ژان ماری گوستاو لوکلزیو/ ترجمه ناصر فکوهی / تهران/ ماهریز/ ۱۳۹۱
موندو از پلکان کوچکی که تا سطح آب میرسید، پایین میرفت. اینجا را خیلی دوست داشت. موجشکن سنگی دراز بود و قلعههای سیمانی بزرگ مستطیل شکلی دو سویش را گرفته بودند. در انتهای موجشکن، فانوس دریایی قرار داشت. پرندگان دریایی میان باد سُر میخوردند، بالا میرفتند، به آرامی میچرخیدند و نالههای کودکانه سر میدادند. بالای سر موندو پرواز میکردند، تن به سرش میساییدند و صدایش میکردند. موندو خرده نانها را تا جایی که میتوانست به بالا پرتاب میکرد و پرندگان آنها را در هوا قاپ میزدند.
موندو قدم زدن روی تختهسنگهای دریا را دوست داشت. از این تختهسنگ به آن یکی میپرید و به دریا نگاه میکرد. وزش باد را، که بر گونهی راستش میکوبید و موهایش را به پهلو میکشید، احساس میکرد. آفتاب، با وجود وزش باد، خیلی گرم بود. موجها بر پایهی قطعههای سیمانی میکوبیدند و ذرات آب را به درون نور میافشاندند.
موندو گاه به گاه، میایستاد تا نگاهی به کناره بیاندازد. ساحل دور شده بود و از آن جز نوار قهوهای رنگ باریکی، با مستطیلهای سفید رنگ رویش، چیزی دیده نمیشد. بالای سر خانهها، تپههای خاکستری و سبزرنگ بودند. دود آتش جابه جا به هوا بلند شده و لکههای عجیبی در آسمان ساخته بود، اما شعلهای به چشم نمیآمد.
موندو به خود میگفت: «باید بروم آنجا ببینم.»
او به شعلههای بزرگی فکر میکرد که خارستانها و جنگل درختان چوب پنبه را طعمهی خود میکردند و به ماشینهای آتشنشانی که کنار جاده میایستادند؛ چون آن ماشینهای سرخ رنگ را خیلی دوست داشت.
در سمت غرب هم، انگار روی دریا آتشی میسوخت؛ آتشی که جز درخشش نور آفتاب نبود. موندو بیحرکت میماند و رقص پرتوهای کوچک آفتاب را بر پلکهایش احساس میکرد. بعد راهش را از سر میگرفت و از روی قطعههای سیمانی موجشکن میپرید.
موندو همهی این قطعهها را خوب میشناخت. آنها به جانوران بزرگی به خواب رفتهای شبیه بودند که تا نیمهی بدن درون آب فرو رفته و گردهی پهن خود را زیر نور خورشید گرم میکردند. بر گردهی آنها، نشانههای غریبی حک شده بود؛ لکههای قهوهای و سرخ؛ صدفهایی دریایی که درون سیمان خانه کرده بودند. در پایهی موج شکن، آن جا که دریا موجهایش را میکوبید. خزههای سبز قالیچهای بافته بودند و جانوران دریایی با صدفهای سفیدشان به چشم میخوردند. موندو یکی از قطعههای سیمان را، که تقریبا در انتهای موجشکن قرار داشت، بهتر از همه میشناخت و این قطعه را به دیگران ترجیح میداد. همیشه آنجا مینشست. قطعه، کمی خمیده بود اما نه زیاد؛ و سیمان آن فرسوده و بسیار نرم بود. موندو مثل سنگتراشها روی آن مینشست، با صدای آهسته به آن سلام میکرد و کمی حرف میزد. گاهی حتا برای سرگرم کردنش، داستانهایی برایش تعریف میکرد؛ چون قطعهی سیمانی حتما از این که همیشه باید آنجا میماند و نمیتوانست به هیچ جای دیگری برود خسته شده بود. برای همین، موندو از سفرها، قایقها و دریا برایش تعریف میکرد. از نهنگهای بزرگی برایش میگفت که به آرامی از قطبی به قطب دیگر زمین میرفتند. موجشکن هیچ نمیگفت، هیچ تکانی نمیخورد، اما داستانهای موندو را خیلی دوست داشت و برای همین، چنین نرم بود.
موندو مدت زیادی روی موجشکن به تماشای جهشهای دریا و شنیدن صدای امواج آن مینشست. وقتی آفتاب گرمتر بود، دم دمای غروب، مثل سگها پاهایش را روی شکم جمع میکرد، گونههایش را بر سطح سیان نیمهگرم میگذاشت و کمی میخوابید.
یکی از همین بعدازظهرها بود که با ژیوردان ماهیگیر آشنا شد. موندو از درون قطعهی سیمانی صدای پای کسی را روی موجشکن شنیده بود. بلند شده و آمادهی پنهان شدن بود که چشمش به مرد پنجاه سالهای افتاده بود که چوب ماهیگیری بلندی بر دوش گذاشته بود و از او نترسیده بود. مرد تا قطعهی سیمانی کنار او آمده و با دست سلام دوستانهای به او کرده بود:
– اینجا چه کار میکنی؟
مرد روی موجشکن نشسته و از کیسهی مشمائی، انواع و اقسام سیمها و قلابها را بیرون کشیده بود. وقتی مرد شروع به کار کرده بود، موندو کنارش آمده و او را که قلابهایش را مهیا میکرد، تماشا کرده بود. ماهیگیر نشانش داده بود که چطور طعمه را در قلاب میکنند و چطور آن را اول آرام و بعد، هرچه سیم بازتر میشود، با قدرت بیشتری به جلو پرتاب میکنند. مرد کیسهاش را به موندو داده بود تا او یاد بگیرد چطور با حرکتی یکنواخت، با تاب دادن کیسه از چپ به راست، آب را به حرکت درآورد.
موندو، ژیوردان ماهیگیر را خیلی دوست داشت، چون هیچ چیز از او نپرسیده بود. ماهیگیر صورتی داشت از آفتاب سوخته، با چینهایی عمیق و دو چشم به رنگ سبزی خیرهکننده.
او مدت زیادی روی موجشکن ماهیگیری کرد، آن قدر که خورشید به نزدیک افق میرسید. ژیوردان زیاد حرف نمیزد. شاید برای آنکه ماهیها را نترساند. اما هر بار صیدی میکرد، زیر خنده میزد. فکهای ماهی را با حرکاتی تند و دقیق میکند و آن را در کیسهاش میانداخت. گاه به گاه موندو برای او به سراغ خرچنگهای خاکستری میرفت تا او از آنها برای طعمه استفاده کند. موندو زیر موجشکن میرفت و میان دستهی جلبکها به کمین مینشست، وقتی موج عقب مینشست، خرچنگهای کوچک خاکستری بیرون میآمدند و او آنها را با قلابی میگرفت. ژیوردان ماهیگیر، خرچنگها را روی قطعههای سیمانی له میکرد و با یک چاقوی زنگ زده تکهتکه شان میکرد.
یک روز آنها در نزدیکی ساحل، کشتی بزرگ سیاهی دیدند که بیصدا روی آب شناور بود.