درباره «اندیشه ایرانشهری»

محسن راحمی

برخی از نظریه پردازان ایرانشهری معتقد هستند که «ناسیونالیسم» تبدیل به یک برچسب و «ناسزا» برای از میدان خارج کردن بقیه است و نه یک بحث دقیق علمی! لطفا ربط منطقی نظریه‌ی ایرانشهری با ناسیونالیسم را تبیین کنید.

ابتدا نیاز هست که چند نکته‌ی اساسی را روشن کنم تا خوانندگان درباره بحث‌های پیشین و کنونی من آنها را نیز در نظر داشته باشند. این‌که یک گرایش، یک حزب یا یک گروه سیاسی، فکری، ادبی و هنری و غیره چه «نام»ی به خود بدهد، بی‌شک حاکی از یک استراتژی آگاهانه یا ناخودآگاهانه، مشروع یا نامشروع، مثبت یا منفی، برای «تصاحب» (یا «مصادره») آن نام، تاریخچه‌ی آن نام و پیوستن همه‌ی جریان‌ها و کسانی که پیش‌تر یا از این پس زیر آن نام قرار بگیرند است. اما دقیقا به همین دلیل در تحلیل و بررسی این و آن گرایش، «نام» تنها یکی از موارد و نه لزوما مهم‌ترین موردی است که به آن پرداخته می‌شود. مصداق روشن این امر در همین نام «ایرانشهر» است که در خود هم عنصر «ایران» را دارد و هم در ترکیبش با شهر به شخصیت‌ها و جریان‌های فکری و تاریخی مهمی چون حسین کاظم زاده، ابراهیم پورداوود، محمدعلی فروغی، سیدحسن تقی زاده و… مجله‌ی ایرانشهر، جنبش مشروطه، نهضت ملی و… را مطرح می‌کند. حال چه دقیقا با این نام، چه با مفاهیمی نزدیک به آن. افزون بر این، چنین نامی، به نوعی نیز همه‌ی کسانی را که امروز درگیر و علاقه‌مند به فرهنگ ایران هستند به خود پیوند می‌زند و حتی کسانی دیگری را که به هر دلیلی ممکن است با هدف و انگیزه‌ای کاملا متفاوت از همین نام برای ابراز آرمان و اندیشه‌های خود استفاده کنند. اما این‌که نام و ترکیبی به این صورت مطرح شود لزوما نمی تواند مفهوم مورد ادعا را در خود جای بدهد و بدین ترتیب ما را وادارد با هراس از آن‌که از سخنمان سوء تعبیر شود، دست به خودسانسوری بزنیم. نهایتا همین توضیح کافی است که افراد صادق و هوشمند متوجه باشند نقد این گرایش لزوما نقد این «نام» و تاریخچه‌ی آن نیست؛ همان چیزی که باید درباره‌ی مفاهیمی چون «ناسیونالیسم» و «ملی گرایی» و غیره نیز گفت. ما در این‌جا بنا نداریم وارد یک بحث تحلیلی صورتگرای تاریخی بشویم و بیشتر رویکردی جامعه شناختی و معاصر داریم.

