آسیبشناسی ذهنیت فرهنگی ایرانی / درسگفتار/ بخش نهم / توهم عدم توانایی به همیاری در فرهنگ ایران / با همکاری عمار احمدی
بخش اول
زیاد این مسئله را شنیدهاید که گفته میشود ما ایرانیها که در این فرهنگ قرار داریم، در این زبان قرار داریم یا در این کشور قرار داریم و… ما نمیتوانیم باهم دیگر کار کنیم. ما آدمهایی هستیم که انفرادی کار میکنیم به عبارتی تکرو هستیم، قابلیت همکاری باهم را نداریم، به محض اینکه چند نفر باهم جمع میشوند، اختلاف بینشان میافتد و دیگر نمیتوانند باهم دیگر کار کنند.
میتوانید همین مسئله (آیا به نظر شما واقعاً ایرانیها کار انفرادی را از کار جمعی بیشتر دوست دارند؟) را از اطرافیانتان سؤال کنید در این صورت متوجه میشوید که اغلب پاسخها مثبت است، یعنی این مسئله کاملاً یک امر بدیهی فرض میشود. اما، در علوم اجتماعی یک اصل وجود دارد و آن این است: جایی که ما بیشترین دقت و توجه را باید بکنیم، جایی است که از بدیهیات صحبت میشود. وقتی به صورت بدیهی یک امری مطرح میشود، خود این بدیهی بودن باید مورد سؤال قرار بگیرد. چرا اصلاً یک موضوعی را بدیهی فرض کردیم؟ و چقدر این موضوع با واقعیتها انطباق دارد؟ یعنی با کنش اجتماعی که ما الان میتوانیم ببینیم با واقعیتهای تاریخی و با عقل سلیم چقدر هماهنگی دارد؟
سه مسئله اساسی را باید در نظر بگیریم. یکی اینکه این توهم بدیهی فرض کردن ایرانیها که ما ایرانیها نمیتوانیم باهم کار کنیم را از دیدگاه عقل سلیم بررسی کنیم و ببینیم آیا واقعاً میشود این مسئله را اینطور قبول کرد یا نه؟ بعد بیاییم نگاهی به گذشتهمان بکنیم و بعد نگاهی به موقعیت کنونیمان بکنیم و بالاخره یک چشماندازی هم نسبت به آینده داشته باشیم. در حقیقت ما با یک توهم سر و کار داریم و باید این توهم را معالجه بکنیم و بتوانیم از دست آن خلاصی یابیم. به عبارتی از این اسطورهزدگی بیاییم بیرون تا بتوانیم به جهت مناسبی پیش برویم.
اولین نکتهای که میخواهیم اینجا مطرح بکنیم در نگاه انتقادی به این موضوع از دریچه عقل سلیم است. وقتی میگوییم که ما ایرانیها نمیتوانیم کار جمعی بکنیم، توانایی کار جمعی کردن را نداریم و…. وقتی میگوییم ما ایرانیها، این فقط یک معنای واقعی و مادی ندارد بلکه معنی سیاسی هم دارد، یعنی کسانی که امروز در کشور ایران زندگی میکنند و شناسنامه ایرانی دارند و… معانی دیگرش معانی تفسیری است، معانی فرهنگی است، معانی است که هر کس دیگری میتواند از برداشت خودش این را تعبیر کند. برای مثال بگوید ایرانی بودن یعنی فرهنگ ایرانی داشتن، ایرانی بودن یعنی زبان فارسی داشتن، یا مجموعهای از زبانها را پذیرفتن، مجموعهای از صنعتها را پذیرفتن و…
هیچ کدام از اینها نمیتواند توضیح بدهد که چرا کسانی که شناسنامه ایرانی دارند، نمیتوانند باهم کار کنند؟ یا چرا کسانی که زبان فارسی دارند، نمیتوانند باهم کار کنند؟ آیا اشکال از زبان ماست؟ آیا اشکال از شناسنامه ایرانی ماست؟ یا اشکال از چه چیزیست؟ نهایتاً تنها چیزی که باقی میماند، این است که ما ذاتاً نمیتوانیم این کار را بکنیم. آیا ما واقعاً ژنتیکی داریم که به ما اجازه نمیدهد باهم کار کنیم؟
در هیچ علمی و دانشی چنین چیزی مطرح نشده و اصلاً قابل دفاع نیست. یعنی چه که ما نمیتوانیم باهم کار کنیم؟ برای این گفتار باید دلایل منطقی از لحاظ عقل سلیم بیاوریم که ایرانیها نمیتوانند باهم کار کنند، چون ایرانیها هم مثل بقیه آدمها تربیتهای متفاوتی دارند، با آدمهای متفاوتی زندگی کردند، در تجربههای متفاوت زندگی داشتند و… ممکن است در هر کدوم از این موارد مشکلاتی باشد که باعت شود این انسانها نتوانند باهم کار کنند؛ اما اینها چیزهایست که اضافه شده به آن موقعیت که داشتند به عنوان ایرانیها.
