بینش انسان‌شناختی

بحث درباره بینش انسان‌شناختی پیش از هر چیز ما را به سوی رابطه میان دو مفهوم بینش و نظریه می‌کشاند. پرسش آن است که چگونه می توان بینش را از نظریه متمایز کرد؟‌ در اینجا هدف آن نیست که به بحث تفاوت و رابطه دو مفهوم انسان شناسی و مردم شناسی بپردازیم، زیرا این مباحث در جای دیگر و سایر منابع بیان شده‌اند، بنابراین در اینجا سعی می‌کنیم که بحث عمیق‌تری را دنبال کنیم.

بحث درباره بینش انسان‌شناختی[۱] پیش از هر چیز ما را به سوی رابطه میان دو مفهوم بینش و نظریه می‌کشاند. پرسش آن است که چگونه می توان بینش را از نظریه متمایز کرد؟‌ در اینجا هدف آن نیست که به بحث تفاوت و رابطه دو مفهوم انسان شناسی و مردم شناسی بپردازیم، زیرا این مباحث در جای دیگر و سایر منابع بیان شده‌اند، بنابراین در اینجا سعی می‌کنیم که بحث عمیق‌تری را دنبال کنیم. اولین نکته‌ای که ما به آن می‌پردازیم تفاوت دو واژه است: visio یا vision برای بینش از یک سو و theory برای نظریه از سوی دیگر. البته تبار شناسی لغوی مورد نظر دراینجا صرفا به زبان های اروپایی مربوط می شوند زیرا طبعاً علوم اجتماعی در کشور ما علومی وارداتی بوده‌اند و ریشه های عمیقی ندارند و لغت سازی که در این علم شده، لغت سازی است که بر پایه زبان‌های اروپایی انجام گرفته است، در زبان‌های اروپایی همان طوری که خواهیم دید این لغات متفاوت، دارای روابط معنا داری با هم هستند یعنی یک لغت بر پایه پیشینه مشخصی شکل خاصی به خود گرفته است و روابط خاصی با سایر واژه‌ها ایجاد کرده است . واژه vision که به معنی بینش به کار می‌رود، عمل مشاهده و دیدن را مطرح می‌کند. در زبان‌های اروپایی لغت visionابتدا پیش از این که به شکل جدیدش در بیاید نوعی دیدار عرفانی بوده، نوعی دیدار بوده که به واقعیت ربط نداشته است یعنی در واقع vision دیدن ما فوق طبیعت، دیدن ماوراء الطبیعه بوده، مثل چیزی که ما بدون این که در واقعیت فیزیکی وجود داشته باشد آن را می‌بینیم. لذا در آن ما با یک نوع بینش الهی یا یک نوع بینش عرفانی روبرو بوده‌ایم اما این واژه به تدریج در طی قرون ۱۷ و ۱۸ به صورت مفهوم جدیدش در آمده که عمل مشاهده را می‌رساند، منتهی دیدن و مشاهده‌ای که به یک بازنمایی[۲] تبدیل می‌شود، بنابراین در اینجا یک نوع تقابل وجود دارد، بین بازنمود یا بینش و واقعیت[۳]. مفهوم واقعیت یا ویژگی امر واقع[۴]، در اینجا چیزی است که خارج از اراده ما وجود دارد، یعنی پیش از این که عمل دیدن آغاز شود، واقعیت یا امر واقعی باید وجود داشته باشد و به رغم عمل دیدن، امر واقع تدوام می‌یابد، مثل شیء‌ای که در جایی وجود دارد. وقتی که ما به یک شیء نگاه می‌کنیم طبعاً این شیء در ذهن ما به یک باز نمود تبدیل می‌شود، اما این شیء قبل از این که وارد ذهن ما بشود، وجود داشته و بعد از این که ذهن ما از این رابطه خارج بشود، نیز قاعدتا باز هم وجود خواهد داشت، پس این شیء یک Fact یا امر واقع است و از این لحاظ است که بینش یا بازنمود با امر واقعی در یک نوع تقابل قرار دارد و این تقابل در مراحل بعدی به تقابل‌های روش شناختی منجر می‌شود. اگر ما اصل را بر امر واقع بدانیم، یک نوع رویکرد از لحاظ روش شناختی خواهیم داشت، یعنی سعی می‌کنیم که از لحاظ روشی ذهنیت خودمان را در واقعیت بیرونی تداخل ندهیم و سعی کنیم که واقعیت بیرونی را طوری تعریف کنیم که گویی اگر ذهن ما وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد به چیز مشابهی برسیم. این اصل دورکیمی رابطه با واقعیت است. یا آن چیزی که دورکیم به آن شیء‌ای کردن[۵] می‌گوید. بنابراین می‌بینیم این که ما واقعیت را خارج از ذهن بدانیم دارای یک پیامد روش شناختی است، بنا بر این رویکرد که لزوما اندیشمندان اجتماعی بر سر آن اجماع ندارند، واقعیت بدون ما وجود دارد و باید بدون توجه به ذهن ما تعریف شود. واقعیت باید به شکلی فناورانه تعریف شود یعنی طوری که هر کسی با امر واقع برخورد می‌کند به چیز مشابهی برسد. استدلال آن است که چون بینش این فرد نیست که با واقعیت ربط پیدا می‌کند، و واقعیت را تعریف می‌کند، بنابراین از این نگاه هر کس در مواجهه با واقعیت باید چیز مشابهی ببیند.

