انسان‌‏شناسى و رمان

 

  رویکرد انسان‌‏شناختى با آن گروه از روش‏‌هاى علوم اجتماعى، که سخت‏‌ترین مرزها را میان پژوهشگر و موضوع پژوهش به‏وجود مى‏‌آورند، بیش‌‏ترین گسست را دارند. این روش‏‌ها، بى‏‌شک روش‏‌هاى کمّى و پوزیتیویستى هستند که به‏ناچار نه‏فقط رابطه‏‌اى مبتنى بر تقابل سوژه/ ابژه بین دو‌سوى پژوهش به‏ وجود مى‏‌آورند، بلکه اصولاً حتى این رابطه را نیز به محدود‌ترین، غیر‌شخصى‏ ترین، و انتزاعى‏‌ترین شکل آن تقلیل مى‏‌دهند. به این ترتیب، موضوع مورد پژوهش؛ یعنى انسان‌‏ها یا گروه‏‌هاى اجتماعى، جاى خود را به بازنمود‌هاى انتزاعى آن‌‏ها، اعداد، و ارقام مى‌‏دهند و آن‏‌چه قابل توضیح خواهد بود، نه این اعداد و ارقام – که بنا‌بر تعریف «بى‌‏معنا» هستند – بلکه روابط علت/ معلولى میان آن‏‌ها خواهد بود. در این رویکرد فرض برآن است که چون یک انتزاع ریاضى توضیح داده مى‌‏شود، انسان در این توضیح دخالت ندارد و یا دست‏‌کم باید کم‏‌ترین دخالت را داشته باشد. هم از این رو، «زبان انسانى» به‏مثابه زبانى ادبى باید جاى خود را به‌‏نوعى «زبان اعداد» بدهد که فاقد «روح و احساس» و بنا‌بر‌این به دور از خطر «متأثر‌شدن» از عواطف پژوهشگر قلمداد مى‏‌شود.

این درک، کاملاً از درکى که پژوهشگر انسان‌‏شناس را به بخشى از خود موضوع پژوهش بدل مى‏‌‌کند، فاصله دارد. در این درک، پژوهش انسان بر انسان، تنها از خلال یک کنش متقابل و پیوسته میان این دو انسان امکان‏‌پذیر است که در طول آن هر‌یک از آن دو بر دیگرى اثر مى‌‏گذارد و این اثرگذارى‏‌ها و «روایت» آن‌‏ها خود بخشى از پژوهش را تشکیل مى‌‏دهند. در چنین درکى «توصیف»، اصلى‌‏ترین و محورى‌‏ترین ابزار و شاید حتى اساسى‌‏ترین هدف تحلیل نیز هست، توصیفى که به‏ناچار با ابزار‌هاى زبانى؛ یعنى به یک معنى «ادبى» انجام مى‌‏گیرد. به‏همین دلیل میان حوزه ادبى و حوزه انسان‏‌شناختى، همپوشانى زیادى – دست‏‌کم از لحاظ ابزار‌هاى روش‌‏شناختى – وجود دارد که مى‌‏تواند بسیارى از نکات تاریخى و به‏ویژه بسیارى از اندیشه‏‌هاى بغرنج و پیچ‏‌و‌خم‌‏هاى موجود در متون انسان‌‏شناختى را براى ما روشن کند. تمایل به خرد‌بینى و توصیف ذره‏‌گرا، چه در متون ادبى و چه در بسیارى از متون انسان‌‏شناختىِ جدید دیده مى‌‏شود و از این رو، گاه خطکشى میان این دو گروه از متون کارى بس دشوار خواهد بود.

نزدیکى انسان‌‏شناسى به ادبیات، دست‏‌کم در زبانى که این دو به‏‌کار مى‌‏گیرند، جاى هیچ شک و تردیدى ندارد، ولى آیا این امر مى‏‌تواند به خودى خود دلیلى بر دور‌شدن انسان‏‌شناسى از میدان علمى و فاصله‏‌گرفتن آن از مجموعه الزاماتى باشد که پارادایم علم را، به‏ویژه در تفسیر پوزیتیویستى از آن، در طول دو قرن گذشته تبیین کرده‌‏اند؟ انسان‌‏شناسان و حتى جامعه‏‌شناسان جدید به موضوع چنین نگاه نمى‌‏کنند و نقد پوزیتیویسم را به‏مثابه عامل تعیین‌‏کننده پارادایم علمى در علوم اجتماعى ضرورى مى‏‌شمارند. در واقع اگر بر آن باشیم که الگو‌گرفتن علوم اجتماعى از تجربه‏‌گرایى علوم طبیعى، به‌‏گونه‌‏اى که در قرن نوزدهم تصور مى‌‏شد، شکست خود را در طول ۱۵۰ سالى که از عمر جامعه‌‏شناسى و انسان‏‌شناسى مى‌‏گذرد بارها و بارها نشان داده است، به همان صورت باید بپذیریم که «زبان» علوم اجتماعى نیز لزوماً نمى‌‏تواند با «زبان» علوم طبیعى یکسان باشد.