حال چه سیاسی گرفته شود، چه فرهنگی گرفته شود، یا هر چیز دیگری… این چیزی نیست که در ذات ایرانیها باشد! یعنی بگوییم کسی که خون ایرانی دارد، ژن ایرانی دارد، ژنتیک ایرانی دارد، نمیتواند کار جمعی انجام دهد. همین ایرانیها وقتی که میروند خارج از ایران و مثلاً در یک سیستم سازمانی قرار میگیرند که این سیستم سازمانی اصل و اساساش کار جمعی است. کشورهای توسعه یافته اروپایی را در نظر بگیرید که اصولاً جامعه محور هستند و همه باید برای جامعه کار کنند. ایرانیها به هر کدام از این کشورهایی که میروند وقتی در یک سازمان قرار میگیرند، اتفاقاً کاملاً خودشان را انطباق میدهند به کار جمعی، چون راه حل دیگری ندارند. پس عقل سلیم نمیتواند توجیه کند که ایرانی بودن یعنی اینکه ما نمیتوانیم کار جمعی بکنیم.
بسیاری از ما افرادی را داریم که در خارج از کشور زندگی میکنند و با آنها در ارتباط هستیم. مهاجرت زیادی در طول این سالهای اخیر اتفاق افتاده و همه ما شاهدیم این افرادی که در خارج از ایران دارند زندگی میکنند، اغلبشان در کشورهای توسعهیافته زندگی میکنند و در آنجا در مجموعههای جمعی کار میکنند. به عبارتی مجموعه دیگری وجود ندارد چرا که سازمانهای اجتماعی چه مبنای سرمایهداری اجتماعی داشته باشه و چه مبنای سرمایهداری نئولیبرالیستی[۱] داشته باشه به هر طریق از یک کار جمعی عبور میکند.
در تمام سیستمهای خوب دنیا ما میبینیم که ایرانیهایی وجود دارند. تعدادشان هم یک نفر، دو نفر، سه نفر نیست و در سطوح مختلف مخصوصاً از بالاترین مشاغل فکری بگیرید، از اساتید دانشگاه بگیرید، پزشکان متخصص بگیرید، تا کسانی که دارند مثلاً در سیستمهای خیلی معمولی کار میکنند. کارهای خیلی سادهتری انجام میدهند، کارهای معمولی اجتماعی را انجام میدهند. در سیستمهای توسعه یافته و در سیستمهایی که جامعه دچار آنومی[۲] نشده، دچار یک مشکلات و آسیبهای شدید نشده، افراد باید جمعی کار کنند، کار فردی بسیار بسیار اندک است.
قوانین اجتماعی زیستن، یعنی رعایت حقوق دیگران، یعنی احترام گذاشتن به قوانین، یعنی یک نوعی همزیستی با دیگران، ضرورت مطلق دارد و شما جایی را پیدا نمیکنید لااقل در کشورهای توسعه یافته، حالا با هر سیستمی که داشته باشند، قوانین را کسی نخواهد رعایت کند. و این رعایت قوانین یعنی احترام گذاشتن به دیگران، یعنی همیاری و همکاری برای اینکه جامعه بتواند دوام پیدا کند. پس میتوانیم نتیجه بگیریم کسی بخاطر ژنتیک ایرانی نمیتواند بگوید که یک ایرانی نمیتواند کار جمعی انجام دهد.
