رویای «شدن»؛ کابوس «بودن»

در برابر این پرسش که «وضعیت فرهنگی جامعه ما چگونه است؟» می‌توان پاسخ‌هایی کلی داد و بنا بر اینکه خود در چه جایگاهی باشیم به ویژه در کدام گوشه از موقعیت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی جامعه‌مان ایستاده باشیم، ارزیابی‌هایی به ‌شدت متفاوت عرضه کرد. در جامعه ما اصولا به دلایل تاریخی و فرهنگی، نگاه کردن‌ و ارزیابی‌های سیاه و سفید و گریز از دیدن پدیده‌ها در پیچیدگی‌شان، پیشینه‌ای طولانی دارد. اینکه افراد چنین به دنبال قهرمان‌سازی، پیدا کردن مراد و «استاد» و «صاحب فکر» و… هستند، خود خبر از ناتوانی نسبی در ارزیابی براساس منطق و حتی عقل سلیم یا شواهد و تجربه روزمره، مطالعات و دانش تحصیلی و فرهنگی می‌دهد. پاسخ‌های پیچیده به چنین پرسشی اغلب با شک و تردید دیده می‌شوند یا اصولا آن را تمایل به نوعی گریز از «موضع‌گیری» قلمداد می‌کنند. هم از این رو است که هر اندازه جامعه‌ای به هر دلیلی در سطحی‌نگری و پرهیز از ژرف‌نگری و پذیرش پیچیدگی‌ها پیش‌تر برود، بیشتر در معرض و خطر نوعی عوام‌زدگی قرار می‌گیرد؛ دادن پاسخ‌های ساده به پرسش‌ها و مسائل پیچیده. این بدترین بلایی است که می‌تواند بر سر یک جامعه با مشکلات بزرگ فرهنگی بیاید. اینکه خود را به دست خوش‌باوری‌ها و ساده‌انگاری‌ها و توهم‌هایی بسپارد که ممکن است تبدیل به بستری شوند برای سقوط آن جامعه درون دورانی کوتاه یا بلند از انحطاط.

با این مقدمه در این یادداشت، تلاش من آن است که در تکمیل مطالب بی‌شماری که پیش‌تر در همین زمینه آسیب‌شناسی فرهنگی و ارایه راه‌حل‌های گوناگون برای مسائل اجتماعی در کتاب‌ها و مقالات و نوشته‌های مشابه ارایه داده‌ام به گروهی از فرآیندهایی که برای فرهنگ امروز در جامعه ما، می‌توان از آنها به مثابه «تهدید» یا «آسیب» نام برد با ذکر مصادیقی اشاره کنم و البته راه‌حل‌هایی را هم برای هر یک نشان دهم. اما ذکر چند نکته در اینجا ضروری است: نخست اینکه این فرآیندها بر اساس «اولویت‌بندی» نیامده‌اند و اصولا اولویت‌بندی خود روندی بسیار پیچیده و قابل بحث است. دوم اینکه به پایه‌های نظری آنچه ارایه شده در این یادداشت نپرداخته‌ام زیرا به صورت تفصیلی در متن‌های دیگری این پایه‌ها و نظریه‌پردازان را مورد بحث و استناد قرار داده‌ام. سوم اینکه مبنای ارزیابی کنونی بررسی «رقومی» و «داده‌پردازانه» شاخص‌های فرهنگی نبوده که به صورت منظم هم در قالب پروژه‌های علمی و هم در قالب پروژه‌های ترویجی در کشور ما و در سطح بین‌المللی انجام می‌شوند و بهترین آنها «گزارش توسعه انسانی سازمان ملل» و طبقه‌بندی کشورها بر اساس این شاخص‌های بسیار متعدد و متنوع است، مبنای ارزیابی ما تجربه و مشاهده روزمرّگی و تحلیل کیفی نظام‌های کنش و بازنمایی بوده است. دیگر اینکه در این یادداشت که می‌توان آن را از ریشه‌های ساختارگرایانه، پدیدارشناسانه، اندیشه پیچیده و رویکردهای جدید انسان‌شناسی شناختی دانست، تلاش کرده‌ام هر بار از یک آسیب نام ببر‌م و نشان دهم که برای آن راه‌حلی(ولو با در نظر گرفتن زمانی مشخص) وجود دارد و همچنین نشان دهم که نباید دچار ثنویت فکری در رابطه با خطرات و فرصت‌ها شد؛ موقعیت‌های واقعی همیشه در رابطه‌ای پیچیده بین اینهاست نه در یکی از آنها. و سرانجام اینکه فرهنگ را در اینجا به همان معنای عمومی آن گرفته‌ام، یعنی مجموعه‌ای از مهارت‌های اکتسابی رفتاری و ذهنی که خود را در نظام‌های کنش و بازنمایی نشان می‌دهند، چه در میان کنش‌های روزمره(مبادله بین افراد، رفتارهای فناورانه روزمره) و چه در کنش‌های مستقیما ناشی از نظام فرهنگی(نظام‌های خلاقیت و مصرف محصولات فرهنگی: کتاب، فیلم، تئاتر، ورزش و…) با این نگاه می‌توان فرآیندهای متفاوتی را در فرهنگ امروز ایران با تمرکز بر فرهنگ شهری(‌و نه لزوما فرهنگ‌های محلی و قومی که اینجا فرصت ورود به آنها را نداریم) در جوانان با شرایط اقتصادی متوسط به پایین که اکثریت جمعیت ما را تشکیل می‌دهند، مشاهده کرد.

