کتاب پنجاه و پنج (۲۵): محمدعلی سپانلو

تهران، شهر دردمندی است. شهری که بسیار بر آن جفا رفته است. تهران، شهری است که بسیار دشنام می‌خورد. شهر صبوری است: آرام و کم توقع. زشت است اما در زشتی خود، زیبایی شاعرانه‌ای دارد. تهران، شهری است که شاعری عاشق دارد. سپانلو. دانشگاه تهران جایی برای تحصیل حقوق؛ همانگونه که دارالفنون جایی برای «شخصیت شدن» و برلین جایی برای «دادگاهی شدن». سپانلو، آرام است و نگاهی عمیق دارد. دوست دارد نقش بازی کند و شعرهایش را آرام بخواند: در فیلم تقوایی او هم در کنار دیگران به آرامش در حضورشان معنایی می‌دهد. سال‌ها پیش کتابی گرد می‌آورد و نامش را «بازآفرینی واقعیت» می‌گذارد. کتابی از قصه‌هایی که دوست دارد. دوست دارد دوستانش گردش باشند و خاطرات مشترک بیافرینند مثل وقتی در اصفهان است با گلشیری و میرعلایی و حقوقی و دیگران. سفیر فرانسه لبخند بر لب دارد. نشان لژیون دونور بر سینه او نشانه چیست؟ درد وجودش را گرفته است. با محمد‌رضا اصلانی همراه می‌شود تا فیلم «تهران، هنر مفهومی» را بسازد. در شهر قدم می‌زند. از بالا شهر دود گرفته را می‌بیند. چیزی شبیه به زندگی خود اوست. تهرانی که جفای زیادی دیده اما صبور است. در شامگاه‌های خفه، گرم و پر سروصدا آرام زیر لب شعر می‌خواند. وقت رفتن است. می‌رود.