رویکرد دورکیمی بر این اصل استوار شده است اما به شکلی کاملاً روش ‌شناختی و به این شکل که در واقع الزامات تحقیق را مبنای کار خودش قرار می‌دهد. این رویکرد متغیرهای خاصی را مبنا گرفته و واقعیت را طوری تعریف می‌کند که ما از خلال این متغیرهای خاص به آن می‌رسیم و آن را تعریف می‌کنیم و در مورد آن تصمیم می‌گیریم. اما خواهیم دید که رویکرد و بینش انسان‌شناختی نمی‌تواند چنین کاری را انجام دهد. به عبارت دیگر نمی‌تواند واقعیت را به مثابه واقعیت در خود در نظر بگیرد. واقعیت در خود، چیزی است که خارج از اراده و دیدگاه ما، خارج از آن چیزی که ما به آن نگاه می‌کنیم و در واقع خارج از پژوهشگر وجود دارد. از اینجا شروع کنیم که بگوییم ما یک واقعیت جامعه‌شناختی[۶] داریم و یک واقعیت انسان‌شناختی[۷]. واقعیت جامعه‌شناختی واقعیتی است که براساس مؤلفه‌های خارج از اراده انسان و خارج از بینش پژوهشگر تعریف می‌شود، در حالتی که واقعیت انسان‌شناختی واقعیتی است که براساس مؤلفه‌هایی که پژوهشگر را هم تعریف می‌کنند، تعریف می‌شود. پس به عبارت دیگر ممکن است که دو جامعه‌شناس با دو فرهنگ متفاوت، یک واقعیت را به شکل یکسانی تعریف کنند و درباره آن پژوهش کنند و به نتیجه‌گیری‌های مشابهی برسند. ولی هیچ دو پژوهشگر انسان شناسی در مورد یک واقعیت به نتیجه مشابهی نخواهند رسید. چون بنابر تعریف، واقعیت انسان‌شناختی براساس رویکرد یا بینش انسان شناسی تعریف می‌شود: من چیزی را می‌بینیم که دیگری نمی‌بیند. بینش ریشه دیدن است. در این دیدن ما یکی از راه‌هایی را داریم که برداشت از واقعیت انجام می‌شود و چیزی که ما به آن دریافت می‌گوییم. در دریافت[۸] یا درک رابطه یک انسان با واقعیت بیرونی از طریق حس‌هایش انجام می‌گیرد. این انسان چیزهایی را می‌بیند، چیزهایی را می‌شنود و چیزهایی را لمس می‌کند. حس‌ها، ورودی‌های واقعیت به ذهن ما هستند. این ورودی‌ها و این عملی را که انجام می‌شود، عمل دریافت می‌گوییم که در داخل این عمل، بینش یکی از اشکال عمل دریافت را تشکیل می‌دهد. درک در ادامه خودش به چه چیزی می‌رسد؟ به چیزی که ما به آن مفهوم[۹] می‌گوئیم که ریشه‌اش از conceper لاتینی و به معنای دریافت کردن است، مثل ظرفی که چیزی را دریافت می‌کند و در خودش تغییری ایجاد می‌کند و چیزی را به زایش در می‌آورد. به این دلیل ما واژه concept را به معنی مفهوم داریم، مفهومی که به وجود آمده از یک مفهوم زاییده شدن ساخته شده، نطفه بستن. Conception در ریشه اصلی لاتینش یعنی نطفه بستن، نطفه بستن یک عمل بیولوژیک است. دریافتی که در داخل رحم انجام می‌شود، ترکیبی که به وجود می‌آید و نطفه و کودکی که پیدا می‌شود. لغت تئولوژیک که شاید در این رابطه می‌توان دید یعنی نطفه‌بندی مقدس، به تولد حضرت عیسی اشاره می‌کند. از لحاظ تئولوژیک،‌ Concept در واقع یک زایش الهی است یک زایش مقدس، یک زایش غریب یا یک زایشی که از لحاظ فیزیکی نمی‌توان توضیحش داد. بنابراین اتفاقی که می‌افتد این است که چیزهایی از راه حس‌ها وارد ذهن می‌شوند و داخل ذهن به مفهوم تبدیل می‌شوند و از این لحظه به بعد است که ما به طرف نظریه می‌رویم.