۱- قطبی دیدن/ شدن فرهنگ
نگاه سیاه و سفید و ثنویت‌گرا از مشخصات بسیار مخرب در فرهنگ کنونی ماست که در سال‌های اخیر در ترکیبش با حوزه سیاسی و نظریه‌های توطئه به‌ شدت افزایش یافته است. اینکه کنشگران فرهنگی در معنای عام یا خاص کلمه پیوسته به دنبال «قضاوت» درباره یکدیگر و ارزیابی «حقیقت‌یاب» و «ارزش‌گذار» از یکدیگر هستند و این کار عموما به قضاوت‌هایی می‌رسد که نه فقط کامل و قابل اتکا نیستند و بیشتر سوءتفاهم ایجاد می‌کنند تا شناخت بلکه سبب افزایش گسست در جامعه و دو قطبی شدن آن نیز می‌شوند. نگاه کنیم به تقسیم فرهنگ به سنتی- مدرن، شرقی- غربی، متعهد- غیرمتعهد، روشنفکرانه- عامیانه و… . این دو‌گرایی‌های ارزشی شاید در «علم اخلاق» به کاری بیایند اما در ارزیابی از فرهنگ در یک پهنه زمانی- مکانی گویایی چندانی ندارند. درک اینکه فرهنگ اشکال و محتواهای بی‌نهایت دارد و می‌توان بر اساس سلایق مختلف، کنش‌های فرهنگی متفاوتی داشت در تضاد با نیازهای جامعه‌بودگی نیست. معنای این سخن آن است برای اینکه جامعه‌ای در زمان و مکان خاصی وجود داشته و ادامه یابد، نیاز به «مشترکات» زیادی است مثلا نظام‌های معنایی- زبانی یکسان، ارزش‌ها و باورهای اجتماعی مشترک، نظام‌های زیباشناختی و روش‌های رفتاری و خوانش‌های ذهنی مشترک. اما هیچ‌کدام از اینها به معنای آن نیست که منظور از «اشتراک»، یکسان بودن یا یکسان شدن کامل باشد که نه تنها ممکن نیست بلکه به ‌شدت خطرناک است. بنابراین بالا بردن ظرفیت پذیرش دیگری در نظام‌های فرهنگی، اهمیت بسیار بالایی برای رسیدن به مشترکات نسبی دارد.

