پاره‌ای از یک کتاب (۹۵): موندو و داستان‌های دیگر

ژان ماری گوستاو لوکلزیو/ ترجمه ناصر فکوهی / تهران/ ماه‌ریز/ ۱۳۹۱

موندو از پلکان کوچکی که تا سطح آب می‏‌رسید، پایین می‏‌رفت. این‏جا را خیلی دوست داشت. موج‏‌شکن سنگی دراز بود و قلعه‏‌های سیمانی بزرگ مستطیل شکلی دو سویش را گرفته بودند. در انتهای موج‏‌شکن، فانوس دریایی قرار داشت. پرندگان دریایی میان باد سُر می‏‌خوردند، بالا می‏‌رفتند، به آرامی می‏‌چرخیدند و ناله‏‌های کودکانه سر می‏‌دادند. بالای سر موندو پرواز می‏‌کردند، تن به سرش می‏‎‌ساییدند و صدایش می‏‌کردند. موندو خرده نان‏‌ها را تا جایی که می‏‌توانست به بالا پرتاب می‏‌کرد و پرندگان آن‌ها را در هوا قاپ می‏‌زدند.
موندو قدم زدن روی تخته‏‌سنگ‏های دریا را دوست داشت. از این تخته‏‌سنگ به آن یکی می‏‌پرید و به دریا نگاه می‏‌کرد. وزش باد را، که بر گونه‏‌ی راستش می‏‌کوبید و موهایش را به پهلو می‏‌کشید، احساس می‏‌کرد. آفتاب، با وجود وزش باد، خیلی گرم بود. موج‏‌ها بر پایه‏‌ی قطعه‏‌های سیمانی می‏‌کوبیدند و ذرات آب را به درون نور می‏‌افشاندند.
موندو گاه به گاه، می‏‌ایستاد تا نگاهی به کناره بیاندازد. ساحل دور شده بود و از آن جز نوار قهوه‏‌ای رنگ باریکی، با مستطیل‏‌های سفید رنگ رویش، چیزی دیده نمی‏‌شد. بالای سر خانه‏‌ها، تپه‏‌های خاکستری و سبزرنگ بودند. دود آتش جابه جا به هوا بلند شده و لکه‏‌های عجیبی در آسمان ساخته بود، اما شعله‏‌ای به چشم نمی‏‌آمد.
موندو به خود می‏‌گفت: «باید بروم آنجا ببینم.»
او به شعله‏‌های بزرگی فکر می‏‌کرد که خارستان‏‌ها و جنگل درختان چوب پنبه را طعمه‏‌ی خود می‏‌کردند و به ماشین‏‌های آتش‏‌نشانی که کنار جاده می‏‌ایستادند؛ چون آن ماشین‏‌های سرخ رنگ را خیلی دوست داشت.
در سمت غرب هم، انگار روی دریا آتشی می‏‌سوخت؛ آتشی که جز درخشش نور آفتاب نبود. موندو بی‏‌حرکت می‏‌ماند و رقص پرتوهای کوچک آفتاب را بر پلک‏‌هایش احساس می‏‌کرد. بعد راهش را از سر می‏‌گرفت و از روی قطعه‏‌های سیمانی موج‏‌شکن می‏‌پرید.
موندو همه‏‌ی این قطعه‏‌ها را خوب می‏‌شناخت. آن‌ها به جانوران بزرگی به خواب رفته‏‌ای شبیه بودند که تا نیمه‏‌ی بدن درون آب فرو رفته و گرده‌ی پهن خود را زیر نور خورشید گرم می‏‌کردند. بر گرده‌ی آن‌ها، نشانه‏‌های غریبی حک شده بود؛ لکه‏‌های قهوه‏‌ای و سرخ؛ صدف‏‌هایی دریایی که درون سیمان خانه کرده بودند. در پایه‏‌ی موج شکن، آن جا که دریا موج‌هایش را می‏‌کوبید. خزه‏‌های سبز قالیچه‌ای بافته بودند و جانوران دریایی با صدف‌های سفیدشان به چشم می‏‌خوردند. موندو یکی از قطعه‏‌های سیمان را، که تقریبا در انتهای موج‏‌شکن قرار داشت، بهتر از همه می‏‌شناخت و این قطعه را به دیگران ترجیح می‏‌داد. همیشه آنجا می‏‌نشست. قطعه، کمی خمیده بود اما نه زیاد؛ و سیمان آن فرسوده و بسیار نرم بود. موندو مثل سنگ‏‌تراش‏‌ها روی آن می‏‌نشست، با صدای آهسته به آن سلام می‏‌کرد و کمی حرف می‏‌زد. گاهی حتا برای سرگرم کردنش، داستان‏‌هایی برایش تعریف می‏‌کرد؛ چون قطعه‏‌ی سیمانی حتما از این که همیشه باید آنجا می‏‌ماند و نمی‏‌توانست به هیچ جای دیگری برود خسته شده بود. برای همین، موندو از سفرها، قایق‏‌ها و دریا برایش تعریف می‏‌کرد. از نهنگ‏‌های بزرگی برایش می‏‌گفت که به آرامی از قطبی به قطب دیگر زمین می‏‌رفتند. موج‏‌شکن هیچ نمی‏‌گفت، هیچ تکانی نمی‏‌خورد، اما داستان‌های موندو را خیلی دوست داشت و برای همین، چنین نرم بود.