تئوری از ریشه لاتین تئوریا[۱۰] به معنی تأمل و مشاهده است. اما باید دقت کرد که چه اتفاقی در تئوری می‌افتد؟ چیزهایی که از فرایند بینش، مفهوم و درک عبور کردند، شروع به شکل گیری می‌کنند و این فرایندی است که ما به آن ساخته شدن[۱۱] می‌گوییم. بنابراین تئوری، یک فکر ساخته شده است. درست مثل این که ما این فرایند را به شکل گیری مواد شیمیایی تشبیه کنیم که درون یک ظرف آنها را با هم مخلوط می‌کنیم، به مواد دیگری می‌رسیم؛ این مواد را به شکل ارادی با هم ترکیب کرده و به یک ترکیب می رسیم. یعنی ساختار چیزی را می‌سازیم و این چیز ساخته شده یک تئوری است. به همین دلیل از مواد یکسانی می‌توان محصولات متفاوتی ساخت. ما می‌توانیم از سنگ و آجر و خاک و غیره هم یک اتاق ساده و زشت و هم یک قصر بزرگ بسازیم. ساخت تئوریک چنین چیزی است. مواد خامی که به شکل مفهوم در آمده‌اند، در یک ساخت با هم ترکیب می‌شوند، تبدیل می‌شوند به یک ساختمان، که به این ساختمان تئوری می‌گوییم، هدف یک نظریه چیزی است که در واقع باید به آن بازسازی واقعیت[۱۲] گفت. یعنی چیزی در بیرون به اسم واقعیت وجود دارد. این چیزی که در بیرون وجود دارد از طریق حس‌ها وارد ذهن ما می‌شود و از طریق تئوری بازسازی شده و به یک چیز ثانویه تبدیل می‌شود. این چیز ثانویه برای این که تعریف شود، ما از یک ابزار ذهنی استفاده می‌کنیم که به آن تئوری یا نظریه می‌گوییم، وقتی که ما از یک نظریه انسان‌شناختی صحبت می‌کنیم و یا نظریه‌های جامعه‌شناختی، در حقیقت ما به بازسازی واقعیت های انسان‌شناختی و یا واقعیت‌های جامعه‌شناختی اشاره می‌کنیم، یعنی در اینجا ما با یک شیء معمولی روبرو نیستیم بلکه با چیزی روبرو هستیم که به عنوان یک پدیده انسان‌شناختی یا پدیده جامعه‌شناختی تعریف می‌شود. وقتی که مثلاً ما با موضوعی مثل سقوط نهاد خانواده یا سست شدن نهاد خانواده روبرو می‌شویم، که مؤلفه‌ آن مثلا برای ما افزایش نرخ طلاق است، در چنین حالتی این سقوط نهاد خانواده یا پدیده دیگری مثل خودکشی، به عنوان یک واقعیت جامعه‌شناختی یا انسان‌شناختی تعریف می‌شوند. ورود اینها به ذهن ما از طریق همان حس‌ها انجام می‌گیرد، البته به شکلی هر چه غیر مستقیم‌تر. و در ذهن در نهایت این خط تئوری‌ای شکل می‌گیرد که می‌خواهد توضیح دهد که خودکشی چیست. یا می‌خواهد توضیح دهد که سقوط خانواده یعنی چه. در هر مورد ما توضیحی ارائه می دهیم، برای نمونه در مورد سقوط خانواده توضیح می دهیم که روند جامعه صنعتی باعث شد که نیروی کار زنان مورد نیاز قرار بگیرد و زنان وارد حوزه کاری شدند، در نتیجه استقلال زنان از لحاظ اقتصادی به وجود آمد، وابستگی زنان به حوزه درونی یعنی حوزه خانوادگی و تفکیک بین حوزه درونی و حوزه بیرونی از بین رفت و جامعه وارد مرحله‌ای شد که زن و مرد در مناسبات قدرت نزدیکی هر چه بیشتر قرار گرفتند و دولت ملی هم در اینجا وارد عمل شد و جایگزین سلطه مردانه‌ای شد که قبلاً در جامعه پدر سالار وجود داشت و همه اینها در نهایت باعث این شد که خانواده‌ها ضعیف شوند و نرخ طلاق بالا برود و خانواده رو به زوال برود، این یک توضیح تئوریک است. یعنی چه، یعنی این که این یک نوع بازسازی واقعیت براساس تئوری‌ای است که من تبیین کرده‌ام، اما به هیچ عنوان این به معنای آن نیست که این تنها بازسازی ممکن است. این فقط یکی از بازسازی‌های است که می‌تواند در رابطه با این واقعیت انجام بگیرد به همین دلیل در علوم اجتماعی تئوریهای مختلفی را داریم که واقعیتهای مشابهی را بازسازی می‌کنند.

