صد سال دیگر… بر سر سفره نوروز  

ناصر فکوهی

نوروز می‌آید و همه در انتظارش هستند. هر سال. سال‌های خوب و سال‌های بد. در شادی و در غم. نوروز می‌آید و همه هم‌داستانند که درنگی کنند. بر سر سفره‌ای بنشینند. با یکدیگر بهتر باشند و با زندگی آشتی کنند. به ویژه با زندگی «دیگران». آن‌ها که هر روز سهم‌شان از زندگی و از زیبایی‌ها و از خواست‌ها و آرزوهایشان، کمتر می‌شود؛ آنهایی که گاه به جایی می‌رسند که دیگر احساس می‌کنند حتی نمی‌توانند نفس بکشند. از زمین و زمان بیزارند و آرزو می‌کنند شاید اگر هرگز روی این زندگی را نمی‌دیدند، با آسمان و خاک و درختان و آب‌ها و حتی با خود این انسان‌هایی که برای زندگی چنین شتابان به پیش می‌تازند، تا به این اندازه، درگیر نبودند که آرزوی «نبودن» کنند. وقتی زندگی با واژگانی چون «رفتن»، «نماندن»، «گم‌شدن»، «سستی»، «بیدلی»  و «سردرگمی» و صدها واژه دیگر از این دست، آکنده می‌شود، گویی دیگر پایانی بر هیچ اندوه و غمی وجود ندارد. گویی، باید تنها نشست تا همه چیز تمام شود. اما، نوروز با خود پیامی بزرگ دارد که هر سال تکرارش می‌کنیم و آن این است که  امید داشتن نه یک خواب و خیال پیش ‌پا افتاده، بلکه یکی از بزرگترین مبارزاتی است که هر انسانی در زندگی‌اش می‌تواند برای زیبا کردن آن و به پس راندن زشتی‌ها انجام دهد تا زندگی‌اش از بی‌معنایی بیرون بیاید. زندگی سخت است. زندگی همیشه سخت بوده است. زیر همه آسمان‌ها. در همه زمان‌ها. اما اینجا و اکنون، گویی برای یک نفس آسوده کشیدن، باید بار همه سنگینی دنیا را بر دوش کشید. گویی،همه شرم دنیا را باید برای خود خرید تا از بی‌شرمی در امان بود. نوروز همان «نامکان» و «نازمانی» است که  جهان را به سفره‌ای کوچک بدل می‌کند. تمام زندگی از آغاز تا امروز به چند  پاره «سین» به گل و گیاه و میوه و دانه‌ها و خاطرات و عکس‌هایی از آن‌ها که دیگر در میانمان نیستند، اما بیشتر از همیشه در قلبمان زنده‌اند، کاهش می‌یابد. سفره زندگی؛ سفره جامعه‌ای که چه اجزایش را دوست داشته باشیم و چه نه، پهنه‌ای است که  از این جهان برای ما باقی مانده، زبان و خانه مادری و پدری‌مان، میراث نیاکانی‌مان، شادی و غم‌هایی که به تصاویری مبهم در اندیشه‌هایی دور و نزدیک تبدیل شده‌اند؛ جشن‌ها و مناسک و روزهایی که چشم‌انتظار معجزه‌ای هستیم تا سیاهی‌ها همه سپید شوند و زشتی‌ها همه زیبا. چنین لحظه‌ای وجود ندارد و هرگز نیز وجود نداشته. اما نوروز، چرا. نشستن بر سر سفره نوروز، آرزو کردن یا امید داشتن، باور داشتن به سهم خود در زندگی، ورود به میدان سخت آن و زیبا کردن حتی یک زمان به کوتاهی یک نفس و یک مکان به کوچکی سفره‌مان، گویی همه چیزی است که نوروز از ما می‌خواهد. نوروز می‌خواهد فراموشش نکنیم. می‌خواهد که هر اندازه زندگی برایمان سخت و سنگین است، او را از خود نرانیم، و برای نسل‌های بعدی به یادگار بگذاریم. روزی خواهد رسید که کودکان ما، یا کودکان ِ کودکان ما، از مادربزرگ‌ها و پدر بزرگ‌هایی یاد خواهند کرد که در سخت‌ترین شرایط سفره‌ نوروزی‌شان را رنگین نگه داشتند؛ که با دلی خونین و کالبدی زخمی و به غم نشسته، لبخند بر لبانشان آوردند و آرزو کردند که فرزندان آتی این آب و خاک زندگی بهتری از آن‌ها داشته باشند. نوروز معنایی جز این ندارد و اگر تنها همین معنا را بتوانیم به تحقق برسانیم، بخش بزرگی از سهم خود را در زندگی به انجام رسانده‌ایم.

پنجاه، صد، دویست یا هزار سال  پس از این روزها، هنوز ممکن است؛ بله ممکن است که به همت امروز ما، مردمانی وجود داشته باشند که با زبان‌‌های شیرین این آب و خاک سخن بگویند، بنویسند و آواز بخوانند؛ که با رنگ‌های شاد و زنده آن،  شهرهایشان را بیارایند. که روزهایشان را با کار و تلاش سخت بگذرانند تا زندگی را بهتر و زیباتر کنند و شب‌هایشان را در آسودگی یک روشنایی باورنکردنی در کوچه باغ‌هایی که همیشه می‌توان باردیگر برپایشان کرد به سرکنند. کوچه‌باع‌هایی که ممکن باشد از افسانه‌های فراموش‌شده به  واقعیت‌هایی تبدیلشان کرد که عشاق در آن‌ها قدم بزنند. صدها سال بعد، مردمانی شاید باشند که به این روزها، چون خاطره‌ای فکر کنند که تنها لحظه‌ای گذرا، از تاریخی بزرگ و سراسر حکایت یک سرزمین شکوهمند بوده است. آن‌گاه، زشتی‌های پهنه و زمانه‌مان از میان رفته باشند و آنگاه بتوان با دلی خوش، فرزندان خود را در آغوش گرفت، با صدای بلمند خندید و پایکوبی کرد و دغدغه‌ای نه برای حالشان داشت و نه آینده‌شان. این‌ها خواب‌هایی در بیداری هستند که به گواه تاریخ  و سرنوشت و تلاش و امید همه مردمان جهان، بارها و بارها به واقعیت بدل شده‌اند و هیچ دلیلی ندارد که در این سرزمین همچون هر سرزمین دیگری شاهدشان نباشیم.  شاید تنها رسالت ما باور داشتن به نوروز  و امیدی باشد که به ما اجازه ندهد دستهایمان را پایین بیاوریم و  از مقاومت در برابر زشتی‌ها و سختی‌های زندگی دست بکشیم، زیرا از همین لحظه نومیدی خواهد بود که ناقوس مرگ نوروزمان را برای خود و برای همه نسل‌های آتی به صدا در خواهیم آورد. در روزگار ما، شاد بودن، نه یک دلخوشی، بلکه یک مبارزه است.

 

صفحه اول روزنامه هم‌میهن
شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲؛ شماره ۴۷۱