سنگی شکسته. قلبی لهشده. شاعری مُرده. سیگاری فرو افتاده. چشمانی نگران. لبانی دوخته. کالبدی بیجان. لبخدی بیجان. زبانی تلخ. شاعری که بود. شاعری که نبود. این سرزمین با عاشقانش چه میکند؟ روی بستر خوابیده است. منتظر است که مرگ به سراغش بیاید. برای همه، مرگ پایان دردهاست و برای او آغاز دردهایی دیگر. گورستان، دورافتاده است. شهر بینام است. هوا، زهرآگین. نفس میکشی و سینهات میسوزد. بهار، بهار گورکنان است. تابستان، تابستان بادهای خاکآلوده است. پاییز، بیرنگ و خائن است و زمستان خسته و مایوس. شاعر میخندد. اینجا سرزمین شاعران است. نگاهی به پشت میاندازد. بزرگان را میبینی؟ حافظ و خیام و رومی را، همه در جاده بازماندهاند. اینجا سرزمین شاعران است و بلبلان آوازهخوانی که آواز را فراموش کردهاند. تنها به آسمان خیره مانده و در انتظار قطرهای باراناند. گلهای باغ، پژمردهاند. باغبانی نیست. آبی نیست. اینجا جز کویری نیست که تنها در حسرت آب آه میکشد. شاعر دفترش را میگشاید، شعرهایی میخواند، صدایی به گوشش نمیرسد. گویی در جانش دیگر نفسی نمانده است تا به صدایی تبدیل شود. شاعر خسته است و افسرده، شاعر نومید است و دغدغه مردمانش را دارد. نگاهی به افق میاندازد. ابرهایی سیاه را میبیند. بارانی در کار نیست. هر چه هست طوفان است. اینجا سرمین شاعران است. شاعران خاموش. نگاه میکند. قبرهای زیادی برای او دهان گشودهاند. باید قبر خود را برگزیند. جایی به دور از خشونت و ریا و درد. آیا چنین جایی وجود دارد؟ دیگر نمیخواهد نفس بکشد. نفس از سینهاش بالا نمیآید. دیگر نمیخوابد. دیگر خوابی نمیبیند. رویاهایش کجا هستند؟ بهتر که فراموششان کرده است. قبرش را مییابد. آرام از پلههای خاکیاش پایین میرود. دراز میکشد. لباسهایش را مرتب میکند و دستی بر موهایش میکشد. صورتش را لمس میکند. سرد است و بی روح. مُرده است. چشمانش را میبندد. این بار خواب چه زود به سراغش میآید. بیل میزند و بر کالبد مُردهاش خاک میریزد. سنگ سنگینی را بر قبر خود میگذارد. آنگاه پُتک بزرگی بر میدارد، بالای سرش میبرد، فرود میآورد و بر سنگ میکوبد… سنگی شکسته. قلبی لهشده. شاعری زنده.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.