خود و دیگری/ بخش چهارم/ انسان و کیهان/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ با همکاری سامال عرفانی[۱]
در مقدمه از اهمیت هویت، خود بودن و دیگری بودن، متفاوت بودن، مبادله و رابطهی خود و دیگری و اهمیت این روابط در زندهماندن انسان و دیگر موجودات سخن گفتیم و آنکه هر ضربهای به این فرایند، تبعات فرهنگی و اجتماعی فراوانی خواهد داشت.
در راستای نگاهی نسبتا عمیق، به اشکال بزرگی که خود و دیگری را مطرح میکنند میپردازیم یعنی رابطهی انسان و کیهان. کلید فهم رابطهی جزء و کل در معنای هستیشناختی آن و همچنین در معنای انسانی آن، در رابطهی انسان و کیهان نهفته است. لذا در اینجا سعی میکنیم که از بزرگترین اشکالی که ممکن است با آنها روبرو شویم یا از دورترین پدیدههایی که نسبت به «خود» وجود داشته و بر زندگی ما تاثیرگذارند، شروع میکنیم که پیش از هرچیز این را در رابطهی ما/ من با آنچه که کیهان۱ نامیده میشود، میتوان دید. ما/ من یک موجود انسانی هستم که بر روی کره زمین در فرهنگ خاصی زندگی میکنم. رابطهی من با هستی و موقعیت خاصی که با دانش کنونیم دارم آن است که ۱۳ میلیارد سال پیش، مهبانگ روی میدهد که شروع کیهان و بسط کیهان است. امروز ابعاد کیهان را ۴۵ میلیارد سال نوری میدانند که برابر است با ۴۵۰ هزار میلیارد کیلومتر.۲ لذا فاصلهی ما با مرزهای کیهانی بسیار زیاد است، کیهانی که مملو است از ستارهها و سیارهها و احتمالا موجوداتی که نمیشناسیم و هرگز نیز نخواهیم شناخت. بنابر آخرین مطالعات، در کیهان، کره زمین حدود چهار میلیارد و نیم سال پیش پدیدار شد، چهار میلیارد سال پیش حیات در کرهی زمین بوجود آمد و میلیاردها سال بعد بود که انسانهای ابزارساز نمایان شدند یعنی حدود چهار میلیون سال پیش. در حدود ۱۰۰۰۰ سال پیش انقلاب کشاورزی، ۸۰۰۰ سال پیش تمدنها و در حدود ۲۵۰ سال پیش جامعهی صنعتی بوجود آمدند. طی چهار میلیارد سالی که حیات در کرهی زمین پدید آمده (گیاهی، جانوری و …)، بیش از ۹۰% این گونهها از میان رفته و یا با گونههای دیگری جایگزین شدهاند و تحول پیدا کردهاند. در چنین شرایطی نسبت به آنچه که وجود دارد یعنی عالم هستی، در یک موقعیت بیمعنایی هستیم یعنی در یک موقعیت جزئی بودن نسبت به کل قرار داریم. زمانی که گفته میشود که به تعداد ذرات شنهای زمین کرات دیگر وجود دارند، نه از لحاظ زمانی و نه مکانی، آن دیگری برای ما قابل شناخت نیست و جز آنکه در ذهنمان صرفا تصور یا توهمی دربارهی آن ایجاد کنیم، نمیتوانیم آن را بشناسیم. فرض کنید توانایی آن را هم داشته باشیم که با سرعت نور حرکت کنیم اما باز با توجه به گستردگی کیهان، شناخت کامل ممکن نیست. علیرغم تمامی پیشرفتهایی که انسان کردهاست، تنها توانسته است به کراتی که به زمین نزدیکند سفینه فضایی بفرستد، لذا میتوان چنین نتیجه گرفت که دیگری میتواند همیشه در موقعیتی قرار داشته باشد که «خود» را بیمعنا بکند. «خود» همیشه باید آمادهی پذیرش این جزئی بودن، ذرهای بودن و اتمیک بودن را داشته باشد، در غیر اینصورت دچار توهمات و خرافات خواهد شد. در ذهن خود چیزهایی را خواهد ساخت که بدترین حالت آن انسانمحوری و خودمحوری است که زیانهای زیادی برای ما داشته و تاثیرات فراوانی بر رابطهی خود و دیگری گذاشتهاست. در نتیجه زمانی که از خودی صحبت میکنیم که یک موجود انسانی است یا حتی زمانیکه از خودی سخن میگوییم که کرهی زمین است، نسبت به کیهان چه از لحاظ بعد فاصله و چه از لحاظ زمانی انسان یک ذره بیش نیست و این مسئله از این نظر حائز اهمیت است که این موقعیت در شرایط دیگر نیز ایجاد میشود. مقایسههای ما تنها با کیهان نیست. موارد بسیار دیگری وجود دارند که در آنها تفاوت خود و دیگری بسیار زیاد است بهنحوی که دیگری غیرقابل دستیابی است و لذا ما دچار این توهم میشویم که اگر دیگری غیرقابل دستیابی است پس مبادله با دیگری نیز غیرقابل دستیابی است و بهعبارتی دیگر چون نمیتوانیم با کیهان با این ابعاد و زمانها و فواصل وارد ارتباط شویم، درنتیجه ارتباط معنا ندارد، مبادلهای نمیتواند روی دهد و عدم پذیرش این واقعیتها شروع یک نوع خودشیفتگی است که ما را به سمت انحرافات بزرگی که به ما ضربه میزنند میبرد.
