق را مبنای کار خودش قرار میدهد. این رویکرد متغیرهای خاصی را مبنا گرفته و واقعیت را طوری تعریف میکند که ما از خلال این متغیرهای خاص به آن میرسیم و آن را تعریف میکنیم و در مورد آن تصمیم میگیریم. اما خواهیم دید که رویکرد و بینش انسانشناختی نمیتواند چنین کاری را انجام دهد. به عبارت دیگر نمیتواند واقعیت را به مثابه واقعیت در خود در نظر بگیرد. واقعیت در خود چیزی است که خارج از اراده و دیدگاه ما، خارج از آن چیزی که ما به آن نگاه میکنیم و در واقع خارج از پژوهشگر وجود دارد. از اینجا شروع کنیم که بگوییم ما یک واقعیت جامعهشناختی[۶] داریم و یک واقعیت انسانشناختی[۷]. واقعیت جامعهشناختی واقعیتی است که براساس مؤلفههای خارج از اراده انسان و خارج از بینش پژوهشگر تعریف میشود، در حالتی که واقعیت انسانشناختی واقعیتی است که براساس مؤلفههایی که پژوهشگر را هم تعریف میکنند تعریف میشود. پس به عبارت دیگر ممکن است که دو جامعهشناس با دو فرهنگ متفاوت، یک واقعیت را به شکل یکسانی تعریف کنند و درباره آن پژوهش کنند و به نتیجهگیریهای مشابهی برسند. ولی هیچ دو پژوهشگر انسان شناسی در مورد یک واقعیت به نتیجه مشابهی نخواهند رسید. چون بنابر تعریف، واقعیت انسانشناختی براساس هستی یا بینش انسانشناسی تعریف میشود من چیزی را میبینیم که دیگری نمیبیند. بینش ریشه دیدن است. در این دیدن ما یکی از راههایی را داریم که برداشت از واقعیت انجام میشود و چیزی که ما به آن دریافت میگوییم. در دریافت[۸] یا درک رابطه یک انسان با واقعیت بیرونی از طریق حسهایش انجام میگیرد. این انسان چیزهایی را میبیند، چیزهایی را میشنود و چیزهایی را لمس میکند. حسها، ورودیهای واقعیت به ذهن ما هستند. این ورودیها و این عملی را که انجام میشود، ما به آن عمل دریافت میگوییم که در داخل این عمل، بینش یکی از اشکال عمل دریافت را تشکیل میدهد. درک در ادامه خودش به چه چیزی میرسد؟ به چیزی که ما به آن مفهوم[۹] میگوئیم که ریشهاش از conceper لاتینی و به معنای دریافت کردن است، مثل ظرفی که چیزی را دریافت میکند و در خودش تغییری ایجاد میکند و چیزی را به زایش در میآورد. به این دلیل ما واژه concept را به معنی مفهوم داریم، مفهومی که به وجود آمده از یک مفهوم زاییده شدن ساخته شده، نطفه بستن. Conception در ریشه اصلی لاتینش یعنی نطفه بستن، نطفه بستن یک عمل بیولوژیک است. دریافتی که در داخل رحم انجام میشود، ترکیبی که به وجود میآید و نطفه و کودکی که پیدا میشود. لغت تئولوژیک که شاید در این رابطه میتوان دید یعنی نطفهبندی مقدس، به تولد حضرت عیسی اشاره میکند. از لحاظ تئولوژیک، Concept در واقع یک زایش الهی است یک زایش مقدس، یک زایش غریب یا یک زایشی که از لحاظ فیزیکی نمیتوان توضیحش داد. بنابراین اتفاقی که میافتد این است که چیزهایی از راه حسها وارد ذهن میشوند و داخل ذهن به مفهوم تبدیل میشوند و از این لحظه به بعد است که ما به طرف نظریه میرویم.
[۱]– Anthropological Vision
[۲] -Representation
[۳] . Reality
[۴] . Fact
[۵] . Refication
[۶] . Sociologic
[۷] . Anthropologic
[۸] . Perception
[۹] . Conception