با توجه به این نکته، نخستین پرسش آن است که آیا ما اصولا در آنچه موضوع سوال شما است با یک نظریه‌ی انسجام یافته و ‌نظریه پردازانی واقعی سروکار داریم؟ به عبارت دیگر، آیا این‌که گروهی از افراد، گفتمان و بحث‌هایی را پیش بکشند و عمدتا نیز خود به آنهااعتبار دهند، یعنی خودشان، خودشان را جدی بگیرند، آیا می‌تواند ادعای نظریه بودن و نظریه پردازی را به صورت جدی مطرح کند؟ به نظر من چنین نیست. یک نظریه و تالیف فکری باید دارای ریشه‌های روشن، روابط منطقی با پیش و فرافکنی به سوی گذشته و آینده و دارای معادل‌هایی در جهان نظریه‌ها و نظریه‌پردازان باشد و این روابط را بروشنی بیان کند، بشکافد و سازوکارهای رابطه‌‍‌اش با آنها به ما نشان دهد و در سطحی جدی و در طول مدتی نسبتا طولانی به دور از غوغا سالاری مورد بحث قرار گرفته باشد تا بتوان به آن نظریه گفت. یک نظریه را باید بتوان با شاخص‌هایی که در هر حوزه‌ی فکری و کُنش نظری وجود دارد، دارای خصوصیتی دانست که ایجاب کند یک نام جدید برایش مطرح شود و یا نام‌های پیشین در مورد آن بازبینی شوند. در این چارچوب فکر می‌کنم در این «نظریه» چندان نکته‌ای که بتواند آن را از سایر گرایش‌های ملی‌گرایانه(ناسیونالیستی)[در معنای کنونی و واقعا موجود این واژه] مشابه در کشورهای توسعه یافته و یا جهان سومی جدا کند نمی‌بینم. البته شکی نیست که این گرایش‌ها و این «نظریه»‌ها نمونه‌های مختلفی از نظریه‌های اصلی هستند که از بعد از رنسانس تا انقلاب فرانسه و سپس تا قرن بیستم ظاهر شدند و مرکز اصلی‌شان انقلاب فرانسه بود اما هر کدامشان با فرهنگ‌های بومی و سنت‌های دینی و فرهنگی جامعه‌ی خود و همچنین با نفوذی که سایر نظریه‌ها و گرایش‌ها گرفته‌اند، ترکیب شده و تعداد بی‌شماری نظریه و گرایش به وجود آوردند. اما این بدان معنا نیست که ما هربار با نظریه‌ی جدیدی سروکار داشته باشیم که بتواند ادعای «اصالـت» و «بی‌همتا» بودن بکند. چنین ادعایی باید در طول زمان به اثبات برسد و ما امروز نیستیم که بتوانیم درباره‌اش نظر بدهیم. ما فقط می‌توانیم دیدگاه خود را که لزوما محدود است بیان کنیم. دیدگاه من نیز آن است که نظریه‌ی جدیدی که با عنوان ایرانشهری مطرح شده نمونه‌ای از ناسیونالیسم‌های ارتجاعی جهان سومی و ناسیونالیسم های متاخر جاشیه‌ای و خشونت آمیز کشورهای توسعه یافته (نئو نازیسم، نئو فاشیسم فرانسه و آلمان و …) است که نمونه‌های متعددی داشته است اما ساختار آ‌ن‌ها همیشه یکسان است.
بیاییم سه نمونه از ملی‌گرایی‌های منطقه‌ای جهان سومی را با هم مقایسه کنیم که به ظاهر کاملا در تضاد با هم می‌آیند اما عناصر اصلی ساختاری در آن‌ها یکی است و صرفا به صورت بومی خاص شده‌اند: پان عربیسم، پان ترکیسم و پان ایرانیسم. هر سه‌ی این نمونه‌ها بر یک «گذشته‌ی افتخار‌ آمیز»، «یک امپراتوری بزرگ»(خلافت اسلامی، سلطنت عثمانی و پادشاهی ایرانی)، بر برتری یک زبان(عربی، ترکی و پارسی) و یک فرهنگ بر زبان‌ها و فرهنگ‌های دیگر، بر «اصالت» داشتن «خود» نسبت به دیگران، به نوعی «برتری طبیعی» و -حتی گفته یا ناگفته- «نژادی» نسبت به دیگران، به برخورداری از «هنر و ادب و تاریخ بی‌نظیر» و به برخورداری از «حق تاریخی» برتری نسبت به دیگران سخن می‌گویند. هر سه گرایش تلاش می‌کنند که خود را برحق و دیگران