بحث ما بر سر یکی از توهمات ایرانی است که در فرهنگ معاصر ایران بسیار رایج شده است. ما ایرانیها نمیتوانیم کار جمعی بکنیم، نمیتوانیم همیاری بکنیم، به محض اینکه چند نفر باهم جمع میشوند کارشان به اختلاف میکشد و از هم جدا میشوند و بنابراین کاری پیش نمیرود. این مسئله با عقل سلیم جور در نمیآید، یعنی ما نمیتوانیم همچنین چیزی را توجیه کنیم که ژنتیک آدمها، یا ذات آنها، یا چیزی به اسم ذات و روح آنها و… مخالف چنین چیزی باشد. برای مثال: کسانی که مهاجرت کردند، در سیستمهای دیگر ناچار هستند چه در کار به معنی نفس کلمه و چه در سطح اجتماعی، باید همزیستی کنند، باید از قوانین تبعیت کنند، باید خودشان را با دیگران منطبق کنند، تا بتوانند زندگی کنند وگرنه یا کاملاً حاشیهای و ترد میشوند و یا اصلاً نمیتوانند زندگی بکنند.
حالا بیاییم و برویم به یک نوع از محک زدن این قضیه با تجربه، با سیستمهای کنش، با سیستم کنش اجتماعی. مسئله را میتوانم در چند سطح ببینم: سطح اول گذشته است. سطح دوم چیزی است که ما به هر حال از تاریخ خودمان میشناسیم، چه تاریخ قدیم ایران، چه تاریخ نزدیکتر به عصر ما، تا برسیم به همین تاریخ معاصر. سطح سوم در ذات همین امروز است یعنی وضعیتی که امروز در جامعه داریم، میبینیم. سطح چهارم هم در پیشبینیهایی است که به هر حال ما در مورد آینده میکنیم، به عبارتی تفکری که نسبت به آینده داریم. اینطور نیست که ما نسبت به آینده هیچ دیدی نداشته باشیم، چه امید داشته باشیم، چه ناامید باشیم یا هر تفکری داشته باشیم، ما باید آینده را در نظر داشته باشیم. کسی وجود ندارد که بدون توجه به اینکه آیندهای را پیشروی خودش تصور کند، بتواند زندگی بکند.
حال از گذشته شروع میکنیم: ما یک تمدن قدیمی هستیم، ما که میگوییم یعنی همان کسانی که الان در یک مجموعه سیاسی به اسم ایران زندگی میکنند. همه اینها به یک پهنه تمدنی تعلق دارند که این پهنه تمدنی را ما میتوانیم چند هزار سال عقب ببریم. اینکه معنای پهنه تمدنی چیست؟ آیا دقیقاً آن چیز که در ذهن آدمها میگذرد، معنای آن پهنه چیزی است که در ذهن اکثر ایرانیها میگذرد؟ یا پهنه تمدنی یک امر پیچیده است؟
پهنه تمدنی یک امر پیچیده است، پهنه تمدنی این نیست که ما بتوانیم خیلی ساده آدمها را به هم وصل کنیم و بگوییم ما از همان جنسی هستیم که مثل آدمها در دوره قاجار، در دوره ساسانی، در دوره هخامنشی و… زندگی میکردند. این آدمها با شیوههای مختلف با سیستمها در ارتباط هستند، با زبان در ارتباط هستند، تجربه زیستی یکسان ندارند، از یک فرد به فرد دیگر تغییر میکنند، از یک زمان به زمان دیگر، از یک فضا به فضای دیگر تغییر میکند. حتی در طول زندگی یک آدم، این تجربه هم گسترهاش و هم عمقش متفاوت است. آدمها یکسان نیستند، آدمها متفاوت هستند، بنابراین ما از پهنه تمدنی که داریم صحبت میکنیم، یک پهنه واقعی است، اما یک پهنه مکانیکی نیست که شما اینجوری تصور کنید و بگویید که مثلاً سه هزار سال پیش تمدنی داریم، پس اتوماتیک میتوانیم در جهان امروز زندگی کنیم، بدون هیچ مشکلی و… در واقع چنین چیزی وجود ندارد.
