آیا عشق را می توان به مثابه محصولی اجتماعی در میان کننش های فردی و گروهی تحلیل کرد؟ پاسخ به این پرسش شاید بستگی به آن داشته باشد که واحد زمانی / مکانی این «واقعه» را در چه موقعیتی قرار دهیم، یا اصولا به آن به چشم یک «واقعه» نگاه کنیم یا آن را یک «فرایند» بدانیم چه واقعی چه خیالین. بدین ترتیب هر اندازه واحد «مقطعی» تر شود، وابستگی آن به «حادثه» به ویژه «حادثه بیولوژیک» بیشتر می شود و برعکس هر اندازه واحد شکل «پیوستاری» تری پیدا کند، قاعدتا باید نظام بیولوژیک با نظامی از روابط و داده های اجتماعی – فرهنگی تکمیل شود که به آن یک فرایند خطاب می کنیم. عشق بیولوژیک، چه در قالب تعلقی (توتمی) و چه در قالب ممنوعیت (تابویی) آن، کمابیش از قوانینی طبیعی تبعیت می کند که برغم گوناگونی، انعطاف پذیری و پیچیدگی شان، بنابر گونه و موقعیت تطوری آن، محدودیت های خود را را بر نظام های عصبی/ الکترونیک / شیمیایی شناخت تحمیل می کنند. این در حالی است که عشق فرهنگی باز هم در هر دو جنبه اش ، می تواند درون نظام زبان شاختی – شناختی انسان فردی و گروه انسانی، تعبیر و تفسیر شود و بنابراین «گناه» را بدل به نقطه اتکا و ابزاری در سنجش این تفسیر پذیری بدل کند. «زیبایی ِ شرارت» در معنایی که بتای به روابط جسمانی می دهد، و ساد تا به انتهای منطقی، جنون آمیز و جنایت بارش به پیش می کشاندش، شاید عشق هایی باشند به شدت بیولوژیک که در تفسیری به شدت فرهنگی جای داده شده اند. هم از این رو در ساختارهای زبانی انسان و به ویژه ساختارهای فرازش یافته زبانی- ادبی اش، «عشق معصومانه» اغلب عشقی خنثی، سرد، بی جان و حتی بی حاصل است که بیشتر باید آن را یک «ضد عشق» به حساب آورد؛ و برعکس عشق تخطی گرایانه، ویرانگر، سوزان، دوزخی، دیوانه وار و بی پرده، عشق در ذاتی ترین معنای آن، در معنایی شورشی و سرکش؛ ولو آنکه در نخستین این دو ضمانتی دائم در «موفقیت» بی نتیجه وجود داشته باشد و در دومینشان ضمانتی همیشگی در شکست یا سقوط لذت بخشش.