روزی، روزگاری: نه شهری بود و نه کودکی

مرثیه‌ای برای شهری که نبود،
سوگی برای کودکی که نزاده، مُرد
تهران: ناکجا‌آبادی برای کوچکترها
دوزخی برای بزرگترها

ازیک پیش‌فرض ِ نه تنها نادرست، بلکه یک شوخی ِ دردناک شروع ‌کنیم: تهران یک «شهر مدرن» است. تلخ و دردناک، هم در معنای تبارشناسانه واژه «شهر» و هم در معنای متعارف و جهانی شده آن. تهران نه «شهر» است، نه «مدرن». زیرا «مکانی» نیست که حتی در معنای جهان‌سومی آن «شهرّیت» داشته باشد؛ تهران بیشتر به کابوسی شباهت دارد که در آن همه حیرانند چطور هنوز می‌تواند وجود داشته باشد و تا کی این وضعیت ادامه خواهد داشت؟ جایی که میلیون‌ها آدم از کوچک و بزرگ، از زن و مرد و کودک، از غنی و فقیر… هر روز بیشتر اطمینان می‌یابند دیگر حتی یک «تجربه زیسته متعارف» هم ندارند، چه شهری، چه غیر‌شهری، «جایی» که نام نهفته در هر گوشه‌اش، «رفتن» است. تهران نه «اینجا» است و نه «اکنون». و از این هم کمتر، در معنای متداول و غالب و هژمونیک واژه مدرنیته شهری، یعنی سلطه یک فرهنگ جهانی‌شده (اروپای ِ سفید‌پوست ِ مردسالار ِ صنعتی و سرمایه‌داری ِ قرن نوزدهمی)‌ و یا مکانی جهان‌سومی و وابسته، چه در ابعاد فرهنگی و اجتماعی، چه در ابعاد فناورانه و اقتصادی. وآنچه می‌گویم، ورای گفتمان‌های سیاسی است که پُشت ِ یک لایه‌ سطحی ِ ایدئولوژی ِ رادیکال، حامل بدترین گونه نولیبرالیسم‌اند.
سخن من، از «کودک» است، یعنی از «شدن»، از «دیگرگون شدن»، از «آینده». در یک کلام از «هویت»، از «حافظه» و از «فراموشی». سخن من، از «کودکی» است و «زن‌بودگی» و «مرد‌بودگی» که باید آن را ممکن کنند و به تربیت رسانده و بار بیاورند؛ از انسان‌ها و «شهریّتی» که باید به کودک بفهماند در کجا جهان است و چه می‌کند. کاری که بدون هویت، بدون حافظه، بدون قدرت ِ فراموش کردن، بدون عشق، بدون رها شدن از خشونت و نفرت و طرد دیگری امکان ندارد. سخن در تضادی است آشتی ناپذی میان کودک بودن و کودک ماندن با شهر نبودن و شهر ناشدن. و پیوسته در ذهن خود داشته باشیم که شهر نه دورهمی‌ها و لحظات شادی و غم، کافه‌ها و کتاب‌ها و فیلم‌ها و تالارهای موسیقی است، و نه دیدار شادمانه دوستان یا روزمرگی ملال‌آور و خفگی کُشنده و حقارت سرکوبگرانه کار و قدم زدن روی آسفالت برای زیستنی بی‌معنا؛ شهر بودن نه آرزوهای تحقق نایافته است، نه زندگی‌های از دست‌رفته یا له‌شده، نه گذشته‌های وهم‌آلوده و خیالین و نه آیندگانی که باوری به آن‌ها نداریم. شهر بودن، زندگی است در زیباترین پیوندی که می‌توان میان طبیعت و فرهنگ یافت و میانکُنش‌های خلاقی که با هر واژه و هر نگاه و هر صدا و هر چیز که لمس می‌کنی حیات را در کالبدها به جریان در می‌آورند. شهر بودن، خود کودک بودن است: معجزه حیات و همه ممکن‌هایش که خود را چون طوماری می‌گشاید و سرنوشتی ناممکن و همیشه حیرت‌انگیز را رقم می‌زند.

