وقتی روی مبل بزرگ خود مینشست و چهره در هم میکشید؛ وقتی با رنگ پریده، چشمان خسته، حرکات آرام رو به دوربین نگاهمان میکرد. فراموش میکردیم چه میگوید: «دستانت را تا صبح نزد من به امانت نهادی/ نان را گرم کردی/ به من دادی/ ساعت ده صبح است: صبح تو به خیر که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم.» فراموش نمیکنیم. آن جوان خوشسیما و خوشزبان و خندهرو که همیشه با طنز سخن میگفت. صدایی رویایی که شعرهای دوستش را زمزمه میکرد و با طنین موسیقی آن در گوشهایمان میتوانیم به رویاها سفر کنیم. احمد رضا شاعر بود. دست ما را میگیرد. دری را باز میکند. دنیای دیگری پشت آن در هست. جهان زیبای ذهن شاعرانهای که نمیتوانستیم تصورش را بکنیم. دوست ندارد از «اینها» چیزی بگوید. یا چیزی بشنود. دوست دارد «اینها» را از خاطرش پاک کند. سخنانش تلخ است. بیرون خانه هنرمندان ایستاده. با نومیدی به مردمی که میگذرند نگاه میکند و از خود میپرسد: آن همه زیبایی شعرهایش چه حاصلی داشتهاند. آیا کار به جایی بردهاند؟ بله. بردهاند. احمدرضا با طنز سخن میگفت. شوخی میکرد. همیشه برای همه حرفی در گوشه ذهنش داشت. بدن بیمار را پذیرفته و با آن کنار میآمد. تا تمام شود. هرگز از زیبایی شاعرانه ذهن خود فاصله نمیگرفت؛ مگر برای بیان و نشان دادن ضرورت آن. از پنجره به بیرون نگاه میکند. نمیخواهد به دوربین نگاه کند. به دوربین نگاه میکند. میخواهد خودش را بدبین و دلزده نشان دهد. دلزده است. شاید روزی بازبگوید بخندد. پزشکها هرکدام چیزی میگفتند و ما همچون کودکان سر به زیر باید در سکوت به حرفهایشان گوش میدادیم. تا تمام شود. موسیقی صدای احمدرضا در گوشمان دوباره طنین میاندازد. فراموشش نمیکنیم. او بدبیننیست. او شاد است.ابروهایش دوباره شادی را مینمایانند. رنگ به صورتش بازمیگردد. قامتش راست میشود و با دوستان همیشگیاش در خیابانهای خلوت، پاک و شاد تهران پرسه میزند. در «کانون» بچهها منتظرش هستند.
کتاب پنجاه و پنج / عکسهای مهرداد اسکویی/ یادداشتهای ناصرفکوهی/ یک/ احمدرضا احمدی (۱۳۱۹-۱۴۰۲)
پست های مرتبط