۲- قهرمان‌سازی و نخبه ‌پرستی فرهنگی
باور درونی و عمیق به نوعی داروینیسم اجتماعی- ولو آنکه افراد خود نسبت به این موضوع آگاه نباشند و این نام را بر آن نگذارند- یکی از خطرات بزرگی است که جامعه ما را از لحاظ فرهنگی تهدید می‌کند. منظور آن است که «شایسته‌سالاری» را در قالب چیزی به نام «قانون جنگل» بفهمیم. اینکه قهرمان‌ها، بهترین‌ها، نخبگان فکری و اجتماعی و افراد بسیار تحصیلکرده، افراد «موفق» در زندگی و در کار هستند که معنا و اهمیت دارند و مابقی افراد را باید از مدارهای ذهنی‌مان خارج کنیم و تنها به آنها سفارش کنیم که سعی کنند قهرمان و مدل خود را انتخاب کنند و «سری میان سرها دربیاورند». این امر ارزش و ارزیابی نسبت به موقعیت فرهنگی کشور را نه بر اساس«بدترین موقعیت‌ها» (مثلا وضعیت کتابخوانی، سینما، تئاتر و… در محروم‌ترین روستاهای محروم‌ترین استان کشور) بلکه در «بهترین موقعیت‌ها» (وضعیت کتابخوانی، نویسندگی، ترجمه و تحصیلات در بهترین دانشگاه و دانشکده پررفاه‌ترین شهر کشور) تبدیل می‌کند. این امر حتی می‌تواند به موقعیت‌های خیالی شکل و شمایلی واقعی بدهد. اینکه دایم می‌بینیم از «موفقیت ایرانیان خارج از کشور» صحبت می‌شود. از کسانی که اغلب یا در همان کشورها به دنیا آمده و بزرگ شده‌اند یا در سنین بسیار کودکی از اینجا رفته‌اند بنابراین بیشتر گویای یک شکست در سیاست‌گذاری فرهنگی در حفظ سرمایه‌های کشور هستند و نه موفقیت و آن هم به صورت خیالین. معیار برای ارزیابی وضعیت فرهنگی و روش درست برای پرهیز از این خطر و آسیب در فرهنگ آن است که بفهمیم جامعه «جنگل» نیست و انسان‌‌ها هم گروهی حیوانات وحشی نیستند که با یکدیگر رقابت کنند تا قوی‌ترینشان به پیروزی برسد و بقیه فدای آن موفق‌ها شوند (بگذریم که چنین چیزهایی در طبیعت هم وجود ندارند و حاصل فرافکنی تخیل انسانی به طبیعت است). اگر این را درک کردیم، چرخش بزرگی در رفتارهای فرهنگی خود خواهیم داد. برای مثال به جای آنکه دایما به فکر «فتح» این و آن فستیوال جهانی فیلم و ادبیات و… باشیم کمی بیشتر به فکر آن خواهیم بود که چطور باید در محروم‌ترین استان‌ها و شهرهای کشور حداقل‌های فرهنگی(سینما؛ تئاتر، کتابخانه) را برای بیشترین تعداد جمعیت فراهم کرد. به جای آنکه از «استادان بی‌مانند» و «فیلسوفان زمانه» صحبت کنیم به این فکر می‌کنیم که چه باید کرد که بخش بزرگی از مردم ما متوجه شوند که در زندگی ارزش‌های دیگری جز اشرافی‌گری و خودنمایی و مال‌اندوزی هم وجود دارد و چرا به جای آنکه دایم به فکر بیشتر کردن حساب‌های مالی‌شان باشند باید کمی هم برای بالا بردن فرهنگ خودشان و دیگران هزینه و انرژی اختصاص دهند.

۳- خودنمایی و تازه به دوران رسیدگی فرهنگی
وقتی می‌بینیم افراد مختلف، فرهنگ را در قالب نظام‌های استناد به آنچه آنها ارزش می‌دانند، مطرح می‌کنند این دقیقا به معنای آن است که درک‌شان از «داشتن» فرهنگ، نشانه‌های «تمایز» از دیگران با استفاده ابزاری از فرهنگ است. بدین ترتیب است که کنش‌های فرهنگی نظیر مطالعه، تماشای فیلم و از آن بیشتر تمایل به نوشتن، ترجمه کردن، فیلم ساختن و… تبدیل به راه‌هایی نه برای شناخت و بارور شدن هر چه بیشتر افراد، نه برای احساس خوشبختی و رضایت از زندگی خود و ایجاد ارتباط با دیگران و به مشارکت گذاشتن این خوشبختی بلکه تبدیل به راه‌هایی برای ارضای احساسات ناشی از تازه به دوران رسیدگی از طریق خودنمایی می‌شوند. آدم‌هایی که به صورت مجهول و تصادفی به موقعیتی رسیده‌اند چون «نویسنده»، «تحلیلگر»، «هنرمند»، «مترجم»، «روشنفکر»، «استاد»، «فیلسوف» و… از آنجا که نه ظرفیت این را دارند و نه توان بر دوش کشیدن مسوولیت‌های سنگینی که از این عناوین ناشی می‌شوند بیشتر مایلند به دیگران و به خود ثابت کنند که واقعا همان «چیزی» هستند که ادعا می‌کنند «هستند». از اینجا بازار مکاره خودنمایی می‌کند و تازه به دوران رسیدگی‌های فرهنگی آغاز می‌شود که همه آن را می‌شناسیم و برای این کار چاره‌ای جز حرکت به سوی نقدی از خود و از شرایط نیست. توهم‌زدایی از اینکه ما بهترین‌ها هستیم، باور آوردن به اینکه «نومیدی» گاه از «امیدواری» توخالی و همیشه از «ادعای امیدواری» بهتر است، اگر وجود آسیب را بپذیریم، راه‌های درمان آن چندان سخت نیست.

