بوطیقای شهر (۱۰۸)

پیرسانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

این توصیف اگر پایه و اساسی داشته باشد برای ما نکاتی دربارۀ شاعرانۀ فضای شهری روشن می‌کند. نخست آنکه تصاویر هرگز یا تقریبا هرگز به صورتی دقیق و موبه‌مو با یکدیگر پیوند نمی‌خورند. تراس بیسترو نیست که بیشترین شباهت را به یک تراس یک کافه دارد (مشتری‌های بیسترو پیشخوان بیسترو را ترجیح می‌دهند)، بلکه چنین شباهتی را  پلاتفرم (صحنۀ) یک اتوبوس می‌توان دید. این جاست که [اتوبوس] به بهترین شکل پندارۀ بازنمایی-نمایش کافه را به تحقق می‌رساند. سپس، تقابل‌های خیالین در هندسه‌ای که ساده‌لوحانه فیگوراتیو است، جای نمی‌گیرد. درون یک شهر تنها درون ساختمان‌هایش نیست، بلکه در برخی شرایط درون یک کوچه است (مثلاً در دوره‌های اعتصاب). آنچه تناقض را بیشتر می‌کند آن است که دربارۀ اتوبوس، کسی با رفتن به درون آن، به قلب شهر راه نمی‌یابد. چیزی که به نظر پیامد هرگونه کشف درونی است؛ با این کار آن فرد به درون اتوبوس تبعید شده است. کافی است که اتوبوس از پیاده‌رویی که کنارش پهلو می‌گیرد دور شود، تا فرد احساس کند از جمعیت شهری دور شده است، البته بی‌آنکه در جستجوی جایگاه صمیمانه‌تر دیگری بوده باشد. سرانجام باید به نقش هوا و نقش باد اشاره کنیم. در شهر، درخت‌هایی که دورشان را با حفاظ سیمانی بسته‌اند، چندان به ما ظاهر شبه‌طبیعت را القا نمی‌کنند. اما در اتوبوس سرزندگی و شادابی هوا احساس ناپایداری را به مسافر می‌دهد که بی‌دلیل فکر می‌کند پا بر زمین ندارد.

ما باید به آخرین نکتۀ نیز دربارۀ ساختار اشاره کنیم که به امر خیالین اتوبوس مربوط است. ما در برابر یک خودروی عظیم قرار می‌گیریم: دستِ‌کم از لحاظ حجمش. خودروهای عادی، هیئت پرسه‌زنان به مقیاس‌های شهر شباهت ندارند. آن‌ها در برابر سطحی صاف سرفرود می‌آورند. اما اتوبوس در واقع به درون یک بعد سوم وارد می‌شود، چیزی همچون ساختمان‌ها و مغازه‌های بزرگ -که آن‌هم از جنس حجم‌های کامل است. از اینجا می‌توان نتیجه گرفت که امتیازات بیش‌ازاندازۀ اتوبوس (اینکه میتواند در نقاطی بایستد که برای خودروها ممنوع است. با سروصدا بوق بزند) حاصل یک امتیاز شهری نیستند، بلکه از طبیعت خودش ریشه گرفته‌اند.