ممکن است یک پهنه تمدنی سقوط کند، بارها در تاریخ این مسئله را دیدهایم، در خود ایران این مسئله را دیدهایم که چندین بار تمدن ایران سقوط کرده، حالا به دلایل داخلی، به دلایل بیرونی، یا اغلب در ترکیبی از اینها. همین طور این مسئله را در تمدنهای دیگر دیدهایم، در تمدنهای روم دیدهایم، در تمدنهای آمریکای پیش از کلمب[۳]، پیش از اروپاییها دیدهایم و… در جاهای دیگر هم این مسئله مشاهده شده است.
بنابراین ما یک پهنه تمدنی چند هزار ساله داریم، در این پهنه تمدنی چند هزار ساله، شباهتهای زیادی باقی مانده، خیلی از چیزها از بین رفته، خیلی از چیزها باقی مانده. زبان برای ما به عنوان یکی از پرارزشترین میراثها باقی مانده، چه زبان فارسی که زبان میانجی ماست و چه زبانهای اقوام دیگری که در ایران کاربرد دارند.
بنابراین ما میراث زبانی را داریم، میراث تمدنی را داریم. شهرهای ایران را که نگاه کنید، ما از چند صد سال پیش حداقل قوانین حتی نوشته شده داریم، برای اینکه شهر چطوری اداره شود، به اینها زیاد توجه نکردیم، بیشتر سعی کردیم شعار بدهیم و حرفهای سطحی بزنیم، نرفتیم کار کنیم، چون اینها احتیاج به کار دارند. باید آن نسلها خوانده شود و کار شود در همه زمینهها، از کشاورزی بگیرید تا شهرداری، حتی برویم به دوران ایران باستان که با سیستمهای اغلب کاستی و با سیستمهایی که امروز بهش میگویند سیستمهای حسابداری در همه جا هم وجود داشته، در ایران باستان هم وجود داشته است.
باید از خود بپرسیم در ایران باستان چگونه میتوانستند نظامهای حیاتی چون آب را مدیریت کنند، با توجه به اینکه بدون نظامهای قنات که یک کار جمعی بود، اصولا ادامه کشاورزی و تامین معاش ممکن نبود. آب باید از کوهها آورده میشد و به شهرهایی میرسید که اغلب در روی پهنههای بسیار خشک قرار داشتند. اگر این آب از طریق قناتها به آنها نمیرسید از بین میرفتند. این قناتها احتیاج به ساخته شدن داشتند، احتیاج به لایروبی داشتند، احتیاج به رسیدگی دائم داشتند، احتیاج به محافظت داشتند و… یا در مثالی دیگر بر پهنه بزرگ یک امپراتوری مسئله راهها و امنیت آنها و کاروانسراهایی که باید در مسیر این راهها وجود داشتند، تجارت بینالملی که باید انجام میگرفت و… همه اینها نیاز به سازماندهی داشتند، همه اینها نیاز به همکاری جمعی بودند؛ از ساخته شدن تا نگهداری وغیره.
بخش دوم
باید از خود بپرسی چگونه چنین فعالیتهایی ممکن بودند؟ پس میبینیم که گذشته، چه گذشته باستانی ما، چه گذشته اسلامی ما و حتی در بدترین دورههای تاریخی، ما سازماندهی و کار جمعی و تعاون بین مردم را داشتیم. در بسیاری از امور سازماندهی داشتیم، اگر نداشتیم اصلاً نمیتوانستیم زندگی بکنیم. اصولاً روی پهنههای بزرگی مثل ایران باید همیشه آب نسبتا عادلانه توزیع میشد؛ باید آذوقه نسبتا عادلانه توزیع میشد؛ باید افراد باهم همکاری میکردند تا بتوانند حداقلها را تأمین کنند. برای این حداقلها لزوما نیاز به کار جمعی بود؛ نیاز به خودانضباطی[۱] ؛ نیاز به کار گروهی و اگر اینها نبود اصولاً نظام تمدنی نمیتوانست باقی بماند. ما شاهد زوال تمدن در بسیاری از نقاط جهان بودهایم.