موندو مدت زیادی روی موج‏‌شکن به تماشای جهش‏‌های دریا و شنیدن صدای امواج آن می‏‌نشست. وقتی آفتاب گرم‏‌تر بود، دم دمای غروب، مثل سگ‌ها پاهایش را روی شکم جمع می‏‌کرد، گونه‏‌هایش را بر سطح سیان نیمه‌گرم می‏‌گذاشت و کمی می‏‌خوابید.
یکی از همین بعدازظهرها بود که با ژیوردان ماهیگیر آشنا شد. موندو از درون قطعه‏‌ی سیمانی صدای پای کسی را روی موج‏‌شکن شنیده بود. بلند شده و آماده‏‌ی پنهان شدن بود که چشمش به مرد پنجاه ساله‏‌ای افتاده بود که چوب ماهیگیری بلندی بر دوش گذاشته بود و از او نترسیده بود. مرد تا قطعه‏‌ی سیمانی کنار او آمده و با دست سلام دوستانه‏‌ای به او کرده بود:
– این‏جا چه کار می‏‌کنی؟
مرد روی موج‏‌شکن نشسته و از کیسه‏‌ی مشمائی، انواع و اقسام سیم‏‌ها و قلاب‌ها را بیرون کشیده بود. وقتی مرد شروع به کار کرده بود، موندو کنارش آمده و او را که قلاب‏‌هایش را مهیا می‏‌کرد، تماشا کرده بود. ماهیگیر نشانش داده بود که چطور طعمه را در قلاب می‏‌کنند و چطور آن را اول آرام و بعد، هرچه سیم بازتر می‏‌شود، با قدرت بیشتری به جلو پرتاب می‏‌کنند. مرد کیسه‏‌اش را به موندو داده بود تا او یاد بگیرد چطور با حرکتی یکنواخت، با تاب دادن کیسه از چپ به راست، آب را به حرکت درآورد.
موندو، ژیوردان ماهیگیر را خیلی دوست داشت، چون هیچ چیز از او نپرسیده بود. ماهیگیر صورتی داشت از آفتاب سوخته، با چین‏‌هایی عمیق و دو چشم به رنگ سبزی خیره‏‌کننده.
او مدت زیادی روی موج‏‌شکن ماهیگیری کرد، آن قدر که خورشید به نزدیک افق می‏‌رسید. ژیوردان زیاد حرف نمی‌زد. شاید برای آنکه ماهی‏‌ها را نترساند. اما هر بار صیدی می‏‌کرد، زیر خنده می‏‌زد. فک‏‌های ماهی را با حرکاتی تند و دقیق می‏‌کند و آن را در کیسه‏‌اش می‏‌انداخت. گاه به گاه موند‌و برای او به سراغ خرچنگ‏‌های خاکستری می‏‌رفت تا او از آن‌ها برای طعمه استفاده کند. موندو زیر موج‏‌شکن می‏‌رفت و میان دسته‏‌ی جلبک‏‌ها به کمین می‏‌نشست، وقتی موج عقب می‏‌نشست، خرچنگ‏‌های کوچک خاکستری بیرون می‌آمدند و او آن‌ها را با قلابی می‏‌گرفت. ژیوردان ماهیگیر، خرچنگ‏‌ها را روی قطعه‏‌های سیمانی له می‏‌کرد و با یک چاقوی زنگ زده تکه‌تکه شان می‏‌کرد.
یک روز آن‌ها در نزدیکی ساحل، کشتی بزرگ سیاهی دیدند که بی‏‌صدا روی آب شناور بود.