نظریهپردازان زیادی رابطهی کل و جزء را در چارچوب اجتماعی بررسی کردهاند از جمله نوربرت الیاس نویسندهی کتاب «جامعهی افراد» (۲۰۱۰)، اروین گافمن نویسندهی کتاب «بازنمایی خویش در زندگی روزمره« (۱۹۵۶)، گی دوبور نویسندهی کتاب «جامعهی نمایش» (۱۹۶۷) و پیر بوردیو نویسندهی کتاب «تمایز» (۱۹۷۹). در میان این متفکران، نوربرت الیاس بیشترین تاثیر را در قرن بیستم داشتهاست. نظریهی نوربرت الیاس دربارهی رابطهی فرد و جامعه آن است که نه فرد بدون جامعه میتواند وجود داشتهباشد و نه جامعه بدون فرد میتواند وجود داشته باشد زیرا که فرد تنها یک فرد بیولوژیک نیست بلکه فردی است که هرچند مرزهای مادیش بیولوژیک هستند اما از لحظهی تولد وارد موقعیتهای مختلف جامعهشناختی میشود. این فرد در یک خانواده بهدنیا میآید که مقدار معینی ثروت دارند، سرمایههای اجتماعی خاصی دارند، دارای زبان خاصی هستند و از لحاظ موقعیت فرهنگی در موقعیت خاصی قرار دارند. این فرد در تاریخ خاصی بهدنیا میآید که در آن تاریخ جهان وضعیت خاصی دارد و حوادث زیادی در زندگیش رزنوی میدهند، برخی افراد تاثیرات فراوانی بر او خواهند داشت، چیزهای بسیاری بهصورت نظری در یک حوزه خواهد آموخت ، بعضی دیگر توسط کار در اجتماع تجارب بسیاری خواهند آموخت. حوادث تلخ و شیرین و … انسانها را نه تنها از همدیگر متفاوت میکند، بلکه در عین حال آنها را به یک نظام اجتماعی نیز متصل میکند. نمیتوان کسی را در نظر گرفت بدون آنکه در اطرافش بهسرعت یک شبکه از اعضای خانواده، همکاران و آشنایان دورتر را ترسیم نکنیم. در این شبکه همچنین کسانی هستند که با آنها ارتباط ناشناس دارد، برای مثال، کسی که در شهر زندگی میکند روزانه صدها انسان را میبیند که از کنارشان عبور میکند، حتی با آنها حرف بزند بدون آنکه آنها را بشناسد و این ارتباطات هم بخشی از تجارب آن فرد محسوب میشوند. به همین دلیل او تنها یک فرد نیست، بلکه جامعه را در خودش دارد. فرد بودن و شخصیت بودن یک توهم است لذا اندیشمندانی چون لوی اشتراوس یا ژرژ دومزیل در پاسخ به این پرسش که در مورد نقش شخصیت خودتان چه نظری دارید، همیشه پاسخشان یکی است و آن اینکه شخصیت من وجود خارجی ندارد زیرا که این شخصیت بازتابی است از تقاطع موقعیتهای بیشماری که در زندگی من روی دادهاند، از جایی که در آن متولد شدهام و پرورش یافتهام گرفته تا اتفاقاتی که در زندگی من روی داده که اکثر این اتفاقات هم خارج از ارادهی من بودهاند و در نهایت من به اینجا رسیدهام. لذا اگر بخواهم من را برجسته کنم عملا به یک توهم دامن میزنم مانند آنکه قرار بوده من آن چیزی شوم که شدهام و کارهایی را بکنم که کردهام. در حالیکه چنین چیزی نبوده و این صرفا یک فروتنی تصنعی و ریاکارانه است. در مورد استروس و دومزیل که دارای شهرت جهانی هستند و کتابهایشان به زبانهای بسیاری ترجمه شده و بر زندگی انسانهای بسیاری تاثیرگذاشتهاند و دارای یک عمق نظری هستند «من» در مفهومی که از جامعه جدا باشد معنا ندارد چه برسد به باقی افراد.