اما رویاها به کنار؛ روشن است با پهنه‌ای سر و کار داریم که تمام ویژگی‌های یک شهر جهان‌سومی را دارد: بی‌سامانی، در‌هم‌شکستگی، کژکارکردی و آسیب‌زایی، ناکارایی، فشار ویرانگر و آکنده ازهر‌چیزی که حس زیبایی و تعلق را در انسان بکُشد. ولی همین، با همه خوب‌ها و بدهایش،«تهران» است. تهران یک متافیزیک نیست. تهران هم پهنه فقر مطلق است و هم پهنه‌ای برای کاخ‌های سر به فلک کشیده و آدم‌های فلک‌زده درونشان. هم پُر است از آدمک‌ها، هم پُر از درختان، هم پُراز ماشین‌ها و خیابان‌هایی که شکم شهر را دریده‌ و دل و روده‌اش را با وقاحت، بیرون ریخته‌اند. یادهای آنچه تهران بود، آن کودکی که نزاده مُرد، هنوز اینجا و آنجا، با خانه‌هایی قدیمی و زیبا، با خاطراتی که محو می‌شوند، باقی‌ است؛ یادگار منفی بوی کوچه باغ‌هایی که باد با خود بُرد، هنوز با هوایی مه‌آلود و خفه‌کننده که در پشت غبارهایش، تصویری مُبهم از آنچه روزگاری گویی کوهستانی بوده، دیده می‌شود. پس بیائیم تلاش کنیم «تهران» بودن را تعریف کنیم تا سپس به سراغ آن برویم که در چنین بستری آیا می‌توان «کودک»ی فراتر از کودک بیولوژیک داشت و به «بلوغ»ی فراتر از بلوغ زیستی رسید؟

به مثابه یک انسان‌شناس، ناچارم، تلاش خود را از شهرسازانی که به مشکلات مدرنیته یا شهرسازی (چه کارکردی و چه نظری) در شهر تهران می‌نگرند و یا  در پی اثبات شهر بودن یا نبودن آن به معنای پراگماتیستی‌اش هستند، جدا کنم. انسان‌شناس پیش از هر‌چیز در پی معنایی فرهنگی – هویتی است؛ به دنبال روحی که بتواند بدل به مادیّتی نسبتا پایدار شود و برعکس. البته روشن است که در تعریف جامعی که ما از فرهنگ می‌کنیم، ابعاد فناورانه و اقتصادی همان اندازه حضور دارند که ابعاد فضایی زمانی، و ابعادی که به صورت متعارف «فرهنگی» نامیده می‌شوند: همچون پیشینه تاریخی، آداب و رسوم، خاطرات و ذهنیت‌ها، نشانه‌های پیشینه‌ای مفروض، یا آینده‌ای از آن هم مفروض‌تر. این دو رویکرد در اندیشه‌ای همچون اندیشه انقلاب شهری و حق به شهر لوفبوری به یکدیگر پیوند می‌خورند و یا می‌توان آن‌ها را به سوی شاعرانگی فضای ِ گاستون بشلار(بوطیقای فضا ۱۹۵۷)،  یا روایت شهری نانت ِ ژولین گراک (شکل شهر ۱۹۸۵)  یا پاریس رویایی پیر سانسو (بوطیقای شهر۱۹۷۱) سوق داد. اما می‌توان با رویکردی متعارف‌تر در انسان‌شناسی شهری با رویکرد شهرسازانه مثلا در آنچه در نزد فرانسواز شوای (برای یک انسان‌شناسی فضا۲۰۰۶) شاهدش بود؛ و در یک واقعیت محسوس (حسی/ تجربی) شهر باقی ماند. من راه دوم را انتخاب می‌کنم، زیرا ساده‌تر و برای قالبی که امروز در آن می‌نویسم و موجز بودن این جُستار، مناسب‌تر است. اما روشن است که این کاری است که دقیقا نیازمند ترکیب آن دو رویکرد و کنار هم گذاشتن آن‌ها با رویکردهای شهرشناسی و معماری است.

