بوطیقای شهر – بخش ۵۴

پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

یک مشخصۀ ممتاز دیگر، از راه رسیدن جمعی بود. مسافران با چمدان‌هایشان، با امیدهایشان، با کودکانشان از قطار پیاده می‌شدند و در انبوه بی‌نظم خود به دیدار جمعیت دیگری می‌شتافتند که در ایستگاه در انتظارشان بود، و همچنین کمی بعد به دیدار عابران، مراکز، ساختمان‌ها و تمام خیابان‌ها می‌رفتند. صرفِ ورود یک قطار کمابیش معادل شأن شهری بود که به آن وارد می‌شد. میان پنجره‌های قطار و پنجره‌های ساختمان‌هایی که از درون آن دیده می‌شدند، سر مسافران، و چهره‌هایی که در خیابان یا در پنجره خانه‌ها یک نظر دیده می‌شدند، نوعی رابطۀ دوسویه و سازش وجود داشت. البته لازم بود که قطار طول مشخصی داشته باشد و واقعاً نوعی کاروان به حساب بیاید: یک قطار کوتاه حجم کافی را ندارد و به نظر شبیه وسیلۀ نقلیه‌ای است که بی‌نوبت و به ناحق آمده است. به همین سبب است که امروز وقتی ما مستندهای قدیمی را می بینیم یا فیلم‌هایی را دربارۀ کاروان‌های نظامی- پیروزمند یا شکست‌خورده، بازگردانده شده از جبهه یا در مرخصی چندروزه- تماشا می‎کنیم، احساساتی می‌شویم. بدون شک، پیش‌زمینۀ جنگ، رنج‌ها و بی‌عدالتی‌های آن کافیست تا تماشاگر را منقلب کند…. اما ما بُعد دیگری را نیز می‌بینیم: این تودۀ بی‌رمقان و کلا‌ه‌های نظامی با حمل‌کنندگان برانکارشان، با سرودها و وحشت خاموششان، همه به نظر با شهری که آن‌ها را می‌پذیرفت هم‌سنگ بودند. در جاده، باید کاروانی از زره‌پوش‌ها و کامیون‌ها را تصور کرد، همان صحنه‌هایی که در هنگام آزادی پاریس شاهدش بودیم. اما چنین شرایط خاصی در قطارهای پرجمعیت پیش از جنگ موردنیاز نبودند. ما می‌دانیم، با دانشی انتزاعی می‌دانیم که زیبایی یک شهر در شمار جمعیتش، در حرکات توده‌هایش، در حجم حماسی آن نهفته بود- و یک پرسه‌زن می‌توانست در خیابان، با ذوب شن درون شور هولناک انسانی شهر، به لذت برسد. اما شهر – با برتری خردکننده‌ای که داشت- هرگز نمی‌توانست مخاطبی در دسترس خود یابد. قطار، قطارها، هالۀ دودهای آن‌ها، هیجان‌هایشان ، این کار خارق‌العاده را تحقق می‌بخشیدند: هم وزن شدن یا شهر و از این راه عظمت را بهتر نشان دادن. قطارها با چنان اقتدار سنگینی وارد ایستگاه‌ می‌شدند، که به نظر می‌آمد یکبار هم شده شهر را به عقب رانده‌اند، وادارش کرده‌اند که اراده‌اش را برای پابرجا بودن جمع کند.

مسافر بدون چهره
سرانجام آنکه این ورود می‌توانست ناشناس باشد. می دانیم که اکثر مسافران دوستان و اقوامی داشتند که در انتظارشان بودند، اما منظورمان آن است که مسافر خود می‌دانست که تنها یکی از مسافران است. او این موقعیت را می‌پذیرفت که هنگام پیاده شدن از قطار همراه با همۀ کسان دیگری که مسافر قطار بودند، از سوی آن‌ها احاطه شده و سرنوشتش با آن جمعیت ناشناس که جاری می‌شد، گره خورده است. اما مسافری که هیچ استقبال‌کننده‌ای نداشت می‌توانست از تنهایی خود در کشف شهر لذت ببرد. قدم‌های او، چهرۀ او، دست‌های او در شهر قدم‌ها و چهره و دست‌های یک مسافر بودند و نه صرفاً یک پرسه زن. تا زمانی که او در شهر با چمدان کوچکی در دستش پرسه‌ می‌زد، همان مسافر آزادی بود که هرچیزی برایش ممکن بود. مصیبت آن زمانی بود که ناچار می‌شد موقعیت مسافر بودن را کنار بگذارد و به آدمی مثل دیگران تبدیل شود. البته برخی از افراد بسیار خاص می‌توانستند مسافر بودن در شهر را بیشتر برای خودشان حفظ کنند، و از این هتل به آن هتل جا به جا شوند. [موقعیت] مسافر بودن به شیئی ضروری تبدیل می‌شود که در برابر آن تختخواب، سالن رستوران و خیابان‌ها به کناری می‌روند. این موقعیت معادل موقعیت متعارض کمد غول‌آسای یک خانه روستایی می‌نماید.

ایستگاه کنترل کننده
پلیس تعدادی از بازرسان خود را در ایستگاه راه آهن مستقر می‌کند، زیرا بر این باور است که می‌تواند مسافران را کنترل کرده و در صورت لزوم برخی از آن‌ها را دستگیر کند. بدین ترتیب، نوعی نگرانی توصیف ناپذیر بر سکوهای ایستگاه، در صف پایان‌ناپذیر واگن‌ها، و البته در خطوط توقف و گاراژ خط‌آهن و راهروهای ایستگاه جاری است. در دورۀ اشغال فرانسه [در جنگ جهانی دوم] خطرناک‌ترین زمان [برای اعضای جنبش مقاومت فرانسه] وقتی بود که کسی از ایستگاه‌های راه آهن گذر می‌کرد، زیرا در آنجا باید ]برای جلوگیری از دستگیر شدن[ دست به حیله‌گری و گاه کارهای مسخره می‌زد. بعدها، سینما صحنه‌های واقعی پیشین را به تصرف در‌آورد و به ما پیشروی‌هایی جسورانه و بدن‌هایی افتاده بر سکوهای ایستگاه قطار ]پس از حملات پلیس[ را نشان می‌داد. باید دقت داشته باشیم که بحث ما توصیف یک ماجرا نیست. آنچه برای ما مهم است و می‌خواهیم نشان دهیم، آن است که ایستگاه راه‌آهن به یک گذرگاه شکل می‌دهد: بنابراین با فضایی سیّال و نگران کننده یا سکرآور، بنابر مورد و موقعیت، سروکار داریم. از این رو اشاره‌مان به سینما و تاریخی که هنوز متأخر است، به ما نشان می‌دهد که مسافر می‌توانست بی‌آنکه کاری پوچ انجام داده باشد، [با حضور در ایستگاه] از خود تصویری خاص به دست دهد. منظورم، تصویری از مسافر بودن است و نه صرفاً تصویر آدمی که به سرعت و بی‌توجه از نقطه‌ای به نقطۀ دیگر در حرکت است.