بوطیقای شهر/ پیر سانسو/ جلد اول/ ترجمه ناصر فکوهی و زهره دودانگه/ کتابکده کسری/ ۱۳۹۹
در اینجا با پرسشی نسبتاً دشوار سر و کار داریم: «جوهر یک مکان چیست؟». پرسشی که اغلب باید آن را با پرسشی دیگر جایگزین کرد: «چه چیزی را میتوان در رؤیای خود دید؟». بدین ترتیب شاعرانگی شهر را نمیتوان امری متأخر دانست. و ممکن است ما با چنین پدیدهای حتی پیش از ظهور یک فضای شهری روبرو شویم. اینجاست که دیگر باید بیتردید این مؤلفه را مطرح کنیم: مکانهای بزرگ شهری، شهر را به گونهای جایگزین ناپذیر بر ما پدیدار میکنند. در واقع ما با این خطر روبرو هستیم که شخصیت نیرومند این یا آن مکان شهری بزرگ ما را مسحور میکند. و در این وضعیت شهر به مثابۀ یک تمامیت مبهم در برابر موجوداتی که شاکلهشان صراحت بیشتری دارد، میل به محو شدن دارد. البته این یک حقیقت است که ما ترجیح دادهایم به مکانها و به مسیرهای مشخص بپردازیم و گمان بردهایم که بهتر است نگاه خود را متوجه سطوح همسازشده[۱] و پهنههای تکهتکه شده کنیم. هرچند نباید از یاد ببریم که این پدیدهها دارای خصوصیت شهری هستند. تحلیلی گسترده و دقیق به ما نشان میدهد که روابط پیوند دهندۀ میان مکانهای ممتاز و شهر چه هستند. زمانی که ادعا میکنیم پیوندی شهر را در خود تکرار میکند یا آن را تقلیل میدهد یا باز میتاباند یا به بیان درمیآورد، هربار چیزی متفاوت را بیان کردهایم، و تمام مشکلاتی که به هنگام تمیز دادن پیوندهای علیّت یا همبستگی یا یکسانبودگی ساختاری یا بیانمند بودن به آنها برمیخوریم، در چنین شرح و توضیحی جاری میشوند. در این نقطه شاید کافی باشد که بگوییم مکانهای حقیقی شهری (ایستگاه راه آهن، بندرگاه، فروشگاه بزرگ) در نوعی تنش با شهر به سر میبرند. نوع توصیفی که ما تمایل داریم به آن دست بزنیم، رابطۀ غیرمستقیم اما قدرتمندی را برایمان پدیدار میکند. چنین رابطهای تعمداً بیرون از هرگونه رابطۀ علّی قرار خواهد گرفت: یعنی، برای مثال، مسئله آن نیست که چگونه نیروهای مختلف با یکدیگر گره میخورند و در یک نقطه از فضای شهر به هم میپیوندند. بلکه مسئله بر سر آن است که چگونه در یک مکان معین، ما به شیوهای خاص به پدیدهای پی میبریم که ویژۀ شهر است. برای نمونه نگاه کنیم به موضوعی چون فصول سال با تمام زیباییهایشان. به بهار آرمانیِ یک شهر که چنین گریزپا و دستنایافتنی است. کجا بهتر از درون یک کافه میتوان از چنین منظرهای لذت برد و آن را برای خود «تعریف کرد»؟ احساسی از جوانی، نوزایی، نوعی شیرینکامی، کیفیت جدید و ناملموس محیط و موجودات… کافه در صبحدمی شگفتآور، همان سایبان]آرمانی[، همان بیشهزار ]زیبای[ یک روز آفتابی را به ما نشان میدهد. آنجاست که میتوانیم هوایی تازه را استشمام کنیم و دقیقا حس کنیم که یک صبح بهاری در شهر چه معنایی دارد. چرا که چنین آغاز و نشانهها و لذتی را نمیتوان همانهایی دانست که در فضای بیرونی شهر به آنها برمیخوریم. حتی اگر در دفتر خود در آپارتمانمان نشسته باشیم، باید حسرت چنین حسی را بخوریم. اما آیا میتوانیم همان امتیاز دلخواهی را که در کافه از آن برخوردار میشویم، در خیابان یا در یک میدان شهری بیابیم؟ تردیدی نیست که خیابانها به بهار دستدرازی نمیکنند، بلکه آنها را بر ما پدیدار میسازند. با وجود این بسیار زود در مییابیم که برخی از ناسازگاریهای نابهنگام، بر این پیدایش بهار پایان میدهند: نشانههای این خوشبختی بهاری، چهرههای تازه، صورت باز دختران جوان، ویترینهای شفافتر مغازهها و سایر صداها هستند؛ اما ترافیک روزانه، خورشیدی که بالای سرمان قرار گرفته، خستگی راه رفتن، موجودات و اشیای بیش از حد سنگینی که همه جا را فرا گرفتهاند و نمیتوانند بفهمند که در این صبحگاه باید سبک بود و رقصید، عواطف ما را خدشه دار میکند. برعکس در یک کافه، با فراغ بال، ما به گونهای بسیار ناب و در لحظاتی طولانی شاهد پدیدهای نو، شفاف، پرطنین و در آن واحد نامحسوس هستیم – تمام مشخصاتی که در چنین روزهایی میتوان برای آنها معادلی در فضای بیرون از شهر باز یافت، هرچند به گونههای متفاوت. جای دادن فضای برون شهری در درون شهر تنها به صورتی کامل قابلانجام است و به همین دلیل میدان شهری مکانی مناسب برای چنین تجربهای به نظر نمیرسد: این طبیعت نیمهکاره با شنهای غبارگونۀ خود: و به رغم درختان معدودِ سبزرنگش به نظر ما مضحک میآید، زیرا خود را جایز میدانیم آن را با طبیعتی بدون عناصر تصنعی مقایسه کنیم. برعکس هیچ چیز مانع ما نیست که دست به جستجو بزنیم و معادلی میان دو گونۀ کاملاً متفاوت (طبیعت و فرهنگ) بیابیم؛ همان احساس سبکی، همان نگاه نو و آرام گرفته، همان سکون روح –همان جا در جوّی خاص در میان اشیایی خاص و چهرههایی خاص- و در جای دیگر در میان خاک، چشمهها و چمنزارها.
[۱] surfaces articulées