اینجا در همین بحث میتوانیم به کتاب بسیار ارزشمند استاد مرتضی فرهادی یعنی «انسانشناسی یاریگری»[۲] اشاره کنیم که تأکید میکند تمدن کشاورزی ایران هزاران سال با همین روشهای همیاری بر سر جای مانده است؛ از طریق همیاری بسیار نزدیک، بسیار حساب شده و دقیق بین کسانی که کار روی زمین میکردند برای اینکه بتوانند آب را بین خود توزیع کنند، برای اینکه بتوانند کاشت زمین را ببرند به سوی نظامی که زمین توانش را از دست ندهد، محصولات را تغییر بدهند و… بتوانند نظم اجتماعی را به گونهای حفظ کنند. این همیاری اگر در ایران وجود نداشت، ایران نمیتوانست باقی بماند، با این محیط سختی که از لحاظ اقلیمی دارد، با این خشکسالیها، با این صدمات بالای سیستم طبیعی و با این سختی بسیاری که در سیستم طبیعی وجود دارد. کارهای بسیار زیاد دیگری هم است که به مناطق مختلف ایران ربط پیدا میکند و از نظر تاریخی نشان میدهد که چطور اینها توانستند دوام بیاورند، چطور توانستند تمدن خودشان را بسازند، فرهنگ خودشان را ادامه بدهند و… همه این موارد گویای آن است که این مسئله یعنی عدم امکان همیاری بین ایرانیان در گذشته ایران امر غیرقابل دفاعی است.
این عدم امکان مطلق، یا حتی عدم توانایی نسبتاً بالای ما به همیاری و همکاری با یکدیگر، خود یک توهم است که اولاً از لحاظ عقل سلیم قابل دفاع نیست، چون در تمدنی یا پهنه فرهنگی اگر همکاری وجود نداشته باشد، مردم باهم کار جمعی نکنند و… چیزی از آن جمع باقی نخواهد ماند. از طرفی این جمع میراث فرهنگی نخواهند داشت، میراث زبانی نخواهند داشت، میراث معماری نخواهند داشت، میراث هنری نخواهند داشت و میراث موسیقی نخواهند داشت.
ما میدانیم که همه اینها را داریم و البته بسیار زیاد هم داریم. یعنی اینکه یکی از درخشانترین تمدنهای جهانی هستیم، از لحاظ سیاسی، ایران یکی از قدیمیترین دولتهای سیاسی را دارد. ما هنوز با آثار سه هزار سال پیشمان میتوانیم تعداد زیادی از موزههای دنیا را پر کنیم، پس این همیاری وجود دارد که در گذشته این کار اتفاق افتاده است. حالا به دوره معاصر برسیم که به نظر میرسد، خیلی از این توهمها که در بحثهای قبلی گفته شد، در همین دورهها به وجود آمده و حاصل یک شوکی است که ما میتوانیم تقریباً شروع آن را در این مدرنیتهای بدانیم که به صورت یک امر برونزا وارد سیستم ایرانی، از ابتدای قرن ۲۰ و حاصل یک تفکر استمراری که به صورت مکانیکی میشود.