را باطل نشان دهند، هر سه تلاش می‌کنند با ادعای «نمایندگی» داشتن و «سخنگو»ی یک فرهنگ بودن، در همه‌ی مخالفان خود ایجاد وحشت کنند. وحشت بدین معنا که اگر کسی مخالف پان عربیسم سخن گفت او را «ضد عرب»، اگر علیه پان ترکیسم صحبت کرد او را «ضد تُرک» و اگر علیه «پان ایرانیسم» صحبت کرد او را «ضد ایرانی» بنامند و حتی دریغی از افزودن صفت «خائن» و اشکال دیگر از خشونت کلامی (که تقریبا همیشه به خشونتی سیاسی در پشت خود تکیه دارد یا تصور می‌کند دارد) نداشته باشند. اما آیا این امر برای آن‌ها مشروعیتی در سطح فرهنگی، علمی یا حتی سیاسی ایجاد کرده یا می‌کند؟ هر سه‌ی ایدئولوژی‌ها(و نه نظریه‌ها) در ناسیونالیسم‌های جهان سومی، از لحاظ تاریخی شکست خوردند و بی‌آبرو شدند. هر سه با دیکتاتوری‌های مختلف و با گرایش‌های فاشیستی و ضد آزادی و سرکوبگرانه‌ی منطقه‌ای و با قدرت‌های بزرگ پیوند خورده و آلوده شدند و هر سه امروز بیش از پیش صرفا بر نوعی پوپولیسم لومپنی ولو این‌که این لومپنیسم شکل و ظاهر فرهنگی و شیک به خودش بگیرد، تکیه می‌زنند اما نه هیچ جایگاهی نزد عموم مردم تحصیلکرده و بافرهنگ دارند و نه به ویژه در میدان‌های تخصصی علمی و فرهنگی. همین را درباره‌ی گرایش‌های ناسیونالیستی دیگری در نقاط مختلف جهان نیز می‌توان گفت که بنا بر مورد با گرایش‌های سیاسی، قومی و مذهبی گوناگون پیوند می‌خورند. همین امروز ما شاهد کشتارهای گسترده‌ی مسلمانان روهینگایی در برمه هستیم و این در حالی است که خانم آنگ سان سوچی برنده‌ی جایزه‌ی نوبل و تحصیلکرده‌ی آکسفورد و مدعی حقوق بشر چندین سال است پس از یک دوران حصر طولانی، در این کشور به قدرت رسیده است. ملی‌گرایی برمه‌ای با نظامیان خشن این کشور و بودیسم پیوند خورده است. این در حالی که است فرضا ملی‌گرایی(از نوع متاخر کشورهای توسعه یافته) برتری‌طلب سفید پوست آمریکایی (supermatist) با ایدئولوژی‌های نازی و فاشیستی و نژادگرایی و پروتستانتیسم یا کلیساهای بومی آمریکا پیوند خورده است و ابزار اجرای آن در سال‌های نیمه‌ی اول قرن بیستم، عوام به همراه نیروهای پلیس بودند و امروز بیشتر عوام و گروهک‌های حاشیه نشین شهری هستند. در فرانسه یا در آلمان یا در بریتانیا نیز ما اغلب همین ساختار را مشاهده می‌کنیم اما نفوذپذیری در برخی از آن‌ها از کاتولیسیسم است و در برخی از پروتستانتیسم و در انگلستان اصولا کمتر مذهبی هستند و بیشتر سلطنت طلب و سفید گرا.
بنابراین در همین نخستین قدم بگویم اولا ایدئولوژی‌هایی مثل آنچه با کمال تاسف «ایرانشهری» نامیده شده در دوره‌ی اخیر ابدا گرایش تازه‌ای نیستند و صرفا نمونه‌ای بازساخته از ایدئولوژی‌های پان ایرانیستی و فاشیستی پیشین در ایران و در جهان به شمار می‌آیند که از یک سو با گفتمانی به ظاهر علمی و فلسفی بزک شده‌اند(که این نیز بسیار در سایر موارد دیده شده است) و از سوی دیگر با «وضع موجود» سیاسی، یعنی کشوری که در آن انقلاب اسلامی بر ضد یک رژیم به شدت باستان گرا و مدعی ایران‌دوستی رخ داده است، می‌خواهد از تریبون‌های رسمی حرف‌های خود را بزند، در نتیجه باید آن را کمی با سبک و سیاق و چارچوب‌های پذیرفته شده‌ی ایدئولوژیک سازگار کند.
