پیر سانسو ترجمه ناصر فکوهی و زهره دودانگه
اتوبوس آنقدر وقار دارد که خود را به بازیچۀ کودکان تبدیل کند و احساسی شگفتانگیز و جادویی برانگیزاند. نباید با رانندۀ اتوبوس سخن بگوییم. نباید پیش از ایستادن کامل اتوبوس درش را باز کنیم. باید مراقب باشیم تا بلیت خود را گم نکنیم. همۀ این ممنوعیتها گویای جدیت نیمهبازیگوشانۀ چنین سفری است. بلیتها را به شاگرد راننده میدهیم تا به دستگاهش بزند، دستگاهی که وقتی کار میکند صدایی کاملاً خاص تقلیدکردنی میدهد. شاگرد بلیط باطلشده را به ما پس میدهد، بلیطی که نمایانگر منزلتی تازه است، همچون چیزی که مهروموم شده، خشک شده، مهر و نشان عمومی خورده است. گویا کنترلچی مقام بالاتری دارد، زیرا شاگردراننده در نهایت بلیطهای مهرخورده را به او میدهد و همچنین او در میانۀ راه پیاده میشود، همان گونه که در میانۀ راه به شکلی اسرارآمیز سوار اتوبوس شده بود.
افزون بر این، اتوبوس کودک بورژوا را در برابر شهری که در نظرش بیش ازاندازه درهم و برهم است، حفظ میکند. اتوبوس از کوچهها، از خیابانها واقعیتزدایی میکند و همزمان به آنها امکان درک شدن میدهد. درون اتوبوس به یک تالار شباهت دارد: از کودک میخواهند که راست بایستد، مودب باشد، جایش را به افراد مسن بدهد. کودکان همچون بزرگسالان هنوز در محلههایشان زندگی میکنند و در خاطرهشان سفر کردن با اتوبوس پیوستن به گونهای جشن، در شرایطی استثنایی، است. باید به یاد داشته باشیم که فضای یک شهرهمچون پاریس در نظر بسیار بزرگ میآید و گذر از آن جنبۀ یک ماجراجویی دارد.
ما نباید از تصنعی بودن، که توصیف یک اتوبوس ظاهرا مستلزمش است، هراس داشته باشیم. شهر که چندان زیر سلطه نیست و هراسآوراست و از دو جنبۀ تفکیکناپذیر تشکیل شده: یک بخش خیالین از این لحاظ که انسان را ]زیر فشار خود[ خرد میکند و یک بخش معجزه آسا از این لحاظ که میتوان آن را همچون جنگلی افسودن شده یا شهری غریب رام کرد. نگاه کودک ، بازیهای او، پرسهزدنهای شهریاش ابژهای ساده چون اتوبوس را دوباره از آن خود کرده است- همچون دوران شهسواران شمشیر به دست گرفته، شمشیری که بدون تریستان، بدون قطعات شعر السید (۱) یا سرود رولان، جز یک شمشیر نازک مبتذل نبود.
این پناه بردن به کودکیِ شهرها موجب میشود که ما دلایل دیگری نیابیم برای آنکه شکوه شاعرانه را به اتوبوس اعطا کنیم. اتوبوس در پهنۀ خود تنها نیست. روز ۱۴ ژوئیه (روز ملی فرانسه)، پرچمهای سه رنگ، نابینایان خیابانها، بچههای زبروزرنگ، نگهبان سر چهارراه نیز در همین سپهر جشنواره شرکت میکند. با این وصف مشاهده میکنیم که اتوبوس، علیرغم ظرافت شهریاش، هنوز گونهای از حیات نیمه روستایی را نیز در خود دارد. به رغم آنکه پنجرههایش میلرزند و با ترمزهایش دائم این وسیلۀ نقلیه را به سختی و ناگهان متوقف میکنند، اتوبوس محکمتر و سالمتر از آن است که به نظر میآید. اتوبوس هرگز موجودی شهری نیست. اتوبوس هنوز یادآور یک خودروی روستایی است که از خلال جادههای پرگردوخاک، برای خود با «لق لق کردن» راه باز میکند.