بحث اساسی ما حال به این مطلب بر می‌گردد که آیا رابطه بین بینش و نظریه در انسان شناسی همان چیزی است که در جامعه‌شناسی ما شاهدش هستیم یا نه. که جواب این مسئله تقریبا روشن است: چنین چیزی نیست، به دلیل این که همان طور که گفتیم در ابتدا جامعه‌شناسی عمدتاً بر اساس تعریف امر واقعی به وجود می‌آید و این تعریف تقلیل دهنده امر واقعی به مؤلفه‌ها و متغیرهای مشخصی است. از این لحاظ در نهایت هم می‌تواند به تعداد محدودی تئوری برسد که این واقعیت را توضیح می‌دهند. هر اندازه در واقعیت بیرونی ما تعریف تقلیل دهنده‌تری از واقعیت ارائه بدهیم در نهایت هم می‌توانیم به تعداد تئوریهایی برسیم که قابل جمع‌آوری و قابل مدیریت و اداره بیشتری باشند. از اینجاست که ما وقتی وارد بینش انسان‌شناختی می‌شویم از همان قدم اول با این مشکل روبرو می‌شویم که بینش انسان‌شناختی در حقیقت بینشی است که واقعیت را در خود تعریف نمی‌کند. بلکه واقعیت را در رابطه با پژوهشگر و در رابطه با بینش پژوهشگر تعریف می‌کند. بنابراین ما به یک واقعیت واحد نمی‌رسیم بلکه از همان ابتدا با یک نوع پراکندگی در این واقعیت روبرو استیم به عبارت دیگر با یک نوع تعریف ناپذیری واقعیت روبرو هستیم و از آنجایی که با تعریف ناپذیری واقعیت روبرو هستیم تعدد واقعیت را داریم و تعدد واقعیت به تعدد مفاهیم، و تعدد مفاهیم به تعدد تئوری‌ها منجر می‌شود، در حدی که می‌تواند تئوری از کار بیفتد. این که ما می‌گوییم تئوری از کار بیفتد یعنی این که اگر تعداد تئوری‌ها آنقدر زیاد باشد که به تعداد پژوهشگران تئوری وجود داشته باشد، در واقع مثل این است که تئوری وجود ندارد. در اینجا ما وارد روابط چرخه‌ای می‌شویم که ما را به میدان بر می‌گرداند. مشکل بنیادین پژوهش انسان‌شناختی در این است که ما دائماً باید به میدان برگردیم، حضور در میدان هیچگاه متوقف نمی‌شود مثل این است که پژوهشگر به میدانی بسته شده که در آن کار می‌کند؛ چرا این بستگی و در واقع اسارت پژوهشگر در میدان اتفاق می‌افتد به این مسئله ما اشاره خواهیم کرد. اما از همین نقطه نظر علت این است که پژوهشگر تلاش می‌کند از طریق مفاهیم خودش یک ساخت تئوریک ایجاد کند و این ساخت تئوریک را به عنوان راهنما به کار گیرد و دیگر نیازی به این نداشته باشد که دائماً ارجاع داده یا به میدان استناد کند، اما این امر مشکل است به دلیل این که ارجاع‌های خارج از خودش را به سادگی نمی‌تواند پیدا کند که خودش را به آنها مسلط کند و از آنها برای بستن کارش کمک گیرد، میزان استثناء‌ها همیشه آنقدر زیاد است که ما را به شک می‌اندازد که آیا اصولاً یک تبیین تئوریک امکانپذیر است یا نه؟ چرا ما می‌بینیم که کسانی که پژوهش انسان‌شناختی می‌کنند دانشجویان کارشناسی ارشد در تبیین تئوریک مشکل دارند، وقتی به آنها گفته می‌شود یک تبیین تئوریک کنید شاید ۹۰% به توضیح یکی از مکاتب انسان شناسی یا توصیف یک مکتب می‌پردازند، در حالی که ما به آنها گفته‌ایم که تبیین تئوریک چنین چیزی نیست. تبیین تئوریک این نیست که یک تئوری توضیح داده شود. تبیین تئوریک این است که یک واقعیت در داخل یک تئوری قرار داده بشود. یعنی بین یک واقعیت و یک تئوری زنجیره‌ای را که ما در اینجا ترسیم کردیم شما بتوانید ترسیم کنید: بگویید از کجا دیدن شروع شد، مشاهده و درک شروع شد، از چه مفاهیمی حرکت شد تا شما به تئوری رسیدید. ساختمان فکری‌ای که شما توضیح می‌دهید طرحش چیست و نقشه‌اش چیست. ورودی و خروجی‌اش کجاست، ساخت درونی‌اش چیست، چرا چنین چیزی ممکن نیست و چرا چنین چیزی بسیار مشکل است به دلیل این که هر ساخت تئوریک انسان‌شناختی مثل یک ساختمان جدیدی است که ساخته می‌شود. هر بار که چیزی ساخته می‌شود مثل این است که اولین بار است که ساخته می‌شود. پس بنابراین ما نمی‌توانیم به این سادگی رجوع کنیم به دیگران و از دیگران الگو برداری کنیم اگر چنین کاری را کنیم همیشه دچار مشکل می‌شویم. از اینجا ما بحث را برای روشن شدن بینش انسان‌شناختی به طرف رویکردهای روش شناختی که بینش انسان‌شناختی را مشخص می‌کنند، می‌بریم. وقتی ما می‌گوییم بینش یعنی نگاه کردن، یعنی دیدن، بحث این است که چطور باید نگاه کرد و چه چیزی را باید دید. همه کس می‌تواند یک چیز را ببیند ولی همه یک چیز را نمی‌بینند. اینجا مسئله روش پیش می‌آید. دلیل آن این است که همه به یک شکل به مسئله نگاه نمی‌کنند. بنابراین ما در اینجا سعی می‌کنیم که دو مفهوم را توضیح دهیم، دو مفهومی که رابطه انسان شناسی و جامعه‌شناسی را مشخص می‌کنند. یکی مفهوم nomothetic و دیگری idiographic است. مفهوم اولی را ما باید تقریباً به وضع قانون ترجمه کنیم. قانون سازی برگرفته از nomos یونانی است. بنابراین یعنی رویکردی که وقتی به چیزها نگاه می‌کند دنبال قانون سازی است. در مقابل این ما رویکرد ایدیوگرافیک را داریم، «گرافاین» یعنی توصیف کردن، نگاشتن، «ایدیو» به معنی خاص، غریب، یگانه، و یکتا است این واژه را ما در ترکیب‌های متفاوت داریم ترکیب عام و متداول ایدیو به معنی ابله و دیوانه است. این واژه به همین دلیل برای ساختن دیوانه به کار نرفته، چرا که دیوانه از نرم‌ها یا هنجارها خارج شده، در اینجا معادل با هنجار، معادل با نوموس و قانون است، شکلی که مورد انتظار است موجه است و چیزی که از این خارج می‌شود ناموجه است. «ایدیو» در ترکیب «ایدیوم» که به کار رفته و در اینجا «ایدیوگرافی» یعنی توصیف چیزی که قانون نیست. این دو مفهوم را می‌توانیم کمابیش بر انسان شناسی و جامعه شناسی انطباق دهیم . انسان شناسی عمدتاً