روشنگرى: انحراف یا سرنوشت محتوم

 

ظهور رنسانس در ایتالیاى سده‌‏هاى سیزده و چهارده میلادى، حرکت انسان‏‌گرایانه (اومانیستى) گسترده‌‏اى را به‏ همراه آورد که خود را بیش از هر کجا در هنر نقاشى، مجسمه‌‏سازى، و معمارى برجسته ساخت و به‏‌زودى تمامى عرصه‌‏هاى اندیشه را در سراسر اروپا فرا‌گرفت. انسان‌‏محورى رنسانس، بیش از هر چیز در پى کنار‌ زدن خدا‌محورى سده‌‏هاى میانه بود. از این زمان و در طول چندین قرن، تمامى تلاش فرهیختگان بر آن قرار گرفت که بهشت موعود آن جهانى را در همین جهان براى انسان‌‏ها بر‌پا سازند. با این همه نباید فراموش کرد که این انسان‏‌گرایى به‏ شدت تحت تأثیر قوم‌‏محورى بود و هر‌چند در پى بالا‌بردن انسان تا اوج قدرت و به زیر‌سلطه‌‏کشاندن تمامى طبیعت براى ارضاى نیاز‌ها و آرزو‌هاى این انسان بود، اما تعریف و توصیفى که از انسان عرضه مى‌‏کرد، الگوى خود را دقیقاً از انسان اروپایى مسیحى مى‌‏گرفت که به‌‏زودى آماده مى‏‌شد تا ابتدا قاره جدید و سپس سراسر جهان را به تسخیر خود درآورد و همه فرهنگ‌‏ها و انسان‌‏هاى دیگر را وادار به تبعیت از الگوى از پیش تعیین‌‏شده خود کند. به این‏‌ترتیب، حرکتى آغاز شد که بسیارى آن را «اروپایى‌‏شدن» جهان نامیدند؛ حرکتى که باید آن را نخستین نمونه از فرایندى دانست که امروز با عنوان «جهانى‌‏شدن» مى‌‏شناسیم.

در قرن نوزدهم، نخستین انسان‏‌شناسان، که آن‌‏ها نیز همچون سایر متفکران تحت تأثیر شدید مکتب تطورى قرار داشتند، کمابیش این حرکت را مثبت ارزیابى کرده و بر‌آن بودند که اروپایى‏‌شدن مفهومى مترادف براى «متمدن‌‏شدن» و به‏‌دست‏‌آوردن فرهنگ است. اما انسان‌‏شناسى بسیار سریع – و شاید حتى بسیار سریع‌‏تر از سایر شاخه‏‌هاى علوم انسانى – توانست خود را از این اثر‌پذیرى رها کند و این حرکت را که بیش‌‏تر در از میان‌‏بردن فرهنگ‌‏ها و تنوع‌‏هاى فرهنگى مؤثر بود تا در ایجاد فرهنگ‌‏ها، به‏‌صورت جدى به زیر سؤال ببرد.

با این وصف، تا دوره‌‏اى بسیار متأخر شمارى بزرگ از متفکران، نظرى دیگر‌گونه داشتند و برآن بودند که حرکت پُر‌اهمیتى که با روشنگرى آغاز شد، شگفت‌‏انگیز‌ترین چشم‏اندازها را در برابر انسان‌‏ها ترسیم کرده‏است. امروز، پس از گذشت بیش از دو قرن از آغاز پروژه روشنگرى، پرسشى هر‌چه بیش از پیش مطرح است و آن این‏‌که به چه دلیل این ایدئولوژى که بر برابرى انسان‌‏ها در حقوق بشر و عقلانیت تأکید داشت، در طول این دو قرن به جنگ‏‌هاى خونین، بدترین اشکال نابرابرى، استعمار و پدید‌آمدن نظام‌‏هاى بزرگ توتالیتر و خُرد‌کننده بشر انجامید؟ دو پاسخ متناقض در برابر این پرسش عرضه شدند: نخست آن‏که روشنگران را باید در ارتباط با مصیبت‌‏هایى که پس از آن‏‌ها پدید آمدند، بى‏‌گناه دانست و این حوادث ناگوار را باید بیش‏‌تر به حساب رومانتیسم پس از آن‏‌ها گذاشت و پاسخ دوم که امروزه بسیار رایج است، آن‏‌که روشنگران خود گناهکار بوده‏‌اند زیرا به‏دلیل یک دیالکتیک تقریباً شیطانى، پروژه سخاوتمندانه نخستین نمى‌‏توانسته است بجز نتایجى تراژیک داشته باشد.

