انسان‌‌شناسی هنر از نظریه تا تجربه (بخش اول)

 

انسان‌شناسی هنر چیست؟

برای آنکه پاسخی به این پرسش بدهیم، ابتدا باید درباره‌ی مفهوم هنر اندکی بحث را باز کنیم. هنر را می‌توان در سه مفهوم نزدیک به هم اما قابل تفکیک درنظر گرفت:

نخستین مفهوم به معنای زیبایی بازمی‌گردد که در این مفهوم جدا از آنکه در چه پیرامون فرهنگی‌ای قرار گرفته‌ایم، رابطه‌ی زیبایی‌شناسانه، رابطه‌ای است میان جهان بیرونی و حس‌های انسانی. این در حقیقت معنای ریشه‌شناسانه واژه‌ی یونانی (Aisthesis) (حس کردن) نیز هست. در این مفهوم هنر یعنی بخشی از شناخت و تعبیر جهان محسوس، انتقال پدیده‌های این جهان به ذهنیت انسانی و تأثیرپذیری این ذهنیت و احساس‌های ناشی از آن بر کنش‌ها و رفتارهای انسان که در نهایت می‌تواند در آفرینش‌های مادی و معنوی او تبلور یابند. دو رویکرد به این فرآیند قابل تصور است، نخست از نگاهی متافیزیکی که آن را، هم در تفکرهای باستانی نظیر فلسفه یونانی و به‌ویژه افلاطون می‌بینیم و هم در انسان‌انگاری ادیان یکتاپرست که همه‌ی موجودات و به‌ویژه انسان را تجسم یا تجلی‌ای از زیبایی ذات الهی می‌دانند. در هر دو صورت، تفکر متافیزیکی، زیبایی را نوعی ذات استعلایی می‌شمارد که در جهان متافیزیک وجود دارد و وظیفه‌ی انسان، تقلید، تبعیت و یا بازنمایی فیزیکی آن است. رویکرد دیگر بر زیبایی، رویکردی است که زیبایی را تنها رابطه‌ای چندسویه میان طبیعت و انسان و کنش‌هایی متقابل میان این دو می‌داند که فرهنگ، در گسترده‌ترین معنای آن، زائیده‌ی آن کنش‌هاست. در این برداشت، زیبایی نه ذاتی بلکه حاصل «تناسب»هایی است کارکردی یا در دیدی گسترده‌تر، حاصل نوعی سودمندی و از این رو معنای آن متغیر و تابعی است از کارکرد اجتماعی یا روانی هنر.

مفهوم دوم هنر، که ریشه‌ی اساسی این واژه نیز هست، آن‌را به «صنعت» و به «فن»، به قابلیت و توانایی به انجام یک کار، یا ساخت یک شیئی نزدیک می‌کند. در این مفهوم، هنرمند، همان پیشه‌ور یا صنعت‌گر است و هنر او، آفرینشی است که بنابر دید متافیزیکی یا فیزیکی از مفهوم زیبایی، می‌تواند نوعی تقلید از ذات استعلایی و یا نوعی انطباق با فیزیک (طبیعت) باشد. در این مفهوم، هنر، اصلی کاربردی و تفکیک‌ناپذیر از حیات انسانی است. هرچند این مفهوم با درک فیزیکی از مفهوم زیبایی انطباق بیشتری دارد، اما لزوماً با درک متافیزیکی بیگانه نیست. تصور وجود الگویی آرمانی، از عوامل بسیار مؤثر در پیشرفت علوم و هنرهای زیبا در دوران معجزه‌ی یونانی (قرون پنجم و چهارم پیش از میلاد) بود. به هر رو این دو مفهوم از زمانی‌که انسان موجودیت اجتماعی خود را آغاز می‌کند، با یکدیگر پیوند خورده‌اند.

سومین مفهوم هنر به کارکرد نمادین (سمبولیک) آن بازمی‌گردد که از هنر نوعی زبان ارتباطی می‌سازد که بنابر هریک از شاخه‌های هنری بر یکی از حس‌ها یا بر مجموعه‌ای از حس‌ها تأکید بیشتری دارد. مثلاً حس شنوایی در موسیقی، بینایی در نقاشی، و ترکیبی از این دو حس در سینما و غیره. در این مفهوم باید به نکته‌ای که همواره مورد تأکید لوی استراوس نیز بوده است توجه داشت، اینکه میان هنر در جوامع «ابتدایی» و هنر در جوامع «متمدن» (صرف‌نظر از بحث طولانی‌ای که درباره‌ی این دو واژه وجود دارد و در حوصله‌ی این مطلب نمی‌گنجد) تفاوتی اساسی وجود دارد که به بارِ معنوی یا ارزش هنر به‌مثابه‌ی یک رسانه‌ی نمادین مربوط می‌شود. در جوامع ما، هنر بیشتر به بازنمایی‌هایی اختصاص دارد که با اهداف متفاوت صورت می‌گیرند، تقلیدهایی مستقیم (فیگوراتیو) یا غیرمستقیم (آبستره) از طبیعت به قصد دست‌یابی به آنچه می‌تواند بازار هنر، آرمان‌های زیباشناسانه و یا حتا ایدئولوژیک و یا ترکیبی از اینها باشد. درحالی که در هنر جوامع «ابتدایی»، ما با مجموعه‌هایی پربار از نشانه‌ها روبه‌رو هستیم که می‌توانند قدسی یا ناقدسی باشند و دقیقاً به‌دلیل بار نشانه‌ای خود (که لزوماً بار نمادین نیست) کارکردی اجتماعی دارند. به‌همین دلیل نیز تفکیک خلافیت فردی از خلاقیت جمعی در عرصه‌ی هنر که در جوامع ما ممکن است، در جوامع «ابتدایی» تقریباً ناممکن می‌نماید. در میان مکاتب هنری معاصر تنها شاید سوررئالیسم باشد که با تکیه بر مفهوم اتوماتیسم در خلاقیت هنری (به‌ویژه در ادبیات، نقاشی و سینما) به هنر در قالب جوامع «ابتدایی» نزدیک می‌شود.

