انسان‏شناسى و توسعه

 

مفهوم توسعه در قرن هفدهم وارد زبان انگلیسى شد و در آن زمان و تا قرن نوزدهم عمدتاً در معنایى زیست‌‏شناختى درک مى‌‏شد: از لحاظ ریشه‌‏اى، توسعه به معنى باز و شکوفا‌شدن و رشد‌کردن یک پتانسیل درونى بود که بتواند، همچون نطفه‏‌اى درون رحم، با قرارگرفتن در محیط مناسب به یک موجود زنده و با گذار از یک دوران رشد طبیعى به فردى بالغ بدل شود. این دید‌گاه درباره توسعه، در چارچوب تطور‌گرایى غالب قرن نوزدهم، که همه حوزه‌‏هاى اندیشه فلسفى و علمى را در‌بر‌گرفته بود، کاملاً تناسب داشت و آن‌‏چه این گرایش را تقویت مى‏‌کرد، سه جریان عمده یا سه اسطوره قدرتمند و بنیادین در اندیشه انسانى بود که از آن زمان تا‌کنون همچنان ادامه دارند: نخست، پنداره انقلاب و پیشرفت حاصل از آن که عمدتاً از انقلاب فرانسه (۱۷۸۹) و انقلاب‌‏هاى اروپایى قرن بعد (۱۸۳۰، ۱۸۴۸…) ریشه مى‌‏گرفت و تحول انقلابى را به‏‌مثابه مناسکى از گذار رمز‌آموزانه در نظر مى‌‏گرفت که عبور از آن بدون شک در مسیرى یک‏‌سویه به‏طرف پیشرفت و تعالى و چشم‌‏انداز‌هاى روشن است، دوم، پنداره تاریخ‌‏گرایى هگلى که حرکت جوامع و تمدن‌‏هاى انسانى را نه حرکتى کور، بى‌‏معنا، و بى‌‏جهت که حرکتى قانونمند و قابل‌ تبیین و تحلیل و پیش‏‌بینى ارزیابى مى‌‏کرد و از همین رو، بر نوعى اراده‏‌گرایى در حرکت به‌‏سوى هدفى مشخص و معلوم انگشت مى‏‌گذاشت که در صورت آگاهى نسبت به آن، مى‏‌توان به سعادتمندى و تحقق آرمان‏‌ها (روح مطلق) نائل آمد. و سوم، پنداره فرجام‏‌شناختى که از هر دو این گرایش‌‏ها ریشه‌‏دارتر و اصیل‌‏تر بود و کل هستى را بین دو نقطه آغازین (آفرینش) و پایانى (فرجام) تعریف مى‌‏کرد و تبعیت از یک ضابطه‌‏مندى خدا‌شناسانه (تئولوژیک) را، راه حرکتى درست و خدایى در برابر نا‌فرمانى و شورش، یعنى راه حرکت نا‌درست و شیطانى مى‏‌دانست و براى هر‌یک از این دو نیز پیامد‌هاى زمینى و آسمانى ترسیم مى‌‏کرد.

این چارچوب نظرى، نه‏فقط خود را در اقتصاد سیاسى قرن هجدهم و نوزدهم، چه در بعد لیبرالى آن (اسمیت، ریکاردو…) و چه در بعد ضد‌لیبرال آن (مارکس…) متبلور مى‌‏کرد، بلکه در حرکت عمومى استعمارى که از انتهاى این قرن وارد مرحله‏‌اى اساسى (اشغال نظامى جهان) شد نیز آشکار مى‌‏شد. ایدئولوژى تطورى به این ترتیب، از خلال غلبه فرهنگ و الزامات اقتصادى – اجتماعى اروپا بر جهان، به محور اساسى فتح و دگرگون‏‌کردن همه جوامع انسانى بر روى الگوى غربى بدل مى‌‏شد. روندى که از آن روز تا امروز همچنان ادامه داشته است و جهانى‏‌شدن را باید تنها آخرین مرحله از آن به‏‌شمار آورد.