اگر نگاهمان به تهران، نگاهی پراگماتیستی و هنجارمند (نورماتیو) باشد، پیش فرض اول یعنی «شهر» بودن و «مدرن» بودن تهران را باید بپذیریم؛ در این صورت بحثی را که در این جُستاربه آن می‌پردازیم، باید آن باشد که شهر مدرن چه نسبتی می‌تواند یا باید با کودک و خانواده داشته باشد. اما اگر نگاهمان به تهران، در قالب انسان‌شناسانه در توصیفی که از آن دادیم، قرار بدهیم،  بیشتر ناچاریم پیش فرض دومی را مطرح ‌کنیم: «تهران» نه شهر است و نه «مدرن». نه در معنای تبارشناسانه آن  یعنی نه امروز است و نه اینجا، و نه در معنای تاریخی آن یعنی نه اروپایی است و نه صنعتی. شکی نیست که برخی از عناصر  شهر اروپایی را در نمونه محلی‌اش می‌توان در این پهنه یافت. همچون: جمعیت و آلودگی محیط زیست، جنایت و جرم‌زایی، نژادپرستی‌(البته همه را در معنای مضحک و پیش‌پا‌افتاده و مبهم‌شان یا در معنای مبالغه‌آمیزشان) و یا زن‌ستیزی و مردسالاری استبدادمنشانه (البته در معنای دستکم ناصری) آن را؛ یا حتی گاه در چیزی که شاید بتوان نامش را «اسنوبیسم ِمدرن ِ روستامنشانه» گذاشت؛ یعنی به رُخ‌کشیدن‌های «روشنفکرانه» و ادای «مدرن بودن» را درآوردن و خود را اهل «هنر و فرهنگ و قربانی جهالت و عقب‌ماندگی و استبداد» نشان دادن: من در یک کلام خواهم گفت، فراموش کردن آنکه در خانه‌مان چه می‌گذرد، و خیره ماندن به رفت و آمدهای خیابان برای یافتن راز عقب‌ماندگی «دیگران» در برابر «پیشرفته بودن مبالغه‌آمیز» خودمان را.

اگر فرض‌مان این بود که شهر یعنی: هر جا جمعیتی انباشت شد و بام ِ بناها از حدی بیشتر از زمین فاصله گرفتند؛ هر جا دودی به هوا بلند شد و آدم‌ها در دل هم فرو رفتند و صداهای کر کننده ماشین‌ها با جیغ فروشندگان دوره گرد و موسیقی بی‌معنایی در حاشیه ترکیب شدند؛ هر جا درختانی در یک ردیف کاشته شدند که یک سویش را پیاده‌رو نامیدند و یک سویش را جاده؛ که شهر یعنی: هرجا دایره‌هایی کشیدند و وسط‌‌شان پایه‌های اجسامی زشت را در زمین فرو کردند و سرشان را به بالا کشیدند و نامشان را «مجسمه» گذاشتند و اطرافشان را با ماشین و دوره‌گرد و گدا و مردمی که در هم می‌لولند، با تاکسی‌ها و اتوبوس‌‌ها و آن‌ها که همچون گُنگ‌های خواب‌زده  به اطراف می‌نگرند و دیگرانی که در پی آدم‌های مشکوک و نامتعارف به همه خیره می‌شوند و کل این سناریو نیز زیر نگاه‌های اورولی دوربین‌های سراسر‌بین فرو‌رفته؛ که شهر یعنی همین ترکیب دل‌آشوب و نفرت‌آور، بی‌شک تهران یک شهر است و لابد، چون بسیاری از این عناصر که نام بردیم در صد سال اخیر عمومی شده‌اند، مدرن هم هست. اما اگر فرض را بر آن بگیریم که با جنگلی روبرو هستیم که از جنگل بودن، نه درختی به ارث برده، نه چشمه‌هایی، نه خلوتی برای جانورانی مهربان که در میان چمن‌ها بگردند و از برکه‌ها آب بخورند، نه جانورانی شکارچی که به شکار، تنها برای سیر کردن شکم خویش فکر کنند و نه کشتار همه موجودات زنده اطرافشان تا زندگی هفت نسل آن سوترشان را هم در یک وجود بی‌معنای «غیر‌جنگلی»تامین کنند؛ هر‌وقت توانستیم جنگلی را تصور کنیم که نه گذشته‌ای دارد و نه آینده‌ای، و در آن همه به گونه‌ای جنون ِ زامبی‌وار مبتلا شده‌اند، هر‌چند دیگر نمی‌توان به آن «جنگل» در معنای مثبت کلمه گفت، اما می‌توان آن را همان جنگل «دوزخ‌وار»ی تصور کرد که آدم‌ها در ذهن خود، خواص خویش را به طبیعت نسبت می‌دهند و ابداعش می‌کنند تا توحش خود را توجیه کنند؛ هرگاه فرضمان این‌‌‌ها بود، آن زمان باز هم باید گفت تهران هم حقیقتا یک «شهر» است و هم شهری «مدرن».