با این مقدمه مردم‌شناسی، و دقیق‌تر بگوییم انسان‌شناسی هنر را باید یکی از حوزه‌های انسان‌شناسی فرهنگی تعریف کرد که پدیده‌ی هنر را در کاربردهای اجتماعی و فرهنگی و در پی‌آمدهای ذهنی‌اش درون یک فرهنگ و اجزاء آن و همچنین میان فرهنگ‌ها و قومیت‌های متفاوت مورد مطالعه قرار می‌دهد. ادبیات مربوط به اشیاء هنری، تاریخی بسیار کهن‌تر از مطالعات قوم‌نگارانه دارند و حضور این اشیاء را به‌صورت نشانه‌های مادی و نمادهای اسطوره‌ای در ادبیات، اعتقادات، آداب و رسوم، شیوه‌های زندگی و رفتارها نشان می‌دهند. متون دینی، تاریخی، ادبی آکنده از اشاره‌ها و تفسیرهای زیبایی‌شناسانه یا کارکردگرایانه هستند و حتا اگر تفکر اجتماعی و علوم باستانی را به کنار گذاریم، در عصر جدید، باستان‌شناسی برگ‌ترین خدمات را در جهت شناسایی و شناساندن این پدیده‌ها بر دوش داشته است. پس از باستان‌شناسی، مردم‌نگاری بود که از اواخر قرن ۱۹ و از ابتدای قرن ۲۰ به توصیف و تشریح این پدیده‌ها پرداخت. پدیده‌هایی که از سوی مردم‌شناسان در آن زمان لزوماً به مفهوم «هنر» تلقی نمی‌شدند، زیرا هنوز رویکرد متافیزیکی به هنر، نقش غالب را در بینش آنها داشت. اما هراندازه در بینش مردم‌شناسی به پیش آمدیم، و با غالب شدن انسان‌شناسی جدید بر مردم‌شناسی، به‌ویژه از خلال آثار ارزشمند انسان‌شناسان و جامعه‌شناسانی نظیر لوی استروس، پیر فرانکاستل، میشل لیریس، رژه باستید، رژه کاییو، پیر بوردیو و … که جای آن دارد کسی چون اکتاویو پاز را نیز ـ که بینش شاعرانه‌ی عمیق خود را با دید انسان‌شناسانه درآمیخت ـ به آنها بیافزاییم، نقش اساسی و اهمیت جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی هنر آشکارتر شد. زیرا تحلیلی که این اندیشمندان از رابطه‌ی کارکرد و زیبایی عرضه کردند، کلیدی بود برای کاربردی کردن زیباشناسی. فراموش نکنیم که در جامعه‌ی مدرن تقریباً همه چیز در رابطه با «کار» تعیین شده و فضا و زمان خود را می‌یابد، رابطه‌ای که معماری و طراحی صنعتی مدرن در ابتدای قرن حاضر در آلمان و سپس در آمریکا وارد صنعت و از آنجا وارد زندگی روزمره همه‌ی افراد کردند، تا اندازه‌ی زیادی حاصل انتقال تجربه‌ی هنر ابتدایی، به‌ویژه هنر آفریقایی، از خلال مردم‌نگاران ابتدای قرن بود.

 

قلمرو موضوعی انسان شناسی هنر:

در تفکر مردم‌شناسان نخستین، مردم‌شناسی هنر تنها به «هنر بدوی» محدود می‌شد و از نگاه آنان هنر در آن جوامع مفهومی تعمیم‌یافته به تقریباً کلیه عرصه‌های زندگی بود. به عبارت دیگر هنر در آنجا تا اندازه‌ی زیادی با مفهوم «شکل» یکسان پنداشته می‌شد یعنی با تظاهر خارجی پدیده‌های ذهنی، رابطه‌ی پدیده‌های مادی با ذهنیت‌های اسطوره‌ای، روابط کارکردی اشیاء و انسان‌ها و … تمامی این قلمروها وارد حوزه‌ی پژوهش مردم‌شناسی می‌شدند بدون آنکه نام مردم‌شناسی هنر آن پژوهش‌ها را مشخص کند. دگرگونی اساسی‌ای که در تفکر مردم‌شناسی پس از جنگ جهانی دوم پیدا شد، رویکردهای تفکیک‌شده و تقسیم‌بندی‌های بسیار جدیدی را به‌ویژه از ابتدای سال‌های ۸۰ میلادی به‌وجود آورد. از این زمان بود که شاهد ظاهرشدن یا توسعه‌یافتن شاخه‌های متعددی از انسان‌شناسی نظیر انسان‌شناسی پزشکی، انسان‌شناسی هنر، انسان‌شناسی سیاسی و … بودیم. بنابراین می‌توان نتیجه گرفت که قلمرو انسان‌شناسی هنر، در واقع همان قلمروی انسان‌شناسی عمومی است با تأکید بر نقاطی که سه مفهوم زیبایی، کارکرد و زبان به گردهم می‌آیند و در شکل‌های هنری تبلور می‌یابند. از همین جا می توانیم به موضوع انسان شناسی هنر در ایران بپردازیم.