۴- ذره‌ای و حبابی شدن کنشگران فرهنگی
بسیار می‌بینیم که معماران، نقاشان، سینماگران، جامعه‌شناسان، سیاستمداران، نویسندگان، مترجمان و… ما هر کدام در دنیای خود زندگی می‌کنند، کانال‌هایی خاص خود در شبکه مجازی به راه انداخته‌اند و برنامه‌هایی خاص در جهان واقعی دارند و تصور می‌کنند، دنیا را می‌توان در سینما، معماری، سیاست یا در ترکیبی که آنها می‌پسندند از اینها، مثلا جمعی از هنرهای غربی یا شرقی یا ارزشی و… خلاصه کرد. اما نه دنیا چنین است و نه هیچ جامعه‌ای. روشن است که کنشگران هر جامعه‌ای می‌توانند نقاط تمرکزی برای کنش فرهنگی خود، رسانه‌ها و ابزارهایی خاص برای آن و اولویت‌بندی‌هایی برای خویش داشته باشند اما اگر این موقعیت به ذره‌ای شدن(اتمیزه شدن) بینجامد، حاصل شکست در تحقق یافتن امر فرهنگی است. بدین ترتیب می‌توان متخصص بسیار خوبی در سینما بود اما شعور فرهنگی بسیار کمی داشت و برعکس می‌توان جامعه‌شناس توانایی از لحاظ شناخت مسائل درونی جامعه‌شناسی بود، بی‌آنکه قدرت تحلیل جامعه را داشت. زیرا ممکن است آن- بر فرض- متخصص یا منتقد سینما از مسائل دیگر آن جامعه خبر چندانی نداشته باشد. بین‌رشته‌ای فکر کردن یا دست‌کم ایجاد پل‌های سیستماتیک بین حوزه‌های شناخت و خروج از حباب‌های کنش فرهنگی، اصلی اساسی برای رشد فرهنگ است. ما به‌ شدت گرفتار این آسیب هستیم و بسیاری تصور می‌کنند که این برایشان راه نجات است اما متاسفانه دیر یا زود متوجه خواهند شد که در اینجا ذره‌ای و حبابی زیستن صرفا نوعی کنار زدن واقعیت‌های پویایی بالای نظام‌های اجتماعی- فرهنگی است که راه به جایی جز تخریب فرهنگ نمی‌برد. این را هم بگوییم که افزایش این گروه‌های کوچک و فراوان یک پویایی فرهنگی هم ایجاد می‌کند که بسیار ارزشمند است اما ایراد آن این است که وارد منطق یکپارچگی و به هم پیوستگی با یکدیگر نمی‌شوند در نهایت ممکن است به نتیجه‌ای مطلوب برای شکوفایی فرهنگی نرسند. صدها مجله و ده‌ها گروه تئاتر و هزاران گروه سینما و… لزوما به معنای رشد فرهنگی نیست.