در بینش خود یک رویکرد «ایدیوگرافیک» دارد یعنی عمدتاً بر خاص بودن پدیده تأکید می‌کند. این چیزی است که در مکاتب انسان شناسی به خصوص نزد بوآس می‌بینیم به‌ویژه در خاص گرایی او که در آمریکا بسیار قوی بوده است. ایدیوگرافی یعنی تأکید بر آن چیزی که تکرار نمی‌شود، تأکید بر چیزی که یگانه و خاص است. در حالی که nomothetic یعنی تاکید بر چیزی که تکرار می‌شود تاکید بر چیزی که عام است و تکرار پذیر است. بنابراین ما می‌توانیم از آن یک قانون استخراج کنیم و بگوییم که ما همیشه ما با چنین «نوموس» یا قانونی روبرو هستیم. این رویکردی است که عمدتاً در جامعه شناسی وجود دارد. جامعه‌شناسی در پژوهش خودش به دنبال چیست؟ دنبال این است که گرایش‌های «نوموتتیک» را پیدا کند، گرایش‌های در واقع قابل تعمیم را، جامعه‌شناسی به دنبال تعمیم پذیری است. چه چیزی را می‌توانیم بگوییم قابل تعمیم است؟ کدام متغیرها قابلیت تعمیم دارند؟ در اینجا استثناء‌ها چندان مهم نیستند. چیزی که مهم است روند تعمیم‌پذیری است. بنابراین وقتی ما به عنوان یک جامعه‌شناس می‌گوییم که کاهش کیفیت آموزشی در سطح مدارس باعث افزایش انحرافات اجتماعی در مدارس می‌شود، آن چیزی که مورد نظر ماست و برای ما اهمیت دارد همان بحث تعمیم پذیری است، نه این که در مواردی چنین اتفاقاتی نمی‌افتد در حالی که در بینش انسان شناسی موضوع مورد تأکید، عمدتاً موضوع خاصی است. باید دقت کنیم که نباید «ایدیوگرافی» را با گرایش های «بیگانه گرا» (اگزوتیک) یا علاقه به پیدا کردن چیزهای غریب و عجیب ـ که گرایشی بسیار قوی در قرن ۱۹بود و تلاشش در این بود که چه چیزهای غریبی را می‌تواند در نزد مردمان غیر اروپایی پیدا کرده و آن را مورد مطالعه قرار دهد، اشتباه بگیریم. رویکرد بیگانه‌گرایی به دنبال پیدا کردن چیزهای غریبی است که آنها را به عنوان غریب تعریف می‌کند و یک نوع رویکرد منفی نسبت به آنها دارد. در بیگانه گرایی ما همیشه با یک نوع تحقیر، یعنی خارج کردن از رده هنجاری روبرو هستیم. یعنی گرایش بیگانه‌گرا]خود[ را به عنوان هنجار تعریف می‌کند و هر چیزی که خارج از این هنجار ‌باشد مطالعه آن برایش جالب است، در حالی که در رویکرد ایدیوگرافیک چنین چیزی نیست، ایدیوگرافی بحث خاص بودن را مطرح می‌کند نه بحث غریب بودن را، این مباحث دو موضوع متفاوت استند. خاص بودن را ما می‌توانیم به صورت های مختلفی تعریف کنیم مثلاً ما می‌توانیم موقعیت های زمانی و مکانی که یک پدیده ایجاد می‌کند را به عنوان خاص بودن آن پدیده تعریف کرده و بر آن اساس تحقیقاتی را سامان دهیم. این دقیقاً یک عمل «ایدیوگرافیک» است نه «اگزوتیک». ما در شرایط مدرن، شهری و غیره نیز اشکال «ایدیوگرافیک» را می‌توانیم داشته باشیم و روی خاص بودن آن کار کنیم.

