بوطیقای شهر – بخش ۵۹

پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

** بنابراین ایستگاه راه‌آهن آکنده از نوعی امر خیالین است. آیا اینجا با این خطر روبرو نیستیم که بیش از اندازه این موضوع را به اثبات برسانیم؟ ما گفتیم که مکان‌های حقیقی شهری در خودامر هولناک یا دستِکم خشونت مهارخورده را داشته‌اند. و وقتی خشونت چنین بُعدی به خود می‌گیرد، آیا از ایستگاه موجودیتی استثنایی نخواهد ساخت که نمی‌تواند به مثابۀ یک واسطۀ مناسب برای کشف شهر عمل کند- شهری که خود یک تمامیت پیچیده است؟ ما از جنبه‌ای، ناچاریم انباشتی از یک نظم عمومی را پذیریم. مکان‌های ممتاز به گونه‌ای برجسته، شهر را نمایندگی می‌کنند، اما از آنجا که خود دارای شخصیت ]هویت[ قدرتمندی هستند، در همان حال به مثابۀ نقطه تقابلی در برابر آن مطرح می‌شوند. ایستگاه دروازه‌های شهر را به روی ما می‌گشاید اما در همان حال، خود جهانی است که برای خود کامل شمرده می‌شود، به گونه‌ای که ممکن است درون آن فرو رفت تا از جهان عیرقابل تحمل بیرونی گریخت. بنابراین در نخستین سطح تحلیل، ایستگاه به نظر بیشتر یک پناهگاه می‌آید تا یک دروازه، و برای پهنه خیال بهتر آن است که هرگونه ابهامی در اینجا کنار بگذارد، و وقتی ما در پیروی از گوستاو باشلار همواره بر آن هستیم که در خیالپردازی‌هایمان می‌توانیم از یک سو به زیرزمین برویم و یا به انباری زیر سقف که با یک قفل بسته شده‌ است، به رضایت دست می‌یابیم. اما در اکثر مکان‌های شهری چنین نیست. با وجود این نباید دربارۀ این ابهام مبالعه کرد. ایستگاه بسیار بیشتر شهر را بازنمایی می‌کند تا چیزی دیگر را. مردی که تحت تعقیب است و به ایستگاه راه‌آهن پناه می‌برد، حداقل نشان می‌دهد که نمی‌خواهد شهر را ترک کند و در آن‌جا همچنان با لذت طعم آن را می‌چشد. مبادلات میان ایستگاه و شهر بسیار بیشتر از آن هستند که بتوانیم به نوعی تضاد حقیقی میان این دو بیندیشیم. زمانی بود که اهالی یک شهر تقریبا هرروز به ایستگاه راه‌آهن می‌رفتند: البته ورود مسافران و قدرت لوکوموتیوها دلیلی برای این سرگرمی لذت‌بخش بود، اما چیز دیگری هم در کار بود: یک وفاداری، نوعی زیارت کردن یک مکان مقدس. مسافران توانسته بودند سوار قطار شوند تا به شهر وارد شوند. آن‌ها در ایستگاه ورودی مانده بودند، روزها و هفته‎ها در آن به کشف شهر رفته بودند و گمان کرده بودند با این کار شهر را بهتر خواهند شناخت، و گاه بی‌آنکه شهر را ببینند آن را ترک کرده بودند… چنین مثال‌هایی برای کسانی که اسرار و رموز مرتبط به هم در یک برنامه کشف ]شهر[ درست را نمی‌شناسد، پوچ به نظر می‌رسد. اما با وجود همۀ این‌ها، چگونه آدم‌های ساده، آدم‌های شهرستانی می‌توانستند شهری هولناک را فتح کنند؟ بازرگان‌ها بلافاصله یک تاکسی می‌گرفتند و خود را به هتلی لوکس در مرکز شهر می‌رساندند. و بدین ترتیب، کارکنان هتل، روزنامه‌های محلی، همکارانی که به دیدنشان می‌رفتند، به سرعت کلیدهای شهر را به آن‌ها می‌دادند… اما آدم‌های فقیر کمتر از ایستگاه دور می‌شدند و بسیار با سرعتی کمتر. وقتی اتفاق ناگواری می‌افتاد، آن‌ها به ایستگاه برمی‌گشتند.گویی این ایستگاه هنوز آن‌ها را به زادگاهی که از آن آمده بودند وصل می‌کرد. افزون بر این ایستگاه به یک ساختمان کاملا مشخص محدود نمی‌شد. ایستگاه گونه‌ای سایۀ خاکستری بر ساختمان‌های اطراف خود می‌انداخت، بدین ترتیب به سلطۀ خود بر آن‌ها دامن می‌زد. آپارتمان‌ها و کافه‌های اطراف آن مثل سایر جاها نبودند: اینجا یک ناکجاآباد بود، سرزمینی که خود را در رقابت و خشونت جدال اجتماعی قرار نمی‌داد، اما این سرزمین خود عاملی برای نوعی گذار ضروری بود. بدین ترتیب نوعی ریشه‌زدایی اتفاق می‌افتاد و تازه از راه رسیدگان به فتح محتاطانه و صبورانۀ شهری می‌رفتند که آن‌ها را ترسانده بود. محله ایستگاه راه آهن امکان آن را می‌داد که بتوان حرکات بسیار زیادی را برای عقب نشینی یا پیشروی به سوی شهر داشت و مسافران فقیر از اینکه در چنین محله‌ای هستند احساس امنیت می‌کردند.
** اما دربارۀ خیال ]شهری[ نمی‌توان آن را دشمن چیزی دانست، که می‌توان آن را نثر شهر ]در برابر بوطیقای آن[ نامید. این خیال ناشی از وحشت بسیار انسانی بود، وحشت مردمان ساده و فقیری که در شب‌های تنگدستی خود تجربه‌اش می‌کردند.این خیال خود را در قالب شکلک‌های ترسناک نشان می‌داد که در نزاعی بسیار دردناک، در کار شاقی تا سرحد تحمل‌ناپذیرش تجربه می‌شد. امر اجتماعی که از انسان گرفته می‌شد و اندک اندک او را در هم می‌کشت. سرانجام می‌فهمیدیم که یک میانجی نباید رخ پیش‌پاافتادگی به خود گیرد. بلکه باید خود یک نمونۀ الگووار باشد. قهرمانان تئاتر شکسپیر، یا قهرمانان بالزاک یا پروست آدم‌های پیش‌پاافتاده‌ای نیستند و با وجود این به ما اطلاعات بیشتری دربارۀ انسانیت می‌دهند تا نمونه‌هایی با دقت دست‌چین شد. به همین ترتیب ایستگاه راه‌آهن نیز ممکن است ما را با عناصر حیرت‌انگیز تحت تأثیر قرار دهد اما همان داستان‌هایش نیز اطلاعات بیشتری دربارۀ شهر به ما می‌دادند تا خانه‌هایی که دلبرانه کنار هم چیده شده بودند. به همین دلیل ایستگاه به یک الگو تبدیل می‌شود، و سپس فرد گمان می‌کند کتابفروشی‌ها، کافه‌ها، ساعت‌های شهری را که خودشان باز به کتابفروشی‌ها و کافه‌ها شباهت دارند بازمی‌شناسد، و شباهتی در آن‌ها با ساعت‌های راه‌آهن می‌بیند. همانگونه که در آدم‌های برخی از نسل‌ها این تصور وجود داشت که در زندگی واقعی با شخصیت‌های بالزاک یا موزیل روبرو می‌شوند.