انسان‌‏شناسى نیز از این حرکت به دور نماند. در دوره‌‏اى نخست و بنیادین، چارچوب‏‌هاى تطورى با تکیه بر داده‌‏هایى کمابیش سست تعریف مى‏‌شدند: مورگان، انسان‏‌شناس امریکایى، مک‌ لنان، فریزر، و تایلور، انسان‏‌شناسان بریتانیایى، و حتى دورکیم و موس، انسان‏‌شناسان فرانسوى، جز داده‏‌هایى غیر‌مستقیم، ناکامل، و جزئى براى تبیین نظریه تطورى نداشتند و حتى کسى چون باخوفن، انسان‏‌شناس سویسى، از همین داده‏‌ها نیز محروم بود و براى تبیین نظریه خود بر اسطوره‌‏شناسى باستان تکیه مى‌‏زد. اما پس از جنگ جهانى دوم و در تب و هیجانى که اقتصاد‌دانان در تعریف شاخص‏‌هاى اقتصادى – فنى توسعه داشتند، دست‏‌کم تا دو دهه به‏‌نظر مى‌‏رسید که مفاهیم توسعه‌‏یافتگى و توسعه‌‏نیافتگى کاملاً روشن هستند. تأکید بر عدم استفاده یا استفاده نامطلوب از منابع طبیعى براى رشد؛ یعنى به‏‌هدر‌رفتن پتانسیل موجود و تأکید بر عقب‏‌ماندن از یک رشد تاریخىِ ناگزیر، اما «کند‌شده» یا «راکد‌مانده»، دو پنداره اساسى مورد‌نظر در این سال‌‏ها بودند که تصور مى‏‌شد کلید راهگشاى آن‏‌ها در رشد فناورى است.

اما این رشد، که با انتقال‌‏هاى گسترده سرمایه و فناورى در طول چندین دهه و در چارچوب مطالعات و برنامه‌‏هاى توسعه‌‏اى هدف قرار گرفته‌‏شد، نه‏تنها به نتایج مطلوب (رشد اقتصادى) نینجامید، بلکه خود به پدید‌آمدن مشکلات گسترده فرهنگى اجتماعى (فقر، فاصله طبقاتى، تنش‌‏هاى اجتماعى – سیاسى، بحران‌‏هاى مقاومت، و هویت…) منجر شد. گسست فرهنگى، خود عاملى بود که سبب شد از دهه ۸۰، انسان‏‌شناسان به‏‌طور گسترده وارد حوزه توسعه شوند و آن‌‏چه از مدت‏‌ها پیش (حتى از دوره مالینوفسکى) با عنوان «انسان‌‏شناسى عملى» و به‏‌ویژه پس از جنگ جهانى دوم، با نام انسان‌‏شناسى کاربردى شناخته مى‌‏شد، با رشدى سریع انسان‌‏شناسان را در مقابل انتخابى دو‌گانه و کما‌بیش متناقض قرار داد: از یک‌‏سو، محور اساسى گفتمان انسان‏‌شناختى بر‌مبناى دفاع از تنوع زیستى، چند‌گانگى فرهنگى، و حق متفاوت‌‏بودن براى همه مردمان و حتى همه انسان‌‏ها استوار بود، و از سوى دیگر، لزوم تبیین و فرموله‌‏کردن گروهى بزرگ از معیار‌ها و شاخص‌‏هاى جهانشمول اعم از معیار‌هایى در فرهنگ مادى – زیرساختار‌ها و رو‌ساختار‌هاى اقتصادى – فناورانه زندگى روزمره – و فرهنگ معنایى – ذهنیت‏‌ها، ارزش‏‌ها، و اسطوره‏‌هاى مدرن. به‏همین دلیل نیز ایجاد سازش و هماهنگى میان این دو گروه در طول دو دهه گذشته، بحث و دغدغه اساسى انسان‌‏شناسان بوده‌‏است.