 

این بحث هم در اینجا مطرح است که آیا بینش انسان‌شناختی نمی‌تواند یک بینش «نوموتتیک» باشد؟ جواب این است که چنین چیزی نیست، یعنی ما نمی‌توانیم این گرایش را از بینش انسان‌شناختی خارج کرده و آن را نادیده بگیریم، و این نکته مهمی است. یعنی این که ، انسان شناسی نمی‌گوید که آن چیزی که من روی آن کار می‌کنم غیر قابل تعمیم است اما نقطه اصلی تأکید خودش را بر روی تعمیم‌پذیری قرار نمی‌دهد، بلکه بر روی خاص گرایی قرار می‌دهد. در این مورد مثل تمام مواردی که در روش های انسان شناسی بحث می‌شود ما عمدتاً این را می‌بینیم که انسان شناسی در عین حال که در یکی از دو جنبه قوی‌تر عمل می‌کند یعنی در جنبه «ایدیوگرافیک» قوی‌تر عمل می‌کند تا در گرایش «نوموتتیک»، جنبه «نوموتتیک» را هم نادیده نمی گیرد. در حالی که جامعه شناسی عمدتاً بر روی یک جنبه باقی می‌ماند یعنی جنبه«نوموتتیک»، هر چند در گرایش‌های جدید جامعه‌شناسی آنها نیز سعی می‌کنند اشکال ترکیبی را به کار ببرند.

