دیالکتیک ارباب/برده با منشاء فلسفی مدرن آن در هگل (پدیدارشناسی روح،۱۸۰۷) و پیشتر و بیشتر از آن، در قالب گفتمان اجتماعی دو لا بوئسی (گفتار در بندگی خود خواسته، ۱۵۷۶) همواره موضوعی بوده که دستکم با جامعهشناسی سیاسی ِ قرن نوزده مارکس و مفهوم «از خود بیگانگی» او (سرمایهدار/ پرولتاریا) آغاز شده است. اما از همین قرن و حتی پیش از آن، با انقلاب فرانسه (۱۷۸۹) و تغییر رابطه دولت مطلقه/ رعیت (پری آندرسون) به رابطه دولت / ملت (بندیکت آندرسون) بازتفسیر و بر آن تامل شده است. این رابطه سپس در قرن بیستم چه در نزد میشل فوکو(زیستسیاست در کنفرانس ریودوژانیرو، ۱۹۷۴) و چه در نزد پیر بوردیو (درباره دولت، ۲۰۱۲) و چه سرانجام در نزد پیر روزنوالون در مفهوم «مشروعیت» به مسئلهای محوری تبدیل میشود. مسئلهای که در اصل و اساسش بر وابستگی متقابل دو قطب متقابل – و در لایه نخست ظاهرا کاملا آنتاگونیست (متضاد) با یکدیگر- برای «آفرینش» و «تداوم» فرایند «اطاعت» در تحمیل اراده «خود» بر «دیگری» در کنش اجتماعی متمرکز است. شورش اجتماعی، در این میان، به گونهای که از گی دوبور تا آگامبن، تبیین شده، بر آن است که با قدرت تخیل اتوپیایی به جنگ یک سرنوشت گویی محتوم، یعنی تبدیل برده به اربابی جدید برود. هم از این رو، شاید بتوان گفت که اگر رمز استیلا و تداوم یافتن پیوسته این سرنوشت تراژیک، به قول لوفبور، «روزمرگی» باشد، سازوکار خروج از آن نیز شاید در توقف «روزمرگی» در تعلیق زمان-مکان از خلال «سازوکار شورش اجتماعی» باشد. پرسش اکنون آن است که چگونه میتوان و آیا اصولا میتوان این سازوکار را با جوامع شبکهای و نظاممند (سیستمیک) و پیچیده (در مفهوم مورنی) مدرنیته متاخر آشتی داد؟
ناصر فکوهی / ۱۴۰۱