پاسخ انسان‌‏شناسى به این پرسش اساسى را شاید بتوان به ‏گونه‌‏اى تحسین‏‌برانگیز در نزد تزوتان تودوروف، متفکر بلغارى‏‌تبار فرانسوى (۱۹۳۹-۲۰۱۷)، در مقاله‏‌اى که در کتاب فلسفه و انسان‏شناسى(۱۹۹۲) منتشر شد، یافت. تودوروف با بازگشت مجدد به این موضوع، دیدگاهى انسان‏‌شناختى ارائه مى‌‏دهد که از سیاه و سفید دیدن بیلان روشنگرى پرهیز و تلاش مى‏‌کند رابطه‏‌اى معقول میان جامع‏‌گرایى‏‌ها و جهانشمولى‏‌ها از یک‏سو و خاص‏گرایى‌‏هااز سوى دیگر عرضه کند. در متن زیر که از این مقاله گرفته شده‏است، تودوروف پس از بررسى سه نویسنده مؤثر قرن نوزدهم فرانسه؛ یعنى رنان، میشله، و شاتوبریان، سه گرایش علم‏‌گرایى، ملى‌‏گرایى، و نژاد‌گرایى را سه انحراف از روشنگرى مى‌‏داند که به‏نوعى انتقام‌‏گرفتن جامع‌‏گرایى از فرد‌گرایى انسان‏‌گرایانه (اومانیستى) است و چنین ادامه مى‏دهد:

 

«پس از بررسى ارزش‏‌هایى که انسان‏‌گرایى (اومانیسم) را به انحراف کشیدند، مى‌‏توان دو نتیجه گرفت. نخست آن‏‌که همه این ارزش‏‌ها ریشه خود را در ایدئولوژى جامع‏‌گرا – البته اگر جامع‌‏گرایى را اصل غالب در جماعت‌‏هاى سنتى بدانیم که در آن‏‌ها کل بر عناصر خود سلطه دارد – مى‌‏یابند. جامعه جامع‌‏گرا همچون رژیم قدیمى فرانسه است که به اجماع دینى، سلسله‌‏مراتب موجودات و مواضع و گروه‌‏ها احترام مى‌‏گذارد و آن‌‏ها را نسبت به فرد، همچنان‌‏که امر اجتماعى را به امر اقتصادى، برترى مى‌‏دهد. همه‌‏چیز گویاى آن است که پیروزى ایدئولوژى فرد‌گرا که پایه دموکراسى‏‌هاى مدرن را ساخته است، با نوعى سرکوفت‌‏زدن بر ارزش‌‏هاى جامع‌‏گرایانه همراه بوده‏است. این ارزش‏‌ها نیز حاضر به پذیرش چنین سرکوفتى نبوده‏‌اند و در اشکالى کمابیش هیولا‌وار همچون ملى‌‏گرایى، نژاد‌گرایى، و آرمان‌‏شهر‌گرایى‌‏ها (اتوپیا‌هاى) توتالیتر بار دیگر به سراغ انسان‌‏ها آمده‌‏اند.

دومین نتیجه‌‏گیرى که از نتیجه اول بیرون مى‏‌آید، آن است که ایدئولوژى جامع‌ گرا همچون ایدئولوژى فرد‌گرا را باید تا اندازه‌‏اى، صرفاً بازنمودى جزئى از جهان به‏‌شمار آورد. این ایدئولوژى‌‏ها برخى از ویژگى‌‏هاى حیات انسانى را اساسى اعلام مى‌‏کنند و همه ویژگى‏‌هاى دیگر را به زیر سلطه آن‌‏ها مى‌‏برند. به‏عبارت دیگر، این‏‌که تصور کنیم همه جنبه‌‏هاى خوب در یک بُعد و همه جنبه‏‌هاى بد در بُعد دیگر گرد آمده باشند، امرى نادرست است. دلبستگى کنونى ما به ارزش‏‌هاى ناشى از فرد‌گرایى انسان‏‌گرایانه را نباید به زیر سؤال برد. اما، همان‌‏گونه که لویى دومون بر این نکته پاى مى‌‏فشارد، سود ما در آن است که این انسان‌‏گرایى را با ارزش‌‏ها و اصولى که از منابعى دیگر ریشه گرفته باشند، تعدیل کنیم. این امر، هر‌بار که با عدم تناسب‏‌هایى ریشه‏‌اى سر‌و‌کار نداشته باشیم؛ یعنى هر بار راه‏‌حل‌‏هاى صرفاً ترکیبى را پیش بگیریم، امکان‏‌پذیر است؛ یعنى هر بار که بتوانیم به همسازى‌‏هایى میان عناصر غالب و مغلوب دست یابیم. و باید گفت این تنها امیدى است که براى مهار‌کردن نیروهایى که در پشت ارزش‌‏هاى جامع‌‏گرا قرار گرفته‏‌اند، داریم؛ باید در پى این مهار‌کردن بود، وگرنه باز هم شاهد سر‌کشیدن آن‏‌ها با نقاب‏‌هاى مضحک، اما تهدید‌کننده نژاد‌گرایى‌‏ها و توتالیتاریسم‏‌ها خواهیم بود.