حال پرسشی مطرح است: چه کسی حاضر است حتی برای چند ساعت کودکش را در چنین «جنگلی» رها کند که  از زمین و آسمانش بلا می‌بارد؟ چه کسی حاضر است خانواده خود را به دست چنین «شهری» بسپارد؟ حتی برای زمانی کوتاه، و بهتر است سخنی از آن نگوئیم چه کسی می‌تواند باور داشته باشد که در چنین پیرامونی اصولا می‌توان «زاده شد»، «بزرگ شد»‌، «تربیت پیدا کرد»، به موجودی «خلاق» و یا انسانی «دوست داشتنی» و به «آدم»ی تبدیل شد که دل در گرو سلامت و آرامش و آسایش نه تنها خود، بلکه دیگران داشته باشد؟ کودک بودن در معنایی اساسی  و به باور ما حیاتی است که برای فهمیدنش تنها باید «ممکن» بودن‌ها را درک کرد؛ آنچه معصومیت کودکانه می‌نامیم، نه با بزرگ شدن، بلکه در چگونه و در کجا بزرگ شدن، معنا می‌یابد. این چیزی نیست که بتوان آن را با برنامه‌ریزی شهری برای کودکان، یا زنان، یا تغییر ساختمان‌ها و فضاها، و ایجاد این و آن نهاد ممکن کرد، زیرا برای اصلاح موقعیت باید ابتدا درکی بنیادی از آن یافت و سپس، یک دگرگونی بنیادی در هستی‌شناسی خود به وجود آورد تا سپس به سراغ فضا و زمان رفت. اینکه در جهان امروز حتی از شهر«مدرن» در گونه پایه‌ای غربی و دموکراتیکش نیز انتظار آن را داشته باشیم با نظام‌های گسترده «طرد اجتماعی» و «مراقبت و تنبیه» به قول فوکو و نظام‌های گسترده کالایی کردن و نمایشی کردن همه چیز در خدمت فرادستان و برای تخریب و نابودی و تحقیر فرودستان و «اقلیت»‌ها، جایی مناسب برای  اسکان دادن و تربیت کودکان و رشد خانواده و بر پا کردن امیدی برای آینده باشد، به نظر من خواب و خیالی وهم آلود است. حال بیائیم جای شهر مدرن را به «نا-شهر ِ ضد مدرن»‌ی بدهیم که در آن نه تنها استعمار ضربات خودش را زده و نیمه خرابش کرده، بلکه دست پرورده‌های استعمار نیز کارش را تکمیل کرده و همه ارزش‌های اخلاقی را از میان برده و جایشان را هم به هیچ سیستم مدنی مشخصی نداده‌اند؛ جایی که هم‌افزایی فشار و استبداد بیرونی و فشار و استبدادی درونی، و فروپاشی گسترده مدنی – اخلاقی به چنان اعماقی رسیده‌اند که حد و مرزی نمی‌توان برایش شناخت؛ جایی که اغلب در آن انتخاب میان کشته شدن یا خودکشی است. پهنه‌ای که اتفاقا با کودکی می‌توان درکش کرد زیرا تقریبا با هر چیزی که کودکی و معصومیت نامیده می‌شود تضاد دارد: در پهنه‌ای که چنان با حرص و ولع سرمایه‌دارانه و بزک شده در قالب ایدئولوژی رادیکال «جهان عادلانه» تخریب شده، به اصطلاحی که این روزها زیاد می‌شنویم نه یک دیوانه‌خانه با سقف باز تبدیل شده. و پرسش حال این است که در چنین پیرامونی چگونه می‌توان انتظار داشت که آینده‌ای خوش برای بشریت در دوست‌داشتنی‌ترین و ساده‌اندیشانه‌ترین شکل آن یعنی امیدی که قالب یک کودک را می‌گیرد وجود داشته باشد؟