۵- جزیره‌ای شدن و جدایی از جهان
تصور اینکه ما تافته جدا بافته‌ای هستیم که یا اصلا در جهان مطرح نیستیم یا همه نگاه‌ها باید به ما خیره شود، ممکن است به ظاهر یک دوگانه غیرقابل جمع شدن بیاید اما در واقعیت یک موقعیت فرهنگی آسیب‌زده است که ما به‌ شدت از آن رنج می‌بریم. دلیل این امر عدم شناخت جهان، کنار کشیدن از آن یا مجبور شدن به کنار کشیدن از آن و در نتیجه مبتلا شدن به توهم در یک جهت یا در جهت مخالف است. دلیل اینکه ما از شرکت در یک جشنواره بین‌المللی، یا برنده شدن یک جایزه، یا موفقیت این یا آن «ایرانی» که هرگز نه چشمش به جایی در ایران افتاده، نه فارسی صحبت می‌کند، نه چیزی بیشتر از یک امریکایی یا اروپایی معمولی راجع به ایران می‌داند، آنقدر ذوق‌زده می‌شویم این است که جهان را نمی‌شناسیم، روندهای جهانی شدن را درک نمی‌کنیم و تلفیق و پویایی عظیم فرهنگی که امروز در جهان وجود دارد را نمی‌فهمیم و البته نسبت به هویت خود هم شک داریم. در مقایسه‌ای کوچک، هندوستان نه فقط یکی از بزرگ‌ترین جامعه‌شناسان معاصر امریکا را به این کشور تقدیم کرده است (آرجون آپادورای) که تنها یکی از هزاران دانشمند هندی است که در امریکا و سراسر جهان مشغول به کارند بلکه در آستانه آن است که شاید نخستین زن رییس‌جمهور امریکا (کامالا هریس) را نیز به امریکا تقدیم کند. در این حال تنها یک لحظه تصور کنیم اگر ما به جای هندوستان و سایر کشورهای آسیایی با جمعیت بزرگ مهاجر که در کشورهای غربی بسیار با نفوذ هستند، بودیم چه خیال‌ها که برای خود نمی‌بافتیم و چه تحلیل‌های بیهوده و سخنان بی‌ربط که بیان نمی‌کردیم. دلیل این امر آن است که متاسفانه جهان را نمی‌شناسیم و سر در گریبان خود کرده و تصور می‌کنیم با چند جایزه فیلم، موسیقی، نقاشی و عکاسی که البته همه اهمیت دارند و در جایگاه خود هم آن هنرمندان و هم آن جایزه‌ها با ارزش‌اند، چیزی در فرهنگ ما تغییر خواهد کرد که نخواهد کرد. برای تغییر باید جهان را بهتر بفهمی و برای این کار باید به سوی باز شدن نسبت به جهان برویم.

۶- برندسازی و کالایی شدن فرهنگی
برندسازی با هدف تبدیل فرهنگ به کالا باز هم یکی از آسیب‌هایی است که ما خواسته و ناخواسته به خود تحمیل کرده‌ایم. امروز در حوزه فرهنگ، «فروش» فرهنگ به خصوص «پر فروش» بودن فرهنگ به یکی از معیارهای مهم تبدیل شده است. کتابفروشی‌های بزرگ و «برند» و ناشران «برند» هر ماه و گاه هر هفته، فهرست کتاب‌های «پرفروش» خودشان را اعلام می‌کنند اما نمی‌گویند که این پرفروشی در کشوری که امروز میانگین تیراژ کتاب به زیر ۵۰۰ جلد رسیده چه معنایی می‌تواند داشته باشد. همین افراد حاضر نیستند بگویند که وقتی یک فوتبالیست پیش پا افتاده یا یک خواننده پاپ بازاری، یا یک هنرپیشه فیلمفارسی میلیون‌ها نفر «فالوور»(دنبال‌کننده) روی شبکه‌های اجتماعی دارد یا حتی در همان حوزه نشر بیشترین فروش کتاب مربوط به بی‌ارزش‌ترین کتاب‌های پیراروانپزشکی و موفقیت در مدیریت و فالگیری و جادو و… است در این حالت «برند» و «کالای موفق» چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ برعکس کار به جایی رسیده که افراد محترمی چون پیشکسوتان را هم به آن سو هدایت می‌کنیم که در این بازی جایزه و ستایش و تعریف از خود شرکت کنند و از خویش «برند» بسازند تا از قافله عقب نمانند تا خودشان را به کالا تبدیل کرده و در مراسم فروش خود شرکت کنند. در سینما و هنرهای تجسمی از این بابت بدترین وضعیت را داریم اما فاجعه در آن است که این امر به ادبیات و از آن بدتر به علوم انسانی هم تسری کرده است. زمانی که یک کنشگر، جامعه‌شناس، یک استاد دانشگاه، یک فیلسوف و به خصوص یک هنرمند فهمید که باید برای عشقش و نه برای سلیقه عمومی و بازار و شهرت و از آن بدتر برای ناشران و کلکسیونردارانی که گاه هیچ چیز از هنر و فکر نمی‌دانند کار کند، می‌توان امیدوار بود که وضعیت بهتری بیابیم.