اما بیاییم حال به ساختار و شکل فضایی آن نگاهی بیندازیم، آنچه یکبار دیگر به سراغ بلافصلترین حسهای ما و اغلب فراموششدهترین آنها میآید. در یک معنا در اتوبوس ما با یک «درون متحرک» سروکار داریم: سرنشینان میتوانند آن را همچون سرپناه و پناهگاه احساس کنند. فرد ناشناس در شهر، تا زمانی که آنجاست، در اتوبوس فضای امنی را تجربه میکند. او با بودن در اتوبوس میتواند از جستجوی پرهزینه ]برای یافتن یک پناهگاه[ و تصمیمگیری سخت در امان باشد. او گاه امید دارد که سفرش تا ابد ادامه یابد. آنچه در نظر ما غنیترین دستاورد محسوب میشود، پلتفرمی است که برابرنهاد آن در دیگر وسایل حملونقل وجود ندارد. جوانترینها و رعناترینها (sveltes) آنجا قرار گرفتهاند. آنها در این اتوبوس ماجراجویی میکنند. باید عزم یک دریانورد را داشت تا در آن باقی ماند. آیا اتوبوس را نمیتوان به قایقی تشبیه کرد که باد در بادبانهایش افتاده و دماغهاش خیابانها را میشکافد و پیش میرود. لازم نیست که به دنبال شباهت در شکلها باشیم. کافی است که نسیم باد کمی تندتر بوزد و موها را آشفته کند، و به قدر هوای پهنۀ دریا سرمستی آورد. ما دیدهایم و خواهیم دید که بسیاری در شهر پرسه میزنند: تنها آن پرسهزدنی که شبیه به یک گردش دریایی است، با سوار شدن به اتوبوس تحقق مییابد. اما این اتوبوس در ساختار خود طرحی از توزیع مسافران را پی میریزد که در آن افراد محتاط و افراد جسور، جوانان و مسنترها، بدون مشاجرۀ احتمالی، به سبک و سیاقی دوقطبی حضور داشته باشند، این توزیع همچنین در پلتفرم خود تصویری از یک تراس را ترسیم میکند: که سقف ندارد و ناگزیر در برابر بالهوسیهای آسمان رام است.
این رویکرد موجب میشود که شهر را به گونهای خاص درک کنیم. این پلتفرم به یک صحنۀ تئاتر تبدیل میشود، صحنهای ما خود را به نمایش میگذاریم، جایی که به خصوص میتوانیم، در فراغ بال، نمایش خیابان را از نظر بگذارانیم. براندازکردن، خطاب کردن، سر برگرداندن در همۀ جهات، مجاز و ممکن میشوند. مشتری کافه خود نیز برای حق تماشا کردن پول داده، اما خود را در حالی مییابد که نشسته و مطیع و فرمانبردار چشمانی است که بر او مشرف و مسلطاند. باید منتظر بود که جمعیت در مقابلش پشت سرهم راه بروند. مسافر پلتفرم از برکت جابهجا شدن، و چابکی اتوبوس برخوردار است. نگاه او بر بر عابران و همچنین نمای ساختمانها و بناهایی که نوسازی میشوند، میلغزد. او امر ناممکن را محقق میکند: او با جمعیتی که در اتوبوس هستند درمیآمیزد و با ازدحام پلتفرم اتوبوس که جمعیت به هم تنه میزنند، یکی میشود؛ ]بدین ترتیب[ او بر جماعتی دیگر مسلط میشود- آنهایی که در خیاباناند و به آنها اندک تعلقی دارد. او خود را با همۀ هیجانهای شهر درمیآمیزد و آن را برمیانگیزاند: همۀ هیجانهایی که برخاسته از پلتفرم ]یعنی اتوبوس[، از خیابان باشند، آن هیجانهایی که او به معنای واقعی به آنها تعلق داشته باشد، آراسته به غوغای واژهها، چهرهها و تصاویر.
در حالیکه اغلب ما گویی به شهر چسبیدهایم و ناچاریم پیش از آنکه منظری را از دست بدهیم، برای مدتی طولانی قدم بزنیم، هربار که اتوبوس به راه میافتد، گویا مسافران این پلتفرم از شهرعزیمت میکنند. البته مسئله آن نیست که اتوبوس شهر را ترک کنند، اما مسافران بسیار دیگری از راه میرسند و اتوبوس را اشغال میکنند و به خصوص اتوبوس با پیادهرو فاصله میگیرد، همچون یک کشتی که از ساحل فاصله گرفته و ریسمانها را میگسلد. به صورتی متناقض ما با اتوبوس شهر را از درون ترک میکنیم، زیرا از رویارویی با پیادهروها و پیادههایشان فاصله میگیریم. یک اتومبیل چنین پهلوگرفتنها و عزیمتهایی را تجربه نمیکند. و افزون بر همۀ اینها، آدمهای زیادی لازم است که بتوان به چیزی شبیه به عزیمت یک کشتی رسید.