اما اشتباه نکنیم، نه تهران، نه هیچ شهری دیگر و نه هیچ انسانی «ذاتا» مشکل ندارد و محکوم به آن نیست که سرنوشتی «محتوم» را بپذیرد و تن به بی‌معنایی و شرارت بدهد. به خصوص هیچ «کودکی»،  اگر تنها یک چیز در هر شرایطی کودکی را  و شهر مدرن را به مکان‌های آرمانی تبدیل می‌کند، وجود داشته باشد، «امید» است. امید به از میان بردن شرارت و بی‌معنایی‌، امید به آنکه بتوان با انتخاب‌های عامدانه خود موقعیت‌هایی را به وجود آورد که شانس دستیابی به خروجی از چرخه‌های  تلخ و دردناک این ویرانشهر ممکن شود. می‌توان شهر بزرگ را دوست داشت یا نه؛ می‌توان کلان روایت‌ها یا خرده خاطرات شهری برای آن یافت یا حتی ابداع کرد یا نه؛ می‌توان  تهران سال‌های دور را باز ساخت، خیابان‌هایش را زیبا کرد، شب‌هایش را  خنک و پُر آواز و غروب‌هایش را حُزن‌انگیز و روزهایش را سبز و درخشان کرد یا نه، می‌توان شهر را سبز کرد و نهر‌های بی‌شماری را در آن روان کرد یا نه، می‌توان جای زامبی‌ها را به کودکان و زنان و مردان شاد و خلاق و فعال و امیدوار داد یا نه. همه این‌ها شدنی هستند و نیستند. اما آنچه در آن شکی نیست این است که همه این‌ها با معجزه، شدنی نیستند. بگذریم که هیچ ضرورتی ندارد همه اینها در تهران شدنی باشند: رشت و تبریز و مشهد و اصفهان و شیراز و کرمان، چه بسیار شهرها و روستاها، دشت‌ها و کوهپایه‌ها که می‌توان در آن‌ها به «مدرنیته»‌ای درخور و شایسته و به  فضا و زمانی برای رشد و خلاقیت و زندگی آسوده و  خیالی  راحت و آینده‌ای بهتر برای خود و خانواده خود رسید. اما این راه نه ساده است و نه همیشه و برای همه نسل‌ها، ممکن. اما اینکه در یک دوره تاریخی کوتاه، در یک فضا و زمان مشخص و محدود، با بار سنگینی که از چند هزار سال تاریخ  درونی و همان میزان تاریخ برونی بر محیطی فشار می‌آورد، خواسته باشیم با عصایی شکسته اما به خیال خودمان جادویی، بهشتی زمینی برای خویش و به خصوص کودکانمان بسازیم نه ممکن است و نه مطلوب. زیرا، ولو آنکه چند روز و چند سال هم چنین بهشت خیالینی تاسیس شود، بی‌شک و به گواهی تاریخ جای خود را به دوزخی هراسناک خواهد داد. تهران هم یک «شهر» است و هم «مدرن» است، اما در موقعیت بالقوه، اینکه خواسته باشیم از این موقعیت بالقوه به موقعیتی بالفعل برسیم، ممکن است، اما نه با معجزه‌ای از جنس فناورانه، شهرسازانه و معمارانه،  نه با معجزه‌ای از جنس گفتمان‌های ادبی و اجتماعی و فرهنگی. شاید تنها هنر و خلاقیت، تنها شعور در معنای فهم خود و فهم جهان، که بدون فهم شهر، فهم فضا و فهم زمان، ممکن نیستند، باشد که ما را به تحقق ولو نسبی چنین آرزویی برساند. اگر شهری باشد، اگر شهری مدرن باشد، اگر شهری انسانی باشد، بی‌شک می‌توان در آن کودک را رها کرد و امید داشت که به انسانی برجسته برای آینده خود و دیگران تبدیل شود؛ اما اگر نه شهر داشتیم و نه مدرنیته، نه عقل داشتیم و نه اخلاق، کودکی هم نخواهیم داشت که در شهری که نداریم بزرگش کنیم.

 

مجله کوچه شماره ۱۹/ زمستان ۱۴۰۲