و اما دوم آنکه، سخن گفتن علیه این ایدئولوژی نه‌تنها به هیچ عنوان امری خلاف فرهنگ و تاریخ ایران نیست، بلکه دقیقا این گونه ایدئولوژی‌ها هستند که به ارزش‌های تاریخی و فرهنگی و هنری و ملی هر کشوری ضربه می‌زنند. این امر به ویژه در مورد ایران صادق است که قدیمی‌ترین سنت دولتی را در خود جای داده و این سنت تقریبا همیشه سنتی چند زبانی، چند قومی و بسیار انعطاف پذیر نسبت به فرهنگ‌های دیگر بوده است. بنابراین به نظر من برساخته‌های شبه ایدئولوژیکی از نوع «ایرانشهری» -که نباید آن را با گرایش ایرانشهری ابتدای قرن در ایران اشتباه گرفت که دست‌کم الگوی درست و مشخص و زبانی روشن داشتند- هستند که بیشترین جفا را نسبت به ایده‌ی ایران و ایرانی بودن می‌کنند؛ همان چیزی که دقیقا می‌توان درباره‌ی نسبت نژادپرستان آمریکایی و‌ فرهنگ غنی آمریکا (به ویژه در علم و هنر و ادبیات)، نژادپرستان فرانسوی و فرهنگ فرانسه و نو فاشیست‌های آلمان و فرهنگ آلمانی گفت.
این‌که طرفداران ایرانی ایرانشهری که همچون همتایان اروپایی و آمریکایی و جهان سومی خود، زبانی تند و پرخشونت، کینه توزانه و توهین‌آمیز نسبت به همه‌ی مخالفان خود دارند، ناسیونالیسم را دشنام تلقی کنند یا نه، این‌که خواسته باشند ناسیونالیسم را از ملی‌گرایی ایرانی جدا کنند، این‌که خواسته باشند سیر تفکر را در جهان تغییر دهند تا خود را تافته‌ی جدا بافته بدانند، همه‌ی این‌ها آن‌قدر عامیانه است که به نظر من ارزش بحث جدی کردن ندارد. از نظر من سؤال شما درست مثل آن است که کسی بپرسد نسبت حزب مارین لوپن با فرهنگ فرانسه چیست و یا نظریه لوپن چیست؟ روشن است اگر چارچوب بحث خود را تاریخ اندیشه‌های راست و نژادپرست از شعوبیه تا امروز قرار دهیم شاید بحثمان معنایی پیدا کند اما این‌ها به فرهنگ ایرانی و غنای رنگین و پرارزش و رویکردهای سخاوتمندانه‌ی آن نسبت به حتی بدترین دشمنانش، ربطی ندارند. سال‌ها است این بیماری‌ها زبان و اندیشه‌ی مردم جهان را گرفتار کرده و اگر تصور می‌شد که تجربه‌ی تلخ چند صد میلیون کشته و قربانیان قرن بیستم، اشباح ملی‌گرایی شووینیستی را از جهان بیرون خواهند کرد، موج جدید ملی‌گرایی‌های قومی و مذهبی و سیاسی که از دهه‌ی ۱۹۹۰ تا امروز اوج گرفته است، نشان داد که امروز همچون همیشه می‌توانیم شاهد سرایت این بیماری از سطح زبان به سطح کُنش باشیم و تنها وقتی کار به کُنش اجتماعی برسد، مباحث «علمی» و «تاریخی» و «فرهنگی» در برتری داشتن، جای خود را به نتیجه‌ی منطقی و جنایت‌بار این مباحث یعنی کشتارهای جمعی و نسل کشی از همان نوعی که هر روز در جهان شاهدش هستیم می‌دهد.‌ «ایرانشهری»ها تصور می‌کنند با به کار بردن نام «ایران» می‌توانند از خود حفاظت کنند و فاشیسم و برتری‌جویی خطرناکی را که در ذهنشان وجود دارد و البته در کلماتی که علیه مخالفانشان به کار می‌برند، خود را نشان می‌دهد، پنهان کنند که چنین چیزی امکان ندارد. خوشبختانه نسل جوان ما هوشمندتر از آن است که خواسته باشد فرهنگ خود را بر اساس نفی فرهنگ‌های دیگر بسازد و «اصالت» و «برتری» را پایه‌های خشونتی کند که اگر به قدرت دست یابد، بیش و پیش از هر کسی، خود این جوانان را هدف خواهد گرفت: میلیون‌ها کشته‌ی دو جنگ جهانی و میلیون‌ها کشته‌ی ملی‌گرایی‌های قومی در آسیا و آفریقا و اروپای شرقی در فرایندهای «پاکسازی قومی» شواهدی هستند که این موضوع را به یاد ما می‌آورند.