همین بحث را ما می‌توانیم با دو مفهوم etic وemic انجام بدهیم. مفهوم امیک یعنی بررسی پدیده از درون و اتیک یعنی بررسی پدیده از بیرون. رویکرد امیک رویکردی است که به آن می‌گوییم[indogène] ، یعنی رویکرد بومی و رویکرد اتیک رویکردی است که ما به آن می‌گوییم رویکردی [exogène] ، یعنی رویکرد غیر بومی. شکل اولیه و ساده این قضیه رابطه‌ای است که استعمارگران با مردم تحت سلطه خود داشتند برخورد آنها یک برخورد اتیک بود. برخورد اتیک یک نوع برخورد اتنوسانتریک[۱۳] یا قوم مدارانه است. برخوردی که از شناخت های خود حرکت می‌کنیم برای شناخت دیگری، و برخورد استعماری چنین برخوردی است. در حالی که در دوره دوم انسان شناسان می‌بینیم که کسانی مثل مالینوفسکی می‌آیند و بحث نگاه از درون را مطرح می‌کنند. یعنی چطور می‌شود از درون به واقعیت نگاه کرد؟ این یک بحث اساسی و دشوار انسان شناسی است. زمانی می‌شود از درون به چیزی نگاه کرد که وارد چیزی شد. برای این که ما تصویری از درون یک خانه داشته باشیم باید وارد آن خانه بشویم هیچ راه دیگری وجود ندارد. بنابراین برخورد امیک این نیست کسی برای کسی تعریف کند که درون خانه بوده و بگوید که درون خانه چه خبری است. لذا برخورد امیک یعنی این که خود ما وارد خانه بشویم و ببینم که چه خبری است. بنابراین چاره‌ای برای بینش انسان‌شناختی وجود ندارد مگر وارد پدیده‌ای بشود که می‌خواهد درباره آن پژوهش کند، اما این ورود، ورود مطلق نیست به عبارت دیگر ما نمی‌توانیم در بینش انسان‌شناختی یک رویکرد صرفاً امیک داشته باشیم، انسان شناس نمی‌تواند ادعا کند و در واقع توجیه کند که موضوع را فقط از درون مطالعه می‌کند. به دلیل این که وارد شدن انسان شناس به درون یک موضوع باعث یک نوع یکسان شدن[۱۴] بین او و موضوع مورد مطالعه می‌شود. وقتی من وارد جماعتی می‌شوم که می‌خواهم روی آن مطالعه کنم، کمابیش شروع به شبیه شدن با آن جماعت می‌کنم. در چنین حالتی انسان شناس دچار یک نوع بحران هویتی می‌شود، این بحران هویتی را باید به عنوان بحران هویتی امیک تعریف کرد. یعنی پژوهشگر وارد موضوعی می‌شود برای آن که آن را بهتر بیند، اما خودش تبدیل به موضوعی می‌شود. در اینجا پژوهشگر از بین می‌رود پژوهشگری وجود ندارد و با از بین رفتن او، رویکرد امیک هم از بین می‌رود. چرا که ما این رویکرد را به عنوان یک رویکرد پژوهشی تعریف می‌کنیم. بنابراین باید پژوهشگری وجود داشته باشد تا رویکردی امیک وجود داشته باشد. برای این کار یعنی باقی ماندن پژوهشگر در مقام یک پژوهشگر، او باید در عین حال که رویکرد امیک را داراست باید رویکرد اتیک را نیز داشته باشد. ولی چطور باید به چیزی هم از بیرون نگاه کرد هم از درون؟ چطور باید هم جزو چیزی بود و هم جز آن چیز نبود؟ این مشکل اساسی است که به یک بحران هویتی و روش شناختی در انسان شناسی منجر می‌شود. ترکیب نگاه درونی و بیرونی ترکیبی است که به سادگی انجام نمی‌گیرد و همیشه می‌تواند ما را دچار مشکل کند. علاوه بر این، مسائل دیگری نیز است از جمله رویکردهای کمی و کیفی این بینش. آیا ما باید تنها اعداد را ببینیم یا شکل ها را ببینیم یا محتواها را یا ترکیبی از این دو و این ترکیب چطور باید باشد. که این به طور خاص به روش های مشاهده بر می‌گردد که بحث بسیار مفصلی در انسان شناسی است. این که چطور اشیاء را می‌توان مشاهده کرد. چطور می‌شود که صورت و محتوا را با هم مشاهده کرد و رابطه این دو را با هم در نظر گرفت، و همین طور بحثی که در مورد جامع‌گرایی(holism) و ذره‌گرایی(atomism) است. چطور می‌شود که یک رویکرد جامع داشت و در عین حال یک رویکرد ذره‌ای.

[۱] Anthropological Vision

[۲] Representation

[۳] Reality

[۴] Fact

[۵] . Reification

[۶] . Sociologic

[۷] . Anthropologic

[۸] . Perception

[۹] . Conception

[۱۰]. Theoria

[۱۱] . Construction

[۱۲] . Reconstruction Of Reality

[۱۳] . Ethnocentric

[۱۴] . Assimilation