انسان‌شناسی درد و رنج (۴۸)

داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
مارتین ( ۲۳ساله)، از خود می‌پرسد آیا زندگی‌اش تحت تأثیر دردی که در دوره جوانی کشیده، قرار نگرفته است؟ «دوران کودکی من چندان شاد نبود. این دوران بار سنگینی را بر دوش من گذاشت. امروز هم برای من مشکل است که میان گذشته‌ام و زندگی در حال حاضرم تمایز قائل شوم. نمی‌دانم کجا هستم. فکر می‌کنم بسیاری از چیزها، روانی-جسمانی است و نمی‌دانم چرا نباید این درد را حس کنم. نمی‌دانم بالاخره آدم خودش که دردهایش را نمی‌سازد. درد همین طور در سن و سال من از آسمان بر سر کسی خراب نمی‌شود». مادر او، خانواده را ترک کرده و چهار فرزندش را با همسرش تنها گذاشته بود. حالا مادرشوهر همه چیز را بر سر او خراب می‌کرد در حالی که او در بسیاری موارد قربانی نفرت بوده و کتک می‌خورد. ریمون یک زن بیوه هفتاد ساله می‌گوید: «وقتی فکرش را می‌کنم می‌بینم همه چیز از یک اضطراب سخت شروع شد». و سپس از لحظاتی صحبت می‌کند که زندگی‌اش زیرو رو می‌شود. همسرش مرده بود و خود او سال‌ها بود بازنشسته شده بود و به دلایلی که خیلی به آنها نمی‌پردازد، شاید به دلیل سن و سالش او ناچار است به سرعت فعالیت‌های داوطلبانه‌اش را متوقف کند، فعالیت‌هایی که روزهای او را پر می‌کردند و به او انگیزه‌ای برای زندگی می‌دادند. از زندگی قبلی هیچ چیز برای او باقی نمانده به جز بدنی که ناگهان از کار افتاده است: بدنی که ظاهر او را در جامعه به همان شکل قبلی نشان می‌دهد اما جامعه دیگر به او همان اعتبار پیشین را نمی‌دهد و برایش وضعیت دیگری در نظر می‌گیرد. ژان (۶۷ ساله) خانمی که پیشتر در یک پارک بازی کار می‌کرد، همیشه برای حرف‌هایش به دنبال واژه‌های مناسب می‌گردد، دائماً در ناحیه شکم درد می‌کشد. این درد را او به حساب زخمی می‌گذارد که هرگز درمان نشده و همسر او به سراغ یک معشوقه رفته است.«من آنقدر به او اعتماد داشتم و آخر هم این طور شد. او بعد از این کار پشیمان شد ولی دیگر کار از کار گذشته بود». اشک ناگهان در چشمان ژان جمع می‌شود، معذرت می‌خواهد: «آیا دردم به خاطر این بوده؟ نمی‌دانم».

امیل یک خانم مجرد ۵۷ ساله و مجرد است و برای درمان دردهایش به سراغ درمانگرهای مردمی رفته، «همه‌اش عصبی است، همین!». غم پنهان او ریشه در کودکی‌اش دارد. پدر و مادرش همیشه خواهرش را به او ترجیح می‌دادند، اما خواهر جوان‌تر از او که همیشه لوسش می‌کردند و در همه کارهایش آزاد بود در حالی که او همیشه با یک تربیت سختگیرانه روبرو بود، بدون هیچ انعطافی. پدرش با او بسیار سخت رفتار می‌کرد و امیل از او می‌ترسید. «او فردی عصبی بود، چون از قدیم بیماری قلبی داشت. وقتی عصبانی می‌شد از کوره در می‌رفت و دیگر کنترلی روی خودش نداشت و ممکن بود هر کاری از او سر بزند و می‌گفت که من را می‌کشد و همه چیز را زیر مشت و لگد می‌گرفت». امیل که در دوره کودکی به شدت زیر کنترل بود، لحظه دردناکی را به یاد می‌آورد که در یک جشن کمی با دوستانش مشغول تفریح شده بود، اما ناگهان مادرش او را از دست دوستانش بیرون کشیده بود و در برابر جشمان حیرت‌زده مردم، یک سیلی به گوشش زده و به او گفته بود: «چ … پتیاره!». مادرم تا آخر عمر با من همین طور رفتار می‌کرد: «چ … پتیاره،… » چهل سال بعد اشک امانش نمی‌داد و هنوز گویی آن صحنه از جلوی چشمانش می‌گذرد. از خودش دفاع می‌کرد.« فقط کمی نوازش … هیچ ارزشی برای مادرم نسبت به خواهرم که در ۳۳ سالگی ازدواج کرد، نداشتم». او به رغم همه چیز و با امیدی پنهان به اینکه مادرش به او احترام بگذارد و دوستش داشته باشد، تا آخر عمر او را همراهی کرد، در حالی که مادر بسیار بیمار بود و رفته رفته به سوی مرگ می‌رفت. خواهر «عزیز و دردانه» نسبت به بیماری و مرگ مادرش بی‌تفاوت بود در حالی که در همان نزدیکی زندگی می‌کرد. در آخر مراسم خاکسپاری از راه رسید. این نیز نتیجه بیمارگونه تربینی بیمارگونه بود. حتی در این ماه‌های دردناکی که مادر می‌توانست وفاداری دخترش را بسنجد، باز هم نسبت به او هیچ گونه قدردانی نکرد.
امیل ناگهان از خلال یک جمله دست و پاچلفتی و احساساتی- شاید این نتیجه جملات مخرب مادرش باشد-اعتراف می‌کند که زنی تنها و پرغم و حیرت‌زده است. «زندگی زنانه من کاملاً از دست رفته است. من زندگی رضایت‌بخشی نداشتم. همیشه در رابطه با مردها مشکل داشتم. البته باکره نیستم اما هرگز احساس لذت جنسی را نکردم. فقط شاید در رویاهایم. برعکس رابطه جنسی برای من دردآور است. برای همین هم کم رابطه برقرار می‌کنم. چون درد دارم. هرگز محبتی ندیدم. این برایم مثل یک زخم ذهنی است. احساس می‌کنم به عنوان یک زن کامل نیستم».

او نخستین رابطه جنسی‌اش را در سی سالگی به یاد می‌اورد که هیچ لذتی از آن نبرده است. از خود می‌پرسد دلیل این شانس نداشتن در زندگی‌اش چیست و حتی به «سرنوشت» خودش اشاره می‌کند. ناگهان سکوت می‌کند و احساس می‌کند زیاد حرف زده است. سئوال اول درباره توضیح او در مورد دردهای شکمش بود و رفته رفته به حوادث زندگیش رسید و به اینکه هرگز «یک عشق جنسی خوشبخت» را تجربه نکرده و به اینکه همیشه از کمبود محبت مادرش رنج برده است.