۷- لومپنیسم، کژکارکردها و ابتذال فرهنگی
ورود گروه بزرگی از کنشگران که باید نام «لومپن»(در معنای متعارف این کلمه) به آنها داد صرف نظر از دلایل این امر که در جایی دیگر به آن تا اندازه‌ای پرداخته‌ایم، سبب شده که فرآیندی که می‌توان به آن لومپنیسم فرهنگی نام داد به ‌شدت در این عرصه رشد کند. نگاهی به شبکه‌های اجتماعی(و برخی مجلات و روزنامه‌ها) از این لحاظ کاملا ما را با سطح ادبیات در این زمینه آشنا و موضوع را روشن می‌کند. استفاده از زشت‌ترین الفاظ، توهین‌های شخصی و کلماتی که قاعدتا در کشورهای دیگر باید از دهان پایین‌ترین گروه‌های اجتماعی که شانس هیچ گونه تربیتی را نداشته‌اند، بشنویم از دهان کسانی که ادعای فرهنگی بودن می‌کنند به گوش می‌رسد و این هم تاسف‌آور است و هم گویای فرآیندهای عمیق‌تری که به این شرایط دامن زده و آنها را ممکن کرده‌اند. لومپنیسم و ابتذال فرهنگی دو روی یک سکه در فرهنگ ایران هستند. وقتی یک «فیلسوف» که مهم‌ترین خدمتش به فرهنگ ما توهین و حملات دن‌کیشوت‌وار به همه کسانی بوده که سهمی در این بیابان برهوت فرهنگی آن هم در سخت‌ترین سال‌ها برای شکوفایی نسبی آن داشته‌اند مورد تقدس نئولیبرالیسم ایران قرار می‌گیرد که خود آنها نمونه لومپن‌هایی هستند که از شخصیتی لومپن چون دونالد ترامپ دفاع می‌کنند، می‌توان وضعیت را تا حدودی تشخیص داد. لومپنیسم امروز در حال تبدیل شدن به قاعده است و آنچه مطرح نیست، ریشه‌های فکری و عقاید کسانی است که فحاشی می‌کنند. می‌توان به هر جناح و گروهی تعلق داشت، هر گونه موضع فرهنگی و اجتماعی داشت و زمان و روش‌های لومپنی‌ تهدید‌کننده و مبتذل را در فرآیندهای فرهنگی وارد کرد. در طول ۱۰ سال اخیر بسیار از ورود لومپنیسم در عرصه سینما صحبت شده است اما به نظرم سینما در این زمینه تنها نیست. تئاتر، ادبیات، هنرهای تجسمی و از همه بدتر علوم انسانی و اجتماعی یعنی کسانی که داعیه روشنفکری دارند، گرفتار این بلای ابتذال و لومپنیسم شده‌اند. راه رهایی از این پدیده، راهی سخت است زیرا همچون پوپولیسم، لومپنیسم نیز بدترین گرایش‌های درونی آدم‌ها را رشد می‌دهد و برای آنها تبدیل به یک عادت‌واره می‌شود اما این راه همیشه ممکن است. کافی است در برابر لومپنیسم مقاومت کنیم و درون دام آن یعنی تبدیل شدن به یک لومپن دیگر نشویم. در کنار این دو پدیده ما مشکل و آسیب جدی کژکاردی شدن فرهنگی را نیز داریم یعنی ورود افراد به کنش‌های فرهنگی با هدفی به جز آنچه فکر می‌کنند یا ادعا می‌کنند، انجام می‌شود. بدین ترتیب به میلیون‌ها دانشجو، هزاران نقاش و نویسنده و مترجم و فیلمساز می‌رسیم که هدفشان ادعایی که می‌کنند نیست بلکه برای شهرت و ثروت و در نتیجه ابتذال وارد این عرصه‌ها شده و مورد تهدید لومپنیسم عمومی هستند و خود سپس به عاملی برای تشدیدش تبدیل می‌شوند.