درنتیجه، دو گرایش در انسان‌‏شناسى کما‌بیش رو‌در‌روى یکدیگر قرار گرفتند و بدون آن‏‌که به تناقضى آشتى‌‏ناپذیر با یکدیگر کشیده شوند، به بحث حول محور رابطه انسان‌‏شناسى و توسعه ادامه مى‏‌دهند: از یک‌‏سو کسانى که معتقدند حرکت انسان‌‏شناسى به ‏سمت برنامه‏‌هاى توسعه‌‏اى (همکارى در چارچوب این پروژه‏‌ها) با خطر تبدیل‏‌شدن آن به ابزارى براى منافع اقتصادى نظام جهانى همراه است و این علم را از اصالت و ارزش‏‌هاى هستى‌‏شناسانه‌‏اش در دفاع از مردمان و فرهنگ‌‏هاى مورد یورش یا در حال انقراض جدا مى‌‏کند، و از سوى دیگر کسانى که بر‌عکس بر آن هستند که تداوم انسان‌‏شناسى – و به‌‏طور کلى علوم اجتماعى – جز از خلال کاربردى‌‏شدن هر‌چه بیش از پیش آن امکان‏‌پذیر نخواهد بود، هر‌چند این کاربرد‌پذیرى باید همواره با در‌نظر‌گرفتن و تأکید – در حد ممکن – بر اصول مورد دفاع این علم – ازجمله در نسبى‌‏گرایى فرهنگى – به پیش رود.

گرایش نخست بیش‏‌تر بر آن اصرار دارد که انسان‌‏شناسان باید به جاى «کمک» به اجراى برنامه‌‏هاى توسعه‏‌اى، به نقدِ این برنامه‌‏ها و انجام مطالعه بر اثرات مثبت یا منفى آن‏‌ها بپردازند و به‏همین دلیل نیز باید کارفرمایانى بجز کارفرمایان مستقیم این پروژه‌‏ها داشته باشند. مثلاً آن‌‏ها مى‌‌‏توانند به‌‏عنوان مشاوران و پژوهشگران سازمان‏‌هاى غیر‌دولتى حمایت از مصرف‌‏کنندگان، که امروزه چه از لحاظ تعداد و چه از لحاظ قدرت پیوسته رو به افزایش هستند، وارد عمل شوند. این انسان‌‏شناسان عقیده دارند که به این ترتیب، نقطه‏‌نظر‌هاى انتقادى آن‏‌ها نسبت به فرایند‌هاى توسعه مى‌‏توانند خود به مواد قابل استفاده براى بهبود کار در انجام پروژه‏‌هاى آتى توسعه‌‏اى بدل شوند، بدون آن‌‏که انسان‏‌شناسان در تعهدى مستقیم نسبت به این پروژه‌‏ها وارد شده باشند. گروه دوم، برعکس، استدلال مى‏‌کنند که قرار‌گرفتن در موضع نقد و موضع‌‏گیرى صرفاً پس از اتمام پروژه‌‏ها براى سنجش پیامد‌هاى آن‏‌ها، انسان‏‌شناسى را در وضعیتى انفعالى قرار مى‌‏دهد و به تصویر خارجى آن ضربه وارد مى‌‏کند. پس بهتر است که انسان‏‌شناسان از ابتدا و در مجموعه عاملان اصلى امکان‏‌سنجى، طراحى، و اجراى پروژه‏‌ها قرار گیرند و بتوانند به حرکت خود جنبه‌‏اى مثبت و فعالانه بدهند.

هم‏اکنون بحث بر سر این دو موضع همچنان ادامه دارد و هنوز نمى‏‌توان ادعا کرد که یکى از این دو گروه توانسته باشد دید‌گاه خود را کاملاً به کرسى نشاند. اما نکته‏‌اى که شاید بتوان بر آن، به‏‌عنوان نوعى اجماع در نزد انسان‏‌شناسانى که با مسئله توسعه در تماس هستند، تأکید کرد آن است که به‏‌هر‌حال وظیفه اصلى و اساسى انسان‌‏شناسان در وهله نخست، دفاع از حق حیات براى تنوع و تفاوت‏‌هاى فرهنگى و اندیشیدن بر چگونگى سازش‏‌دادن این حق با منافع عمومى جوامع انسانى است و تنها در صورت احترام به این اصل اخلاقى و محورى در انسان‌‏شناسى است که مى‌‏توان به اندیشیدن درباره توسعه، به‏عنوان دستاوردى مثبت براى بهبود شرایط زیست مادى انسان‌‏ها، روى آورد.

 

منبع: فکوهی، ناصر، پاره‌های انسان‌شناسی، تهران، نشر نی، ۱۳۸۵

برای تمام آوانگاری‌ها و ماخذ به منبع فوق ارجاع کنید