براى این منظور، باید بیان‌‏هایى جدید براى ارزش‏‌هاى جامع‌‏گراى سرکوفت‌‏خورده یافت. علم‏‌گرایى صرفاً به این دلیل رشد کرد که باید خلأ باقى‏‌مانده از کنار‌رفتن دین را در ارائه رهنمود‌هاى لازم در رفتار‌ها پُر مى‌‏کرد و این خلأ در واقع نیز باید پُر مى‌‏شد، اما نه با پرستش علم به‏‌مثابه نوعى بُت جدید. و امروز مى‌‏بینیم که این اصول اخلاقى بزرگ، که اجماع دموکراسى بر گرد آن‏‌ها شکل گرفته، هستند که باید کاربرد‌هاى علم را همچون سرکشى‏‌هاى ایدئولوژى کنترل کنند. نژاد‌گرایى، بر وجود سلسله‏‌مراتب‏‌هایى میان انسان‌‏ها تأکید مى‌‏کند؛ بیهوده است که وجود چنین سلسله‌‏مراتب‌‏هایى و یا حتى نیازى را که به‏‌وجود آن‏‌ها داریم، نفى کنیم، اما باید با کنار‌گذاشتن بیولوژیسم ساده‏‌انگارانه و پذیرش آشکار سلسله‌‏مراتب‌‏ها، که سلسله مراتب‏‌هایى معنوى و نه فیزیکى هستند، دست به این کار بزنیم: بر‌عکس، هیچ چیز نباید ما را وادارد که نسبى‏‌گرایى موجود در جملاتى نظیر «همه‌‏چیز ارزش است» را بپذیریم. سرانجام درباره ملى‏‌گرایى باید گفت که این گرایش به تعلق گروهى ارزش مى‌‏دهد، اما باید کور بود که این تعلق را بى‏‌فایده یا ناچیز شمرد – هر‌چند که بریدن از گروه هم مى‌‏تواند امتیازات خود را داشته باشد – اما آن‏‌چه مى‌‏توان بر‌عکس بر آن پاى فشرد، آن است که یک احساس تعلق قدرتمند فرهنگى به هیچ‏‌رو به معنى نوعى وطن‏پرستى افراطى نیست و گروه‏‌هایى که یک فرد مى‌‏تواند به آن‏‌ها تعلق داشته باشد، چه از لحاظ ابعاد و چه از لحاظ ماهیت‏‌هایشان مى‏‌توانند متعدد باشند: خانواده، محله، شهر، منطقه، کشور، گروه کشورها، از یک‏سو؛ شغل، سن، جنس، و محیط از سوى دیگر.

به این ترتیب مى‏‌توان گفت که نقد – ضرورى – مدرنیته مى‏‌تواند به‌‏نام آرمانى انجام بگیرد که با آن بیگانه نیست و آن را به‏ طور ریشه‌‏اى طرد نمى‏‌کند: با رد‌کردن علم‌‏گرایى، ملى‏‌گرایى، و نژاد‌گرایى (یا قوم‌‏مدارى)، ضرورتى ندارد که از اصول شکل‏‌دهنده به آرمان انسان‏‌گرایانه و شکل‌‏دهنده به پنداره دموکراسى روى برگردانیم. دولت‏‌هاى کنونى را نمى‏‌توان به‏هیچ‌‏رو تبلورى کامل از چنان آرمانى دانست و بر‌عکس باید آن‏‌ها را اغلب پیرو اصولى دانست که با آن آرمان کاملاً بیگانه بوده‌‏اند و دست‌‏کم از این نقطه‌‏نظر، آرمان انسان‌‏‌گرایانه آینده‌‌‏اى دراز پیش روى خود دارد.»

 

 منبع: فکوهی، ناصر، پاره‌‌های انسان‌‌شناسی، تهران، نشر نی، ۱۳۸۵

برای تمام آوانگاری‌‌ها و ماخذ به منبع فوق ارجاع کنید