داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
فلاناگان چندین صحنهپردازی انجام میدهد که در آنها به بدنش آسیب وارد میآید. در یک فیلم مستند با عنوان: « بیمار: زندگی و مرگ باب فلاناگان، سوپرمازوخیست، ک. دیک، ۱۹۹۶) ما او را در مجموعهای از اجراهای عمومی در گالریها و در صحنههایی از زندگی روزمرهاش همراه با همسرش میبینیم. در این فیلم ما با صحنههایی از تحقیرشدن و سادومازوخیسم روبرو میشویم. ما میبینیم که در یک اجرا فلاناگان یک میخ به آلت تناسلیاش فرو میکند، لبهایش را میدوزد، خود را میسوزاند. در سال ۱۹۸۹، در دو اجرا در نمایشگاه گالری جنوبی در سانفرانسیسکو، که هر دوی آنها «میخکوب» نام دارند، ما شاهد هستیم که وی پنجاه قلاب در پوستش فرو میکند و آنها یکی یکی می شکنند. او سپس پوست بیضههای خود را با نخ و سوزن می دوزد و آن را با میخی بر یک چوب میکوبد. فلاناگان این کار را چندین بار از جمله در اجرایی با عنوان «عملیات خود اروتیسم سادو مازوخیستی» در لسآنجلس تکرار میکند. آ. جونو و و. ویل به یاد میآورند: « باب روبروی مخاطبان با عورت عریان و بدون شرم نشسته بود و با هوش و حواس کامل صحبت میکرد و همانطور که پوست بیضهها را به چوب میخ میکرد، با آنها شوخی هم میکرد».
باب فلاناگان، این تجربههای شخصی را با دغدغه آنکه بتواند در برابر تهدید مرگ خود را حفظ کند انجام میداد. او میخواست قدرت شخصیاش را در برابر سخت ترین دردها نشان دهد. اینها را می توان تقریبا اشکالی تا حد اندکی ضعیفتر از مناسک مرگ پی در پی به حساب آورد (لو بروتون، ۲۰۰۷)، و منطق آنها به انجام شورانگیز بازیهای سادومازوخیستی میانجامد. در نزد فلاناگان با هیچ نوع از درماندگی روبرو نیستیم، همانگونه که هیچ اثری از [تمایل به نشان دادن] «مردانگی» در او دیده نمیشود، او جنگجویی نیست که خواسته باشد روحیه قدرتمند خود را نشان بدهد. و فیلم مستند «بیمار…» برغم صحنههای غیرقابل تحمل، در نزد تماشاگر احساس [زشت] «چشمچرانی» [بر درد دیگری] را به وجود نمیآورد. شوخطبعی شخصیت فلاناگان، لبخند باز او، آرامش حیرتانگیز او در هر یک از اجراهایش یا در سخنانی که میگوید در این زمینه موثر هستند. فلاناگان، هر چند بهایی که باید برای این کار بدهد بسیار سنگین است، اما در برابر تهدید مرگ سرش را بالا نگه میدارد. پس از از سرگذراندن هر یک از این اجراها او احساس نوعی آرامش میکند، نوعی رها شدن از چنگال خویش، قدرتیافتن شخصیت، و به صورتی تلویحی به الگوی شمنی اشاره میکند و زنجیرهای از «مرگهای کوچک» که در همان حال هربار یک زنده شدن دوباره شخصی نیز هستند. و برای نمردن، او این تجربهها را تکرار میکند.
