درسگفتارهای کلژ دو فرانس پیر بوردیو؛ مانه : یک انقلاب نمادین (۲۶)

برگردان ناصر فکوهی

آنچه بسیار جالب توجه است، اینکه مونه چون تصور می‌کرد با این نقاشی مانه را به چالش می‌کشد، اصولا کار مانه را نفهمیده است. یکی از مشکلات مونه آن بود که در آن زمان [افراد] اسامی را با یکدیگر اشتباه می‌گرفتند. و این در حالی است که یکی از قوانین میدان هنری آن است که باید برای خود نامی خاص به دست آورد. به عبارت دیگر، به دلیل یک صدا در یک نام، می‌توان از تاریخ حذف شد… نامه معروفی از زولا هست درباره مقاله‌ای که برای یک مجله در سن‌پترزبورگ نوشته بود که در آن روزنامه‌نگاران نام‌های مانه و مونه را با هم اشتباه گرفته بودند؛ این نامه تا حد زیادی برای مانه سبب گلایه بود و این موضوع تعجب همه را برانگیخته بود. زولا به سرعت اعتراض کرده و گفته بود که مترجم روس نام مونه و مانه را اشتباه گرفته است. او در نامه‌ای به مانه نوشت: « من در روسیه از شما صحبت کرده بودم، کاری که سی سال است در فرانسه هم می‌کنم، با تحسین کامل از استعداد [هنر] و شخصیت شما».(۱)

نگاه آکادمیک

آنچه گفتم پیش‌بینی نشده بود: این بحث در ذهن من درآمدی نبود که می‌خواستم بر مجموع تحلیل خودم به شما عرضه کنم. از اینجا به صورت روش‌مند‌تری جلو می‌روم. من مایلم صحبت خودم را درباره یک اثر انجام بدهم – چون همیشه گفته می‌شود جامعه‌شناسان دائم از جامعه صحبت می‌کنند و نه از آثار – به این ترتیب گروهی از پرسش‌ها مطرح خواهد شد تا شما دیدگاهی متفاوت نسبت به تحلیل‌های تاریخی من درباره کارکرد نظام آکادمیک داشته باشید، نسبت به نگاه آکادمیک، نسبت به چگونگی زایش نگاه آکادمیک و این مساله بسیار مهمی است. برای درک آنکه نگاه آکادمیک چگونه نسبت به مانه واکنش نشان داده، مهم است که منطق این نگاه آکادمیک را بفهمیم؛ و این در حالی است که حتی کسانی که بسیار نسبت به نقاشی آکادمیک علاقمند هستند، رویکردی اندکی تقلیل‌گرا دارند. نگاه به یک نقاشی آکادمیک به صورتی نیست که برای نمونه به یک نقاشی نامبیکوارا(۲) نگریسته می‌شود، از این لحاظ می‌گویم که در نقاشی آکادمیک، افراد درگیر هستند و نوعی قضاوت ارزشی دارند [ و این درباره ] تاریخ‌شناسان هنر هم صادق است.
اما پیش از آنکه به این تحلیل‌ها برسم، مایلم فکر و احساس کلی‌ام را درباره مسائلی که می‌خواهم به آنها بپردازم، بگویم. من – البته تردید دارم این را بگویم چون کمی حالت متکبرانه و مبالغه آمیز دارد، اما بهرحال همین است – من یک نظریه زیبایی‌شناسانه ارائه داده‌ام که پایه آن از یک سو بر آن است که برای درک یک اثر، به ویژه اثری که ایجاد یک گسست کرده است، مهم است که به تاثیر اجتماعی آن پرداخته شود، زیرا از این طریق می‌توان دلایل یا انگیزه‌های این تاثیرات را درک کرد؛ از سویی دیگر این زیبایی‌شناسی باید زیبایی‌شناسی قابلیت باشد و نه زیبایی‌شناسی غایت و هدف. و بر این نکته آخر است که مایلم تاکید کنم زیرا این یک مساله عمومی است که برای تاریخ‌شناسان هنر، ادبیات، حقوق و در یک کلام تاریخ‌شناسان تمام آثار انسانی مطرح بوده است. به نظر من زمانی که ما خواسته باشیم تاریخ آثار [هنری] یا سایر آثار انسانی را به تحقق برسانیم بتوانیم این کار را بدون درگیر شدن در یک فلسفه کُنش انجام بدهیم.
همواره می‌بینیم که از فلسفه تاریخ صحبت می‌شود اما هرگز کسی چیزی از فلسفه کُنش نمی‌گوید، منظورم نظریه‌ای است درباره آنکه کُنش چیست؟ برای مثال، آیا کُنش یعنی به اجرا درآوردن اغراض و اهداف؟ آیا کُنش ها صرفا هدفمند هستند؟ آیا کُنش‌هایی که هدفمند نباشند، صورتی خودکار و غیرهوشمندانه دارند؟ ما در اینجا با یک بدیل (آلترناتیو) کلاسیک سروکار داریم. تمام مطالعات من به مثابه یک مردم‌شناس و سپس یک جامعه‌شناس مرا به آن سو هدایت کرده است که یک نظریه کُنش تبیین کنم، و این در همان حال یک نظریه است و نه یک کُنش – می‌دانم که گفته‌ام حالتی همانگویانه دارد ولی مهم است – این نظریه‌ای است از کُنش که اصل آن نه در اغراض (اهداف) خودآگاهانه یا در عملکردهای عامدانه بلکه در قابلیت‌ها قرار دارد. من این نکته را توضیح می دهم زیرا بسیار مهم است(۳). من فکر می کنم این عملکردهای نظم یافته بدون آنکه اصول صریحی در نظم‌یافتگی‌شان وجود داشته باشد – درست مثل مناسک که به شدت منظم و سازمان یافته هستند – بدون یک نظریه کُنش قابل درک به صورتی مناسب نیستند و این نظریه را من یک نظریه قابلیتی می‌نامم ( و در این مورد تنها من نیستم که این کار را می کنم)(۴)و آن را در برابراصل کُنش‌ها قرار می‌دهم، نه فقط ضرورتا اغراض صریح، بلکه همچنین قابلیت‌های کالبدی، طرح‌واره‌های زاینده عملکردهایی که برای کارکرد خود نیازی به راه یافتن به خود‌آگاهی نیستند، و می‌توانند در [مرحله‌ای] پیش از آگاهی و اراده عمل کنند – و این البته به معنای آن نیست که آنها اولیه و ابتدایی باشند. ما همگی بدیل [دوگانه] نظریه / کُنش را درونی کرده‌ایم و همچنین این سلسله مراتب را که ادعا می‌کند «نظریه» در مرتبه بالا و «کُنش» در مرتبه پایین قرار دارد، که «امر نظری» مذکر و «امر عملی» مونث است. ما همین‌طور با تقابل «علوم نظری / علوم کاربردی» نیز سروکار داریم یا با «هنرهای آزاد / هنرهای مکانیکی» این اصطلاح [فرانسوی] که می گوییم «ابله مثل یک نقاش» بخشی از مجموعه‌ای تقابل‌ها است که همه ما در خود درونی کرده‌ایم، از جمله اندیشمندان کُنش و نظریه که وقتی یک نظریه کُنش دارند در آن، آنچه را در خود درونی کرده‌اند به ناچار، به صورت طرح واره نظریه / کُنش بازتولید می‌کنند.
ادامه دارد…