در زمان حال آیا این مسئله را ما میتوانیم، بپذیریم که ما نمیتوانیم باهم کار کنیم؟ آیا این یک توهم است یا یک واقعیت؟ اصولاً خود این مسئله که ما دائماً با این توهم که اگر ما با یک مورد، دو مورد، ده مورد، بیست مورد، مسائلی روبهرو بشویم، اتفاقی روبهرو بشویم، مثلاً یک کاری دارد انجام میشود یا باید انجام میشد، یک برنامهای که باید اتفاق میافتاده، اتفاق نیفتاده، یک فعالیتی که باید انجام میشد، انجام نشده، بهدلیل اینکه آن آدمهایی که داخلش بودند، نتوانستند باهم کار کنند. بسیاری از این چیزها را داریم نه فقط در خارج از فرهنگ ایرانی، بلکه در فرهنگ ایرانی هم بسیار داریم. یک حزبی که با عدم موفقیت روبهرو شده، چون نتوانسته اعضا را باهم دیگر نگهدارد و دچار تفرقه شده و از هم پاشیده است. یک مجلهای که نتوانسته دوام بیاورد و بعد از چند سال از هم پاشیده و…
از فرهنگ فرانسه که ما در ایران کتابهای بیشماری را ترجمه کردیم و میکنیم، بسیاری از نسل ما و نسلهای بعدی هنوز اولین کتابهایی را که میخوانند، رمانهایی که میخوانند، رمانهای قرن ۱۹و۲۰ فرانسه است آیا همین را در مورد انگلستان میشود گفت، در مورد آمریکا میشود گفت!؟ چنین چیزی نیست یعنی این که در فرهنگ فرانسه اینطور بوده، در فرهنگ آمریکا هم اینطور بوده، ولی این نافی آن نیست که بسیاری از کارهای دیگر توانسته با موفقیت ادامه پیدا کند. چرا ما باید اصولاً تصور کنیم که موفقیت یعنی موفقیت ابدی؟
ما به عنوان انسان زندگیمان ابدی است؟ مگر ما میتوانیم بگوییم که زندگی یک انسان تنها در صورتی موفقیتآمیز است که ۲۰۰سال عمر کند؟ نه ما با این همه علم پزشکی که پیشرفت کرده ۷۰سال،۸۰سال یا ۹۰سال، عمر میکنیم. با این حال این عمر میتواند بسیار مفید باشد، میتواند حتی کوتاهتر و بسیار باثمرتر باشد. بسیاری از بزرگترین اندیشمندان دنیا عمر بسیار کوتاهی داشتند، وقتی سنشان را مقایسه میکنیم با سهمی که داشتند در تمدن انسانی، دچار تعجب میشویم، چطور یک کسی در چنین عمر کوتاهی این تأثیر عمیق را در تمدن انسانی گذاشته است؟
در بخشهای قبلی اشاره شد که این اسطوره و این توهم که ما امکان همیاری با یکدیگر را نداریم، از لحاظ عقل سلیم و استدلالهایی که بر عقلانیت و علم و… استوار باشد و نه بر اساس تجربه گذشته ما، تاریخ ما، آن چیزی که از میراث فرهنگی برای ما تا دوران معاصر رسیده قابل تحلیل و قابل قبول نیست. این شرایط در حال کنونی هم قابل قبول نیست، به دلیل اینکه در شرایط کنونی پیش آمده، همه ما، همه شما، بخصوص جوانهای ما در بدترین شرایط کار میکنند، تحت تحریم جهانی هستند. بسیاری از کسانی که باید کمک کنند، به جای اینکه کمک کنند با تصمیمگیریهای اشتباهشان، مدام بیکفایتی بیشتر و بیشتری از خودشان نشان میدهند، ولی در این شرایط افراد به کار گروهی خود، به همیاری باهم برای کار بیشتر ادامه میدهند.
باید دقت کنیم که آینده یک مفهوم انتزاعی نیست و مفهومی است که در واقعیت وجود خارجی ندارد. آینده زمانی است که هنوز نرسیده، بنابراین ما چیزی در مورد آینده نمیتوانیم بگوییم، مگر اینکه یک نوع فرافکنی[۳] ذهنی بکنیم. این توانایی را انسان دارد، میتواند با زبانی که دارد تخیل داشته باشد و با تخیلی که دارد، میتواند آینده خودش را تصور کند و حتی برای آن برنامهریزی کند. ما نمیتوانیم آیندهای را برای خودمان تصور بکنیم و آن را بسازیم، همیشه پیشبینیهای ما درست از آب درنمیآید، بسیاری از پیشبینیهای ما اشتباه است. حوادثی اتفاق میافتد که در دست ما نیست، ولی هر چه بیشتر شود، به شکل پویا[۴]، اتفاقاتی که الان دارد میافتد، پیشبینی کنیم و برای اینها راه حلهایی در نظر داشته باشیم، سناریوهای مختلفی داشته باشیم و… همیشه پلانهای مختلفی باید داشت برای اینکه بتوانیم راه حلهای مختلفی برای آینده داشته باشیم.