با این وصف، نکته ظریفى که در این‏جا وجود دارد و باید به آن توجهى ویژه داشت، این است که شباهت زبانى یا همپوشانى مفهومى میان ادبیات و علوم اجتماعى به‏ طور عام و انسان‌‏شناسى به‏طور خاص، نباید ما را از خطرى که این نزدیکى مى‌‏تواند براى ایجاد نوعى «انحراف» در اهداف شناخت به‏وجود بیاورد غافل کند. «شیفتگى» پژوهشگر در برابر موضوع مورد پژوهش، خطر نوعى بیگانه‏‌گرایى و تمایل به پدیده‏‌هاى «غریب» را به‏‌وجود مى‏‌آورد که در قرون هفده و هجده میلادى اروپا را فرا‌گرفته بود و از آن زمان تا امروز، همواره به صورت‌‏هاى مختلف باز هم در رابطه میان فرهنگ‌‏ها بروز کرده و جاى شناخت و درک از فرهنگ‏‌هاى دیگر را به نوعى کنجکاوى بیمار‌گونه به یافتن «تفاوت» در آن‏‌ها داده است که در‌نهایت هیچ حاصلى جز ارضاى عواطفى گذرا ندارد و در آن نمى‏‌توان هیچ پیوندى نیز با شناخت علمى واقعى یافت. و اگر جایى بتوان یک خط مرزى میان ادبیات و انسان‌‏شناسى ترسیم کرد، آن خط دقیقاً در همین «آزادىِ» حوزه ادبى به پر‌و‌بال‌‏دادن به اندیشه و خیال است که مى‏‌تواند در‌نهایت به «واقعیتى شعر‌گونه» بینجامد، در‌حالى‏‌که در حوزه انسان‌‏شناسى، آخرین حد از این «آزادى» «باز‌تابندگى» نامیده مى‌‌‏شود، اما حتى در آن شاخه نیز نمى‏‌توان با «ابداع» و «باز‌آفرینى ادبى واقعیت» در توصیف انسان‌‏شناسانه سخن گفت یا آن را داراى مشروعیتى علمى پنداشت.

فرانسوا لاپلانتین(۵۸)، استاد انسان‏‌شناسى دانشگاه لیون فرانسه که تخصص وى در انسان‏‌شناسى پزشکى، و روان‏‌پزشکى است، در متن زیر که بر‌گرفته از کتاب وى با عنوان انسان‌‏شناسى (۱۹۸۷) است، در همین چارچوب به بررسى رابطه میان رمان و انسان‌‏شناسى مى‌‏پردازد:

 

زایش رمان همچون انسان‌‏شناسى، به‏ صورتى هم‏‌زمان و در لحظه‏‌اى از تاریخ اروپا به‏ وقوع پیوست که گروهى از ارزش‏‌ها رو به سستى گذاشته بود و نظم جهان، که تا آن زمان مشروعیتى استعلایى داشت، به زیر پرسش مى‏‌رفت. آن‌‏چه به این صورت پیش نهاده مى‏‌شد، نوعى انسان‏‌محورى بود که نه‏‌فقط خدا‌محورى پیشین، بلکه فلسفه کلاسیک را به حاشیه مى‏‌راند. این دگرگونى سبب مى‌‏شد که فهم‌‏پذیرى از این پس، نه پدیده‌‏اى سازنده(۵۹) که پدیده‌‏اى ساخته‏شده در‌نظر گرفته شود: نسبى‏‌شدن دیدگاه‌‏ها، ارزش‏‌ها، مفاهیم انسانى، و امر اجتماعى در‌نهایت سبب مى‌‏شد مفهوم حقیقت مطلق، که نیکى را در یک‏‌سو و بدى را در سوى دیگر قرار مى‏‌داد، نیز از میان برود.