۸- سیاسی و ایدئولوژیک شدن فرهنگی
بحث ایدئولوژیزه و سیاسی‌ شدن فرهنگ تنها به فرهنگ مربوط نمی‌شود و البته در جامعه‌ای که فرآیندهای سیاسی و تجربه نیم ‌قرن اخیر مثل ما را طی کرده باشد، نباید از این امر تعجب کرد که اهرم‌های سیاسی و توهم اینکه می‌توان از طریق فرهنگ به اهداف سیاسی رسید بر ذهن‌ها بنشیند. راه مقابله با این امر تنها صبور و مقاوم بودن و ادامه دادن به یک کار فرهنگی سالم و پرهیز از شوک درمانی و مقابله به مثل و تلاش برای موضع‌گیری‌های سخت و رو در روست. ایدئولوژی‌، زبان و منطق خودش را دارد و باید در دایره ممکن‌ها باقی ماند. پارانویا یک بیماری خطرناک است که امروز فرهنگ و سیاست ما را گرفتار خود کرده و برای مبارزه با آن باید راه آرامش و کار روزمره و دقیق برای بالا بردن اعتماد اجتماعی در همه سویه را پیش گرفت.

۹- نبود و عدم شناخت فرآیندهای نقد فرهنگی
جامعه ایرانی به دلایل زیادی تحمل و ظرفیت نقد را ندارد. در حالی که هیچ چیز برای رشد اجتماعی به خصوص رشد فرهنگی بیشتر از نقد لازم نیست. منظور از نقد یعنی داوری و اظهار نظر و تحلیل یک فرآیند یا اثر یا کار فرهنگی به وسیله کسانی که دارای مشروعیت این کار باشند و هدفشان نیز نه تخریب یا تبلیغ آن بلکه بهتر شدن آن فرآیند و کارهای مشابه آن باشد. از این لحاظ فقدان نقد به‌ شدت به فرهنگ ما ضربه می‌زند. برای آنکه بتوانیم تا حدی از این موقعیت خارج شویم باید از همه کنشگران فرهنگی بخواهیم به جای خرده گرفتن از دیگران خود دست به کار مفیدی بزنند. به عبارت دیگر وقتی ما ظرفیت نقد کردن نداریم و زبان نقدمان به سرعت یا به تبلیغ مرادمان می‌کشد یا به تخریب کسی که فکر می‌کنیم، دشمن‌مان است شاید بهتر باشد فعلا از نقد صرف نظر کنیم یا دست‌کم در آن تمرین کنیم زیرا نقد درجه بسیار بالاتری از درک و نوشتار را می‌طلبد تا هم واقعی باشد و هم خصمانه و مغرضانه نباشد. درجه بالاتری از دانش و فهم جهان که به‌ شدت از آنها محروم هستیم.

۱۰- سنت‌گرایی فرهنگی
منظور ما از سنت‌گرایی در جنبه منفی آن است. سنت‌ها همچون تمام پدیدهای دیگر هم دارای جنبه‌های مثبت هستند و هم منفی. بسیاری از سنت‌های ما قابل دفاع نیستند و باید آنها را کنار گذاشت؛ سنت‌هایی مثل چاپلوسی، مرید و مرادپروری، حقارت در برابر زور و… برعکس ما سنت‌هایی بسیار قدرتمند هم داشته‌ایم همچون همبستگی اجتماعی، کار مشترک برای هدف واحد(مثلا در نظام‌های روستایی بهره‌وری کشاورزی)، ادب و آبرو‌داری و احترام به حریم دیگران و پیشکسوتان، پرهیز از توهین و تابویی بودن زبان و رفتارهای بی‌ادبانه(لومپنی) که فرد را از دایره حضور مشروع اجتماعی خارج می‌کرده است، متاسفانه هر چه بیشتر در سال‌های اخیر در عرصه فرهنگ شاهد آن بوده‌ایم که سنت‌گرایی منفی با آنچه تصور می‌کنیم، مدرنیته است به هم پیوند خورده‌اند و ما را به وضعیتی اسف‌بار کشانده‌اند. راه این کار بازنگری و خوانش مدرن از سنت‌ها و هویت‌های تاریخی‌مان است که می‌تواند کمک بزرگی برای ساختن هویت‌ها و کنش‌های فرهنگی جدید برای‌مان باشد.
مواردی که به اختصار بیان کردیم، تنها چند نمونه هستند که برای درک موقعیت امروز می‌توان به آنها اشاره کرد و بدون شک برای یک ارزیابی کامل نیاز به آن داریم که بحث را در موقعیت‌های گفت‌وگویی و در فضایی هر چه بازتر ادامه دهیم.