در پاسخ این سوال که آینده چگونه خواهد بود؟ میتوان پاسخهای خیلی ناامیدانهای داد و گفت که آینده خیلی تیره است، آینده منطقه خاورمیانه تیره است، آینده ایران تیره است، آینده شهر تهران تیره است و… همه این تصورات اگر در قالب یک نقد انجام بگیرد که میخواهد بهبودی در شرایط موجود ایجاد کند، خوب است، ولی اگر در قالب یک نقد، صرفاً بخاطر نقد، یا بخاطر خودنمایی که مثلاً ما از یک مقام بالاتری به قضایا نگاه میکنیم و… بیان شود هیچ ارزشی ندارد. آینده در حقیقت آن چیزی نیست که وجود دارد و ما دست روی دست بگذاریم که از راه برسد، آینده چیزی هست که ما میسازیم. اینکه شما میبینید به دو نفر گفته میشود که بیماری سرطان دارند و هر دویشان از لحاظ جسمانی یک وضعیت دارند، ولی یکی در عرض دو ماه میمیرد، ولی یکی سالهای زیادی زنده میماند و حتی یک عمر نسبتاً طبیعی میکند؟
شخصیتی مثل ادوارد سعید که تقریباً ده یا پانزده سال قبل از اینکه فوت کند، میدانست سرطان دارد و هیچکس هم خبر نداشت. او بهترین آثار خودش را در این زمان خلق کرد و بیشترین تأثیر را در سطح بینالمللی گذاشت. بنابراین ما صرفاً در حیات مادیمان نیست که زندگی میکنیم، ما با تأثیری که در جهان میگذاریم و این تأثیر را همه میتوانند داشته باشند. مسئله این نیست که این تأثیر را صرفاً اندیشمندان یا هنرمندان دارند، یک فرد عادی هم با رفتاری که دارد، با محبتی که نسبت به نزدیکانش، نسبت به طبیعت، نسبت به حتی اشیاء، نسبت به جهان پیرامونی خودش دارد، میتواند تأثیر عمیقی از خود بگذارد.
اینکه ما آینده را تیره ببینیم و بخواهیم لزوماً این تیرگی را برای خودمان تبدیل کنیم به یک نقشه راه، راه به جایی نمیبریم. همه ما میدانیم که روزی دیر یا زود میمیریم و عمر انسان محدود است، ولی آیا باید ما زندگیمان را بر اساس اینکه پنج سال دیگر، ده سال دیگر یا پنجاه سال دیگر میمیریم تنظیم کنیم!؟ یا باید زندگیمان را بر اساس تأثیری که روی زندگی دیگران میگذاریم، روی زندگی خودمان میگذاریم، تأثیری که میتوانیم روی خوشبختی خودمان یا دیگران بگذاریم تنظیم کنیم؟ ما هر دو انتخاب را داریم و باید برای آینده خودمان برنامه داشته باشیم، همه باید برنامه داشته باشند. اگر ما این را بتوانیم درک بکنیم مسلماً بسیار بهتر میتوانیم به همراه دیگران زندگی بکنیم.
باید از این توهم بیرون بیاییم که نمیتوانیم همکاری و همیاری بکنیم، چون نه با عقل جور در میآید، نه در گذشته ما چنین بوده، نه در حال ما چنین بوده، و هیچ دلیلی هم وجود ندارد که در آینده چنین باشد. چیزی که نه پایه عقلی دارد، نه پایه در گذشته دارد، نه پایه در حال ما دارد، چرا باید در آینده ما وجود داشته باشد؟ فقط به یک دلیل میتواند وجود داشته باشد و آن هم این است که ما تسلیم بشویم و تن بدهیم به ناامیدی و ناامیدی را بکنیم چراغ راهمان، اینکه شما تمام چراغها را خاموش بکنید و بعد بگویید:«من کورم» این یک انتخاب درست نیست. همه ما میتوانیم آدمهایی را پیدا کنیم و با آنها کار کنیم، به شرط اینکه واقعاً این توهم را که نمیشود با دیگری کار کرد، نمیشود دیگری را پذیرفت، کنار بگذاریم.