عکس این رابطه هم صدق میکند. جامعهای که از افراد تشکیل نشده باشد نمیتواند وجود داشتهباشد زیرا که جامعه صرفاً حاصل وجود میانکنش میان افرادش است حال این میانکنش خوب باشد یا بد. اینجا بحث ما بر سر خوبی و بدی نیست، همانگونه که آنچه جوامع دموکراتیک پیشرفتهای مانند هلند یا سوئد امروزی را میسازد گروهی از شاخصههای فرهنگی، مرزبندیهای سیاسی، و روابط میان انسانها است و بدینترتیب است که از فرهنگ سوئد یا هلند، از ادبیات سوئد، هنر هلند و روابط سوئد با دیگر کشورها سخن میگوییم. در نتیجهی شاخصههای فرهنگی و مرزبندیهای سیاسی و روابط معیوب میان انسانها، جوامع بیمار و مخربی مانند آلمان نازی در سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۵ میتوانند بوجود آیند. آلمان نازی یک کشور توتالیتر بود و در آن کیش شخصیت هیتلر وجود داشت و مردم نژادپرست و بیرحم بودند و میلیونها انسان را کشتند و در نهایت خودشان هم نابود شدند، بمباران شدند و آلمان به خرابهای تبدیل شد که بعدها پس از جنگ جهانی دوم باز ساخته شد. هر دوی این جوامع از افرادی تشکیل شدهاند که جامعه نمیتواند جایگزین افراد خود شود، اما شکل جامعه یا فرد بودن، خود و دیگری کاملا متفاوتی ایجاد میکند.
فردی که حاصل جوامع پیش صنعتی و پیش از انقلابهای دموکراتیک بود فردی است بسیار وابسته به جماعتی که در آن زندگی میکرد، لذا این فرد بهعنوان سوژه وجود نداشت و او را به این دلیل میشناختند که جزئی بود از یک خانواده یا یک مذهب یا جزئی بود از یک طبقهی اجتماعی خاص. از آن طرف جامعه هم بهمعنای یک جماعت بود و نه یک جامعه.۳ یعنی جماعتی که از یک یا چند جماعت کوچکتر تشکیل شدهبود که درون خود با هم میزیستند، برای نمونه اگر هر خانوادهی گسترده را یک جماعت در نظر بگیریم، مجموع چند خانوادهی گسترده یک جماعت بزرگتر را تشکیل میداد که روستا را تشکیل میدادند و بنابراین خود و دیگری بسیار محدودتر بود. در جامعهی پیش صنعتی، همانطور که خود ابعاد کوچکی داشت، دیگری نیز کل یا جماعت کوچکتری بود در مقایسه با امروز. ابعادی که در چارچوب یک روستا تعریف میشد، اغلب جامعهی کشاورزی بود و در جامعهی کشاورزی روستا یک جماعت بود مرکب از یک یا چند خانوادهی گسترده. در اینجا فرد به معنای سوژه وجود نداشت بلکه در معنای جزئی از کل وجود داشت و جامعه هم به معنای مجموعهی بزرگی از سوژه وجود نداشت بلکه بهعنوان یک مجموعه از افراد که به جماعتها تعلق دارند وجود داشت و درنتیجه میتوان گفت که در یک نظام پیشمدرن یک خود و دیگری داریم که تعداد میانکنشهایشان بسیار کمتر بود از یک جامعهی بزرگتر. هر اندازه جامعه بزرگتر میشود یعنی از روستا به شهر تبدیل میشود که عمدتا در اثر انقلاب صنعتی روی میدهد (نه به این معنا که پیش از انقلاب صنعتی شهر نداشتیم، بلکه در آن زمان شهرها محل استقرار حاکمان بود و بعدتر بود که شهرها دموکراتیزه شده و اکثر جمعیت را به داخل خود راه دادند) در چنین حالتی شهر یک جامعه است، کلیتی ترکیب شده از سوژههایی که اصطلاحا به این سوژه میگوییم ناشناس یعنی کسانی که شناختشان از هم و روابطشان کاملا متفاوت است از شناخت و روابط افراد جوامع پیشاصنعتی. کسی که در شهر زندگی میکند لزوما از طریق خانوادهاش شناخته نمیشود بلکه از طریق کاری که در شهر انجام میدهد و از طریق حرکتی که در شهر میکند شناخته میشود و همچنین از طریق مذهبی که دارد و نیز میزان داراییهای اقتصادی آن فرد و تعلقش به گروه سیاسی زیرا که اینها هستند که حرکات شهری را میسازند. یک فرد بهدلیل اینکه سوار بر ماشین خاصی در محلهی خاصی زندگی میکند و با آدمهای خاصی رابطه دارد و مصارف خاصی دارد و … شناخته میشود و اینها همگی به نوعی ناشناسند یعنی هویت شهری یک هویت ناشناس است، هم به فرد اطمینان میدهد که به عنوان یک سوژه میتواند خود را به تحقق برساند و هم این تهدید را بههمراه دارد که نتواند زندگی خارج از جماعت را تحمل کند اما رابطهی میان خود و دیگری همواره وجود دارد و باید همدیگر را تکمیل کنند، باید تفاوتهایی داشته باشند تا مبادله میانشان امکانپذیر شود.
- cosmos
- ۲. میران فاصلهای که ذرات نور در یک ساعت میپیمایند حدود یک میلیارد کیلومتر است.
- ۳. رجوع شود به نظریات تونیس درباره گمینشافت و گزلشافت.
[۱] نظریههای خود و دیگری/ بخش چهارم / انسان و کیهان / ۳۰ تیر ۱۴۰۰ / درسگفتار ناصر فکوهی / آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: سامال عرفانی ـ آبان ماه ۱۴۰۲