اما در چند ماه پیش از مرگش باب فلاناگان برای نخستین بار خود را کنار کشیده و تسلیم میشود. او مشغول به نوشتن یک دفترچه «خاطرات درد» میشود که در آن، نومیدی و رنجهایش در برابر آخرین حملات بیماریاش را به بیان در میآورد. « تمام چیزی که میخواهم، مردن است – میخواهم بگویم: فریاد زدن، اما مینویسم: مردن» .چند هفته پیش از یک اجرا ، او به وحشت میافتد که هرگونه تمایلی برای این کار را از دست بدهد: « من باید این اجرا را در اول آوریل داشته باشم، اما نگران آن یا نگران عملیات سادومازوخیستی هستم چون درد و اندیشه درد آزارم میدهند و به ملال درم میآورند. «من» ِ مازوخیست خود را از دست دادهام و از کسی که به او تبدیل شدهام نفرت دارم» . در خاطراتش از دردش میگوید و از اینکه داروهای مسکن زیادی مصرف میکند اما دیگر اثری ندارند. میگوید دوست دارد بتواند بخوابد و برغم پروژههای بیشمار و برنامههای پزشکی زیادی که در حال انجام آنهاست دوست دارد، صرفا در حالتی که وضعیتش دائم بدتر میشود، صرفا جلوی تلویزیون بیافتد و بمیرد. از اجراها و بازیهای سادومازوخیستی با همسرش شیریی صرفنظر میکند، دیگر قدرت مقاومت ندارد. در فیلم «بیمار» رنج پیوند خورده به پیشرفت بیماری و احساس ناتوانی از پیشآمدن مرگ، هرچه بیشتر خودش را در آگاهی ا نشان میدهند. او تلاش میکرد نزدیک بودن مرگ را فراتر از هرچیزی که بتوان تصور کرد، از خود دور کند اما ناگهان فرومیریزد و توانش را از دست میدهد. از شیریی میپرسد: « آیا دارم میمیرم؟ نمیفهمم. همه اینها احمقانه است. هرگز به اینها در تمام عمرم باور نداشتم. نمیتوانم بفهمم. ». بدین ترتیب ، درد به مثابه لذت از میان میرود و جای خود را به درد بیماری میدهد که چیزی جز رنج دیدن نیست. و شیریی، همسرش، دیگر نومیدی خود را پنهان نمیکند و میگوید دیگر باب را نمیشناسد زیرا او «فقط به یک آدم» تبدیل شده است که شوخطبعی و هنر زیستن خود را زیر بار رویدادهای دردآور چند هفته آخر زندیگی خویش از دست داده است.
ران آتی نمونهای دیگر از اینگونه عملکردهای ضربه زدن به خویش است. او که در بیابان موجاوه زاده شده و به وسیله مسیحیان بنیادگرا بزرگ شده است و قرار بوده به کشیش کلیسای پانتکتی تبدیل شود، تخیل مسیحی را به سویی دیگر میکشد و نمایش مرگ و درد را از جمله با فرو رفتن در نقش سنت سباستین در یک اجرا، ارائه میدهد. او لبهایش را میدوزد، در بدنش سوزن فرو میکند و خودش را با تیغ ریشتراشی میبُرد و روی سرش یک تاج ساخته شده با سوزنهای برّنده میگذارد… در یک صحنه: « من سی سوزن برّنده در بازویم فرو کردم ودر همان حال پیشانیام را نیز چندین بار بریدم – و احساس یک آرامش عاطفی بزرگ به من دست داد» .او به شیوهای گمراه کننده از اعتیاد خود به هروئین، از ورود بیاختیارش به روابط جنسی با خطر بالا، از تمایلش به مردن و از خستگیاش از زنده ماندن صحبت میکند. در یک اجرا، او دوازده زخم بر پشت یک همبازی خود میزند، خونها را با دستمال کاغذی جمع میکند و آنها را روی طنابی که نزدیک تماشاچیان نگران آویخته شده، میاندازد . هنرمند، از همجنسگرا بودن خود، از اعتیاد قدیمیاش و از اینکه به ویروس ایدز آلوده است صحبت میکند و از بدنش میدانی دائم برای آزمودن تجربههای جدید استفاده میکند. جملات بیماری به او برایش به صورت مناسک تسخیر در میآیند. او درد بیماری خود و رنج از دست دادن تعداد زیادی از دوستانش از ایدز و از اعتیاد را مناسکی میکند. او یکی از معدود کسانی است که از گروهشان زنده ماندهاند. سعی میکند آشوبی را که درونش برپاست کنترل کند و برای این کار باید خودش را به تنها کسی که بر دردش تسلط دارد تبدیل کند. او در گفتگویی میگوید « وقتی یک تیر از بدنم عبور میدهم، یک تمثیل را برای خودم به تحقق در میآورم، تمثیل سنت سباستین تا بتواند همه اشخاصی را که در جماعت همجنسگرایان اطرافش آلوده به ایدز هستند از خود دور کند». در اینجا مسئله بر سر آن است که برای کنترل درد به نوعی با رنج به بازی در بیاید. گروه او، یک نفر که خواباندن مصنوعی (هیپنوتیسم) بلد است، و یک متخصص یوگا، را در بر میگیرد.« میبینیم که راههای زیادی هست که بتوان برنامهریزی کرد که بتوان انگیزههای لازم را پیدا کرد و [درد] را به صورتی هدایت کرد که به بیان مورد تمایل رسید». او هم همچون باب فلاناگان، فکر میکند سادومازوخیسم راهی است میانبر برای مقاومت در برابر بیماری و ایستادگی در مقابلش. او در پاسخ به مخالفانش که از خونریختن وی انتقاد میکنند میگوید: در ورزشهایی مثل بوکس در آمریکا نیز خون زیادی ریخته میشود و این کار در برابر دیدگان افسونزده تماشاچیان در استادیومهای ورزشی و یا در برابر تلویزیونهایشان انجام میگیرد.
ادامه دارد …