این نکتۀ نهایی است که ما را به نخستین شاعرانۀ اتوبوس می‌رساند. شاعرانه‌ای که از شعری بیش از حد مهربانانه ریشه می‌گیرد که بتواند به موضوع خود امتیازهای حقیقی‌اش را بدهد؛ با وجود این، این شاعرانه از آن شایستگی برخورار بود که بتواند موضوع خود را از صرفاً کارکردش جدا کند، زیرا آن را بر مجموعه‌ای از شاخص‌ها استوار می‌کرد که از خیال ریشه گرفته‌اند: دیگر نه چنین وسیلۀ نقلیه‌ای، بلکه سپهری از اشیا ازمدافتاده که با عصر خویش، یا عصر اشیای زمختی که به جای حمل کردن، با خود «به این سو و آن سو می‌کشند»، هماهنگی ندارد. مینیاتوری کردن اتوبوس‌ها ]برای ساختن اسباب بازی[، که چنین رایج است، درخود انگیختگی خویش، نشان می‌دهد که ما در اینجا با یک امر ساختگی، یا با اراده‌ای برای ترسیم تأثیرات شهری روبرو نیستیم. سپس باید تحلیل خود را ادامه دهیم و از خود بپرسیم چهارگوش بودن اتوبوس و ساختارش به چه معناست. حتی اگر یکی از این عناصر اساسی تغییر کند، اتوبوس خودش را از دست می‌دهد. یک اتوبوس بدون سِن (پلاتفرم میانی)، بدون پنجره‌های لرزانش بازهم می‌توان کارکردش را انجام دهد. اما دیگر آن وسیلۀ حمل و نقل خیالین نخواهد بود، زیرا انبوهی از تصاویر و نقش‌ها را تکثیر نمی‌کند. پلاتفرم در آن واحد یک سِن، یک تراس، مکانی برای سوار شدن بود- و با وجود این این همدستی ]میان کارکردها[به یک توهم تبدیل نمی‌شد. زیرا مسافر آن را در رفتارش تجربه می‌کرد: زیرا مسافر در چنین صحنه‌ چندگانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بود که رفتارهایی آزادانه‌تر، قریحه‌ای تمسخرآمیز، عطشی بیشتر برای تماشا کردن می‌یافت. وقتی مکانی به کسی که آن را تجربه می‌کند، الهام می‌بخشد، وقتی فضا و افق‌های خاص آن گشوده می‌شوند، این به معنای شاعرانه‌ای است که خود را به نمایش می‌گذارد. اتوبوس‌های جدید به سبب نفرین نثار شده برجهان مدرن نیست که به یک سلف سرویس شباهت یافته، علت آن است که اتوبوس به آن کارکرد اصلی که انجامش می‌دهد ]حمل و نقل[ تقلیل یافته است.

از این زمان رفتارهای واقعی و رویاهای بی‌معنا به موضوع شاعرانه اقتدار بیشتری می‌بخشند.

در یک ۱۴ ژوئیۀ خوب [جشن ملی انقلاب فرانسه]  اتوبوس‌ها می‌ایستند تا مردم پاریس بتوانند برقصند. گاه نیز پیش می‌آید که ناچار باشند حرکاتشان را زیگزاکی یا کج کنند: چنین شکلی از خیالپردازی، اگر به یک خودروی شخصی مربوط بود، به نظر ناشی از یک بالهوسی فردی می‌آمد. اما یک اتوبوس گویی مهمانی است که به جشن مردم پاریس احترام می‌گذارد. و وقتی انقلاب یا وقتی شورش می‌خروشد، مردم هنوز می‌توانند اتوبوس را به دست بگیرند تا زخمی‌هایشان را به جایی برسانند یا از آن سنگری برای خود بسازند. دزدیدن یک اتوبوس و نشستن پشت فرمان آن، رفتن به جایی دیگر، چه رویای پوچی، چقدر به دور از واقعیت، با این همه بی‌نهایت جذاب‌تر از آن است که یک خودروی معمولی را بدزدی.

آیا ما اجازه می‌دهیم که حرکتی غیرمنطقی ما را از خود بی‌خود کند؟ فکر نمی‌کنیم چنین باشد. خیال همچون حق و اختیاری نیست که به‌دور از هرگونه ضرورتی به هذیان بیفتد (وقتی من چیزی را درک می‌کنم، بر اساس گروهی از هنجارها دست به ابداع می‌زنم؛ ]در مقابل[ وقتی راه را بر تخیل خود باز می‌گذارم، می‌توانم هر خواب و خیالی را بسازم، زیرا خود را از همزاد فرزانه‌ام رها کرده‌ام – از احترام گذاشتن به امر واقعی  و اطاعت کردن از هنجارهای عقلانی). شاید لازم باشد برخی از پیوندهایی را که بر ذهن بسیار اثرگذارند، بازیابیم، و یک مضمون منسجم را بنیاد نهیم. و به همین دلیل است که نباید تن به خیالاتی بی‌معنا بدهم، که یک تحصیلدار (مأمور وصول- receveur) را با پیشکاری مقایسه کنم که احترامات شهر را نثارم می‌کند، و ایستگاه‌های اتوبوس را با یادمان‌های پیروزی رومی مقایسه کنم- هرچند تا اندازه‌ای شکل آن را دارند. زیرا، آن‌گاه، از دوردست و بر اساس حال و هوای خودم، بدون توجه به ساختار اتوبوس توصیفشان کرده‌ام.