همیشه میشود دیگری را پذیرفت، مگر این دیگری، مخرب باشد، ویرانگر باشد، دیگری که در واقع میخواهد ما را از بین ببرد. به همین جهت است که ایدئولوژی توتالیتاریستی،[۵] ایدئولوژی فاشیستی،[۶] ایدئولوژی دیکتاتوری از بین میروند، چون این سیستمها قبل از هر چیزی سیستمهای خود ویرانگر هستند، یعنی حتی اگر کسی مقابلشان نباشد، خودشان به خودشان حمله میکنند و خودشان را از بین میبرند.
بخش اول
[۱] – discipline
[۲] – فرهادی. مرتضی(۱۴۰۱). انسانشناسی یاریگری. تهران: انتشارات پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات.
[۳]– projectjon
[۴] – dynamique
[۵] – totalitarianism
[۶] – fascism
بخش دوم
[۱] -نئولیبرالیسم لفظی است که کاربرد و تعریف آن در طول زمان تغییر یافتهاست. در وهله نخست نظریهای در مورد شیوههایی در اقتصاد سیاسی است که برای تحقق آزادیهای کارآفرینانه و مهارتهای فردی در چارچوب نهادی که ویژگی آن حقوق مالکیت خصوصی قدرتمند، بازارهای آزاد و تجارت آزاد است. از نظر نئولیبرالیسم، نقش دولت، ایجاد و حفظ یک چهارچوب و نهادی مناسب برای عملکرد این شیوهها است؛ مثلاً دولت باید کیفیت و انسجام پول را تضمین کند. بهعلاوه، دولت باید ساختارها و کارکردهای نظامی، دفاعی، قانونی لازم برای تأمین حقوق مالکیت خصوصی را ایجاد و در صورت لزوم عملکرد درست بازارها را با توسل به سلطه تضمین کند. از این گذشته، اگر بازارهایی در حوزههایی از قبیل زمین، آب، آموزش، مراقبت بهداشتی، تأمین اجتماعی یا محیط زیست وجود نداشته باشد، آن وقت، اگر لازم باشد، دولت باید آنها را ایجاد کند ولی نباید بیش از این در امور مداخله کند. / ویکیپدیا
[۲] – آنومی به انگلیسی: Anomie یک وضعیت در جامعه است که با ریشهکن کردن یا شکست هر ارزش اخلاقی، استاندارد یا راهنمایی برای افراد تعریف میشود. همچنین به فقدان هنجار یا بیهنجاری گفته میشود. این به معنی عدم وابستگی شخص و جامعه است که به چندپاره شدن جامعه میانجامد. این اصطلاح توسط جامعهشناس فرانسوی امیل دورکیم در کتاب اثرگذار وی خودکشی ۱۸۹۷ مشهور شد. دورکیم این واژه را از جامعهشناس فرانسوی ژان-ماری گویو قرض گرفت و آن به صورت «قانونِ بیقانونی» و «خواستن سیرناشدنی» تعریف کرد. / ویکیپدیا
[۳] -کریستُف کُلُمب به فرانسوی: Christophe Colomb یا کریستوبال کولُن به اسپانیایی: Cristóbal Colón) زاده ۳۱ اکتبر ۱۴۵۱ – درگذشته ۲۰ مه ۱۵۰۶) دریانورد اهل جنُوا در ایتالیا بود که بر حسب اتفاق به قاره آمریکا رسید. او که از طرف پادشاهی کاستیل بخشی از اسپانیا مأموریت داشت تا راهی از سمت غرب به سوی هندوستان بیابد، در سال ۱۴۹۲ با سه کشتی از عرض اقیانوس اطلس گذشت اما به جای آسیا به آمریکا رسید. کلمب هرگز ندانست که قارهای ناشناخته برای جهان نو را کشف کردهاست. سفر کریستف کلمب به آمریکا در قالب ۴ سفر اکتشافی صورت گرفت. / ویکیپدیا