داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی
« در برابر تخریب ناشی از نخستین موقعیت یعنی شکنجه، درمانگر تقریبا قدم به قدم، پویایی ِ بازسازی در موقعیت دوم، یعنی چارچوب درمانی را قرار میدهد». (۱۹۹۹، ۱۶۹). هدف در اینجا آن است که بتوان از پارهپاره شدن وجود فرد به دلیل شکنجه و راهکارهایی که فرد بازمانده برای دفاع از خود یافته، گذر کرد و به وحدت وجودی «خود» در او رسید. در انتهای این مسیر درمانی، برخی از قربانیان میتوانند بار دیگر کالبدی به موجودیت خود بدهند؛ میتوانند وجود خود را بار دیگر احساس کنند و نه اینکه گرایش بدان داشته باشند که کالبد خویش را به مثابه یک جسد حس کنند.
برای آنکه بدن بتواند پوستی را بر خود احساس کند که حامل یک هویت شخصی است و نه دیگر پوستی که رنجهای پیوسته تهدیدکننده رد پای خود را بر آن ترسیم کردهاند، مسیری طولانی باید طی شود. همین را میتوان درباره بازسازی و بازیابی اعتماد به نفسی گفت که با خشونت تحمیل شده به کلی تخریب شده است. میان «خود» و جهان پیرامونی، نوعی رنج بسیار زنده و حساس وجود دارد. آنچه درهم شکسته شده است، پدیده ابتدایی تعلق به موقعیت انسانی است، گسستی که فرد را از جهان متعارف به بیرون پرتاب کرده است. پیوند با جهان پاره شده و بازسازی اعتماد ناممکن است. شکنجه به ناگهان و به صورتی غافلگیرکننده وحشت را درون هستی فرد وارد کرده است و زمانی را به وجود آورده که نمیتوان به سادگی درونش راه یافت. اعتماد به جهان بیرونی اغلب در این شرایط دگرگون میشود. این امر به خصوص در نخستین ماههای پس از آزادی فرد اتفاق میافتد، احساس جهانی که در آن نه خدایی وجود دارد، نه ارزشی؛ جهانی که به حال خود و به دست هرج و مرج و بیعدالتی رها شده و آکنده از شرارت است. « اینکه بگوییم در آن حال احساس میکردهایم موجودیت انسانی ما نفی شده، اینکه اصلا به گونه انسانی تعلق داریم، ممکن است به نظر احساسی بیاید که بعدها و پس از ماجرا به آن فکر کردهایم. اما این دقیقا همان چیزی است که به صورت مستقیم در یک تجربه پیوسته و حساس برای ما پیش آمده است؛ دقیقا همان چیزی که آنها میخواستهاند ما احساس کنیم. به همین دلیل این به زیر سئوال رفتن موجودیت انسانی، در ما نوعی مطالبه تقریبا بیولوژیک به وجود میآورد که به گونه انسانی تعلق داشته باشیم» (آنتلم، ۱۹۵۷،۱۱).
ژان آمری که پیش از اعزامش به [اردوگاه مرگ] آشویتس شکنجه شده بود میگوید احساس چنین تجربهای « دیگر در نزد خود و در جهان پیرامونی غیر قابل تکرار است. توهینی که با نیست شدن [وجود انسانی فرد] اتفاق افتاده قابل پاک شدن نیست. اعتماد به جهان بیرونی با نخستین ضرباتی که بر بدن قربانی وارد میشود به لرزه در میآید و شکنجه در نهایت میتواند آن را کاملا تخریب کرده و غیرقابل بازیابیاش کند. وقتی فرد شکنجه شده میبیند که همراهش علیه او عمل میکند هراسی هولناک در وجودش ظاهر میشود که برای همیشه بر روح وی حک خواهد شد: هیچ کسی نمیتواند از این تجربه خارج شود و باز هم به جهانی اعتقاد داشته باشد که بر آن اصل امید حکمرانی میکند» (آمری، ۱۹۹۵، ۷۹). بُعد تراژیک شکنجه سبب تقویت رنجهای درونی شده میشود که پشت سرگذاشتن آنها را بسیار مشکل میکند. احساس برخورداری از امنیت که ضرورتی هستیشناسانه برای موجودیت فرد و اعتماد کردن او به دیگران دارد، بسیار با کُندی باز میگردد(۱). ضربهای که شکنجه به فرد وارد میکند با التیام یافتن فیزیکی زخم ها یا جوش خوردن شکستگیها، از میان نمیرود. فرد بیشک دیگر هرگز نمیتواند خودش باشد، بلکه باید خود را برغم همه اتفاقهایی که رخ دادهاند در شخصی که حالا آنجاست، باز بشناسد.
۱- بسیاری از بازماندگان شکنجه پس از آزادی وارد سازمانهای دفاع از حقوق بشر و مبارزه علیه شکنجه شدهاند. در نظر آنها بیتفاوتی اجتماعی بدترین عملی است که ممکن است وجود داشته باشد. دستگیری و به مجازات رساندن شکنجهگران اگر ممکن باشد، سرچشمهای است برای آرامش یافتن و بازسازی خود. ما میتوانیم اظهارنظر یک پزشک، س. فرنزی، را به یاد بیاوریم که میگوید: «من اعتقاد دارم که تمام فرایندهای روانی یعنی همه چیزهایی که کاملا موروثی نباشند، برگشتپذیر هستند» (فرنزی، ۲۰۰۶، ۱۴۹).