آغاز رمان همچون آغاز انسان‌‏شناسى، با حرکت از چشم‌‏اندازى گشوده بر سفر و ماجراجویى‌‏هاى بى‌‏پایان بود – دن کیشوت… – اما سپس، در هر دو، سرزمین‌‏هاى دور‌دست جاى خود را به واقعیت‏‌هاى در دسترس مى‌‏دادند و به همان نسبتى که جهان شناخته و کشف مى‏‌شد، بازگشت به خویشتن نیز از راه مى‏‌رسید و در‌نهایت همچون در مادام بوارى، روزمرگى جاى خود را باز‌مى‌‏کرد.

افزون بر این، در مقایسه میان رمان و انسان‏‌شناسى مى‏‌بینیم که منطق رمان، همچون در انسان‌‏شناسى، حکم مى‌‏کند که شخصیت‌‏ها (در رمان) و جوامع انسانى (در انسان‌‏شناسى) چند‌گانگى داشته باشند و در هر دو مورد قابل تقلیل‌‏یافتن به هویتى یگانه نباشند. براى نمونه، ژوزف ک. در «محاکمه»، نه کاملاً گناهکار است و نه کاملاً بى‏‌گناه… همین را مى‌‏توان در چند‌گانگى‌‏هایى در رمان‌‏هایى دیگر نیز یافت؛ مثلاً لئوپولد بلوم نسبت به مردم دابلین در اولیسِ جویس، و یا راوى به نسبت وردورن در در جست‌‏و‌جوى زمان گمشده پروست و غیره.

در انسان‌‏شناسى نیز با وضعیتى مشابه روبه‏رو هستیم. این نکته را به‌‏ویژه در آثار اسکار لویس، انسان‏‌شناس امریکایى و به‏ویژه در اثر مشهور او موسوم به «کودکان سانچز» مى‌‏بینیم. در این‌‏جا ما نه‏‌تنها با حرکت موازى تک‌‏گفتار‌هاى مشاهده‌‏گر و مشاهده‌‏شونده، که به‏‌صورتى پى‌‏در‌پى و به‏مثابه تنها قطب‏‌هاى مشاهده به‌‏حساب آیند، رو‌به‌‏رو نیستیم، بلکه با نگاه‏‌هاى متقاطع (همسو و نا‌همسوى) یک خانواده مکزیکى سر‌و‌کار داریم.

این مثال‏‌ها نشان مى‏‌دهند که در رمان، همچون در انسان‌‏شناسى، فکر آن‏‌که واقعیت را بتوان در خودش درک کرد باید کنار گذاشته شود و جا به درک واقعیت صرفاً از «یک نقطه‌‏نظر» داده شود. البته در هر دو مورد، مسئله مرز‌هایى که باید براى این نگاه قائل شویم پابرجاست. به‏عبارت دیگر، هر‌چند هر «نقطه‌‏نظر»ى تمایل به تام‏‌بودن دارد، اما هرگز در پى مطلق‏‌کردن خود نیست و در‌نتیجه این رویکرد هر‌چند همواره به‌‏گونه‏اى عمدى در پى یافتن چشم‏اندازهاست، اما هرگز بر ایجاد واقعیت‏‌هاى فرا‌گیر (توتالیتر) پاى نمى‏‌فشارد.

البته در رابطه میان رمان و انسان‌‏شناسى باید با دقتى بیش‏‌تر از خود پرسید که از چه رمانى سخن مى‌‏گوییم و از کدام انسان‏‌شناسى؟ براى نمونه برخى از رویکردها در علوم اجتماعى با استفاده از ابزار‌هاى اسنادى و مشاهده داراى فاصله از آن‏‌چه «واقعیت اجتماعى» مى‌‏نامند، در پى پژوهش بر گروه‌‏هاى انسانى هستند که آن‌‏ها را باید در گرایش‌‏هاى پوزیتیویستى علوم اجتماعى و طبیعت‏‌گراى رمان رایج دانست. چشم‌‏انداز بالزاکى که بر خصلت کاملاً اجتماعى و حتى اجتماعى – اقتصادى موقعیت‏‌ها – که در برونیت خود توصیف مى‌‏شوند – و شخصیت‌‏ها – که در نزد بالزاک با کارکرد و جایگاه اجتماعى آن‌‏ها آمیخته است – تأکید مى‌‏کند، با گرایش اجتماعى در انسان‌‏شناسى انطباق دارد. و سرانجام در رمان روان‏‌شناختى یا انسان‌‏شناسى روان‌‏کاوانه، اولویت امر عاطفى را بر امر اجتماعى مى‏‌بینیم.

 

منبع: فکوهی، ناصر، پاره‌های انسان‌شناسی، تهران، نشر نی، ۱۳۸۵

برای تمام آوانگاری‌ها و ماخذ به منبع فوق ارجاع کنید.