 

گفته می‌شود که ایران پیش از آن‌که مفهوم «ملت» تدوین شود، به عنوان کشوری که ممالک محروسه خوانده می‌شد تبدیل به «ملت» شده بود و ایرانشهری در متون کهن پهلوی و عربی و فارسی موجود است و جعل جدیدی نیست که بتوان از دل آن ایدئولوژی‌های فاشیستی بیرون آورد. نظر شما چیست و چرا در گفته‌های خود ایرانشهری را نوع شست‌و‌شو یافته‌ی فاشیسم عنوان کرده‌اید؟

 

در هر «گفته»‌ای باید ببینیم چه گروهی و در چه موقعیتی و با چه اهداف آگاهانه وناخودآگاهانه و با چه مشروعیتی آن را بر زبان می‌آورند. همه‌ی ما هر روز در کوچه و خیابان، در تاکسی و در اتوبوس و در این و آن دکان و یا روی شبکه‌های اجتماعی ناشناس، شاهد گفته شدن و نوشته شدن هزاران هزار سخن بیهوده و بی‌پایه هستیم که حتی تکرار آن‌ها خجالت‌آور است. مهم این است که چه کسی یا کسانی، چه نهادهایی یا جریان‌هایی با چه میزان مشروعیت، شناخت و اقتدار در حوز‌ه‌ی اجتماعی و فرهنگی بحثی را مطرح کنند. ما هم در حوزه‌ی مطالعات ملی‌گرایی و هم در حوزه‌ی ایران شناسی دارای متفکران برجسته و مورد اجماعی هستیم. در زمینه‌ی ملی‌گرایی مطالعات گسترده‌ی آنتونی اسمیت و به ویژه مطالعات بندیکت آندرسون را که نتیجه‌ی اساسی آن‌ها را در کتاب «جماعت‌های خیالین» در کنار بسیاری دیگر از مطالعات بر روی گرایش‌های ملی و ناسیونالیستی در همه‌ی کشورهای جهان ارائه داد داریم و البته صدها متفکر دیگر را. در زمینه‌ی ایران شناسی از مطالعات کلاسیک دومزیل و بنونیست و کریستنسن تا مطالعات ارزشمند کنونی پیر بریان و پیش از او گراردو نیولی (و کتاب معروفش «اندیشه‌ی ایران» ) را داریم تا مطالعات آبراهامیان را در زمینه‌ی تاریخ سیاسی معاصر ایران و کار درخشان راسموس الیگ (دانشگاه کپنهاگ) را درباره‌ی رابطه‌ی قوم گرایی و دولت در ایران پس از انقلاب و حتی برخی از نوشته‌های دکتر اشرف و دکتر بشیریه را در زمینه‌ی جامعه شناسی و جامعه شناسی تاریخی و آخرین نوشته های ارزشمند در زمینه ایران شناسی ِِ داریوش آشوری و احسان یارشاطر. همه‌ی این مطالعات گویای دو امر اساسی هستند: نخست این‌که باید میان مفاهیمی چون دولت و ملت و حتی خود مفهوم ایران و ایرانی بودن در دوران باستان و دوران معاصر و مدرن فاصله قائل شد و این‌ها در زمینه‌ی فرهنگی (نه در زمینه‌ی سیاسی و پیشینه‌ی ساختار دولتی و حتی ژئوپلیتیک) ربط مستقیمی به یکدیگر ندارند. این فاصله گذاری شرط اصلی آن است که دفاع از یک فرهنگ و زبان و سنت محلی به نام گرایش‌های فاشیستی و توتالیتر نیافتد وگرنه نمی‌توانیم بفهمیم که چرا هیتلریسم نیز تلاش می‌کرد مشروعیت ایده‌های خود را در اسطوره‌های حماسی ژرمانیک بیابد و فاشیسم موسولینی مشروعیت خود را در حاکمیت و فرهنگ یونان و رم باستان می‌جست. اتفاقا هم هیتلر و هم موسولینی مخالفان خود را به ضدیت با «آلمان» و «ایتالیا»‌ی بزرگ متهم می‌کردند و هم آن‌ها بودند که کشور‌های خود را زیر خراوارها کیلو بمب دشمنانی که برانگیخته بودند، به خرابه‌هایی دردناک تبدیل کردند. نکته‌ی دوم نیز آن است که آخرین مطالعاتی که بر رابطه‌ی قوم شناسی و آینده‌ی دولت در ایران انجام شده نشان می‌دهند که در مورد خاص ایران ما با تضاد بسیار کمتری میان ایران مرکزی و ایران پیرامونی برخوردار هستیم و سیاست دولت مرکزی حاکم بر ایران اغلب از این هوشمندی برخوردار بوده که اقوام مختلف را در برابر یکدیگر قرار ندهد و از یکسان سازی قومی و زبانی و فرهنگی به مثابه یک استراتژی تثبیت قدرت استفاده نکند.

 

ادامه متن در فایل ورد: iranshahri