کوته‌نوشت‌هایی بر فیلم‌های بزرگ تاریخ سینما (۲۶): زلیگ (۱۹۸۳) / وودی آلن(۱۹۳۵)

ژانر سینمای  مستند جعلی[۱] که وودی آلن در این فیلم، با استفاده از ماهرانه‌ترین فناوری‌ها، خود را در قالب یک مستند مربوط به سال‌های نیمه قرن بیستم ساخته، شاید بهترین قالب برای روایتی باشد که از زندگی انسان‌ها در جهان پسا‌جنگ می‌توانست انتخاب کند. دنیایی که ظاهرا ترجیح می‌دهد، جای هر‌گونه پیوند واقعی با جهان را به پیوندهایی غیر‌واقعی و تصویری از بازنمود این واقعیت‌ها که بنا بر مصالح هر زمان تغییر شکل می‌یابند، بدهد. وودی آلن، تا انتهای این منطق پیش می‌رود، یعنی اینکه نه فقط تصاویر به ما دروغ  می‌گویند، بلکه خود واقعیت هم با ما صداقت ندارد و این از خلال، شخصیتی حیرت‌انگیز که چون یک جانور آفتاب‌پرست با هر کسی بنشیند به رنگ او در می‌آید. زلیگ می‌تواند یک افسر نازی باشد یا یک  دانشمند امریکایی، یا یک روانشناس، یا یک سرمایه‌دار و یا هر چیز دیگری، آخرین مسئله نیز واقعیت واقعی نیست، بلکه واقعیت به گونه‌ای است که منافع زمانه را تامین کند.

کل فیلم به صورت یک رپرتاژ خبری تهیه شده، به عبارت دیگر «خبر بلندی» است که بنا بر تعریف نباید هیچ چیز از واقعیت بکاهد یا به آن بیافزاید، بلکه تنها باید آن را «انعکاس دهد». اما دقیقا  آلن بر روی همین انعکاس، تاکید می‌کند.  «آفتاب‌پرست»، مفهومی است که  نزدیکی زیادی به مفهوم رنگ و نور دارد و نور،  فرایندی است که از یک سو ما را نسبت به محیط خود آگاه می‌کند، زیرا روشنایی ایجاد می‌کند و از سوی دیگر، رنگ‌ها را در طیف‌هایی قرار می‌دهد تا بتوانند، حسی را که می‌خواهند به ما منتقل کنند. مهم در آن است که زلیگ، همچون کنشگران اجتماعی که مردم منفعل جهان هستند، نه نسبت به این تغییر شکل و محتوا دادن‌های نقش خود آگاه است و نه اصولا اهمیتی برایش دارد. گویی هدف، اینجا هم وسیله را توجیه می‌کند  و هم این امر را که اصولا اخلاق هیچ جایگاهی در این جهان ندارد و واقعیت ِ واقعی، جایگاهی باز هم کمتر.
زلیگ به نوعی سرنوشت همه انسان‌های کنونی است: آدم‌هایی‌ که هر کجا قرار می‌گیرند، بدون آنکه لزوما خواسته باشند به رنگ و روز زمانه و آدم‌های اطرافشان در می‌آیند به صورتی که حتی خود نیز متوجه این تغییر نیستند. این نکته‌ای عمیق‌تر از اپورتونیسم یا فرصت‌طلبی است، زیرا در فرصت‌طلبی، به نوعی یک مغز ِ هشیار وجود دارد که منافع و زیان‌های یک کار را می‌سنجد و با حسابگری دست به حرکتی می‌زند، اما در این روند آفتاب‌پرستانه، گویی نوعی غریزه درونی انسان‌ها را به سوی فرایندی خودکار پیش می‌برد. فضا / زمان ِ روزمرگی ما را دائم در موقعیت‌هایی قرار می‌دهد که اگر در آن‌ها «خود» باشیم، شاید سرنوشت جهان تغییر کند، اما زمانی که «خود» اصولا منتفی شده است و تنها می‌توان  «آن‌ها» بود، سرنوشت ِ واقعیت، آزادی، ارزش‌ها، عواطف و  سایر شاخص‌هایی که انسانیت ِ انسان را می‌سازند، یک سره رو به فنا رفته و تنها انسان کالایی شده‌ای باقی می‌ماند که هر شکل و وضعیت و موقعیت جدیدی برایش فرصتی تازه است که خود را «بهتر» و با بهایی «بالاتر» بفروشد: معنایی که امروز از انسجام اجتماعی و  همسازی  درک می‌شود بیشترهمین است، همان معنایی که دیروز در تعبیر «بی‌شخصیت بودن»‌، «فرصت‌طلب بودن»، «نداشتن  ریشه» و …  سبب طرد اجتماعی بود و امروز درست برعکس،  ما را در جمعی که همگی در همین  روش مشروعیت خود را باز می‌یابند قرار می‌دهد. در یک معنا امروز تنها زلیگ نیست که زلیگ است، بلکه همه زلیگ هستند.