اینگمار برگمن(۱۹۱۸-۲۰۰۷)
در شرم، ما با گذار زندگی از خلال یک «جنگ»، ولو جنگی تخیلی که خود یک «ناکجا»ی هیولایی را میسازد، روبرو هستیم. فضای فیلم در یک «ناکجا» در یک «نازمان» و در رویدادی که نه یک واقعیت – جنگ- بلکه یک بازنمود از واقعیت – در معنای بودریاری این واژه – میگذرد. از میان بردن هویتها از طریق نامشخص کردن فضا و زمان انجام میگیرد: اگر ما شناختی از هنرپیشگان و زبان فیلم نداشتیم، نمیتوانستیم بفهمیم که فیلم ظاهرا در سوئد میگذرد. کارگردان اصراری برای هویت بخشیدن و قرار دادن رویداد در فضا و زمانهای تعیین کننده نیست تا بتواند از این طریق به نوعی جهانشولی برسد. فیلم البته در جزیره فارو )اقامتگاه برگمان) میگذرد و با بازی لیو اولمن همسر برگمان، و از این لحاظ شاید بتوان گفت که روایتی شخصی و بسیار صمیمی و نزدیک با او را برای ما حکایت میکند؛ اما روایتی که میتواند روایت «هرکسی» در «هرکجا» و «هرزمانی» باشد. آواری که ممکن است بر سر هر انسانی در هر کجا و هر زمان خراب شود. و سنگینی تراژدی برگمانی این فیلم نیز در همین است. فضاها و زمانها تعمدا از خلال اشیا و دکور و صحنهها، بیزمان و بیمکانی است: این رویداد میتواند مربوط ده ، بیست یا پنجاه سال پیش باشد. نکته جالب توجهی که در فیلم میبینیم این است که تمام نشانههای زبانی (نظیر نوشتهها) از میان رفتهاند؛ ابزارهای جنگی و یونیفرم سربازان، فاقد نشانه هستند و شکل آنها گویای موقعیتی از بیهویتی و یا شاید بتوان گفت «هرهویتی» است: این سربازان میتوانند به هر ارتشی تعلق داشته باشند و یا به هیچ ارتشی تعلق نداشته باشند. تانکها و زره پوشها شکل و شمایلی هیولایی و خاص دارند با لبه های تیز و باورنکردنی و گونهای تعمد برای درهم آمیختن ابتذال و استثنا با هم: همیشه در ابزارهای جنگی ما با نشانههای سیاسی روبرو هستیم، زیرا این ابزارها باید یک قدرت را نمایندگی کنند که نشانههای خود را دارد؛ اما در اینجا نشانهای وجود ندارد و این خود نشانه «جهانشمولی» است. جنگ بر سر انسانهایی که نمیدانند چرا، خراب میشود، و از آنان هیولاهایی میسازد که نسبت به خود، رویاها و موجودیت خویش نمیتوانند احساسی جز «شرم» داشته باشند. برای آنها دیگر حتی رویایی زیبا نیز وجود ندارد. رویاها به کابوس بدل میشوند و مهارتهای زیباییشناختی آنها تنها به مهارتی برای زنده ماندن از خلال یک بیرحمی بیمعنا و همه جا حاضر. مرگ همه جا را فرا گرفته، همچون دریایی با جسدهای باد کرده سربازان مُرده که باید با بیتفاوتی کنارشان زد تا راه را برای «خود» باز کرد. روایت برگمان به زبان خاص فلسفی و شاعرانه او یکی از قدرتمندترین رسالههای ضد جنگ را میسازد.