صدایی در خواب، آرام زمزمه میکند. صدا از دوردست میآید. راه تاریک است. به زحمت میتوان به سویش رفت. صدایی فرشتهوار. ترانههای محلی. با قدرت آوازهای کلاسیک بر صحنه یک اپرای شکوهمند. تهران است. تالار رودکی. پاریس، لندن، نیویورک. آواز در جهان میچرخد و از شهری به شهری پرواز میکند. مثل یک «گنجشگک». داستان یک «آهو» است. داستان یک «گل گندم». «حکیم باشی» و «رشید خان». بانویی زیبا در آستانه باغ سبزی نشسته است. عینکی سیاه به چشم دارد. روزی و حادثهای و نگاهی که درون روحی جا خوش میکند. احمدرضا احمدی شاعر است و در «کانون» و بیصبرانه میخواهد این پری را به خواندن برای کودکان بکشاند. پری حالا دیگر جز با روحش نمیبیند. بیشتر از پیش میبیند. چیزهایی را که ما نمیبینیم. دوست دارد نابینایان را بر صحنه هنر بیاورد. همه جا کنسرت برگزار میکند. برنامهها و آرزوهایش پایانی ندارند. زندگیاش را مینویسد. و خاطرات چه شیریناند. وقتی الهه و دلکش میخواندند. و گوشها سرشار از لذت. آوای ترانههای محلی بر صحنه بزرگ سمفونیک، شنیدنی است. وقتی، صدایی قدرتمند، در خواب بر میخاست. در بیداری. کودکان محسور میشوند. چقدر در جهان لالایی هست. و کاش میتوانستیم همه را جمع کنیم. همه را بخوانیم. کاش همه کودکان جهان با صدای یک لالایی به خواب میرفتند. لالاییهایی که پدران و مادرانشان نسل در نسل در خاطراتشان گم شدهاند. تالار رودکی است. و فرامرز پایور. هفت پیکر نظامی. و آوازی در یاد ماندنی. همه استادانی که رفتند و چقدر در رویاهایمان تصویر زیبایی دارند. پیش رویش میایستیم و مستقیم در چشمانش که پشت لایه تیره عینک پنهان شده مینگریم. میدانیم که ما را میبیند و میداند که او را در عمق چشمانش میبینیم. صدا بلندتر میشود. کودک از خواب بیدار میشود. پری خود را یافته است. صحنه اپرا آراسته است. نوازندگان با سازهایشان بازی میکنند و نُتهایشان را مقابل خود، مرتب. چند لحظه دیگر سمفونی بزرگی آغاز میشود. سمفونی یک زندگی. زندگی در خواب. خواب ِ زندگی. زندگی در بیداری و صدایی که پرواز میکند و در دوردستها از چشمها پنهان میشود. پرندهای که میدانیم هر روز بازخواهد گشت.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.