گفتگو با ژاک سملن درباره کشتار و نسلکشیهای معاصر / برگردان ناصر فکوهی
ژاک سملن، دارای تحصیلات در روانشناسی اجتماعی و تاریخ معاصر و علوم سیاسی است. او همچنین سالها به عنوان روانشناس بالینی فعالیت داشته است. سملن در سال ۱۹۹۰ وارد مرکز ملی پژوهشهای علمی فرانسه (CNRS) شد و به استادی در مدرسه مطالعات عالی اجتماعی(EHESS) رسید. وی از جمله سمیناری با عنوان «نسلکشیها و جنایات تودهای در قرن بیستم» را هدایت کرده است. او عضو هیئت تحریریه گاهنامههای «قرن بیستم» و «بدیلهای عدم خشونت» و کمیته بینالمللی مجله مطالعات نسلکشی (Journal of Genocide Research) در نیویورک است. سملن در سال ۲۰۰۵، کتاب «استفادههای سیاسی از کشتارها و نسلکشیها» (انتشارات سوی) را منتشر کرده است.
– کشتار و نسلکشی در فرانسه «موضوعهایی کثیف» قلمداد شده و شاید بتوان گفت تابویی بودهاند…
– شکی نیست که کشتار یک موضوع «کثیف» است،اما متاسفانه موضوعی است بسیار محوری در تاریخ قرن بیستم و حتی در تاریخ عمومی انسانیت. پژوهشگران نیز مشکلات زیادی برای درک چنین موضوعی که تاحدی در فرانسه کنار گذاشته شده، داشتهاند. این حوزه عمدتا در دست تاریخدانان به خصوص پژوهشگران آمریکایی نظیر کریستوفر براونینگ(۱) است. اما از لحاظ پژوهشهای بینرشتهای و تطبیقی تاکنون کار زیادی انجام نشده است. این هدف من در کتاب حاضر بوده است که حاصل نزدیک به ده سال پژوهش است(۲). باید تاکید کنم که من خط سیر حرفهای خودم را به صورتی بینرشتهای گذراندهام: در آغاز روانشناس بودم، سپس روی به سوی تاریخ آوردم و سپس بر علوم سیاسی کار کردم و بر روابط بینالمللی از جمله در دانشگاه هاروارد. به همین دلیل بود که نقطه نظرهای متفاوتی برای بررسی این مسئله بربرمنشی را به دست آوردم.
– شما از دو لحظه سخن میگویید:یکی زمانی که گروهی تصمیمگیریهای عقلانی کار را به کشتار میکشانند و سپس لحظه گذار به عمل که در آن افراد ظاهرا در نوعی عدم عقلانیت فرو افتند، در نوعی جنون جنایت بار…
– به محض آنکه ما با یک کشتار روبرو میشویم، گرایش داریم آن را ناشی از جنون آدمها بدانیم. در حالی که لازم است ابتدا بعد عقلانی چنین عملکردهایی را بررسی کنیم: دستاندرکاران چنین اعمال بسیار خشونتآمیزی همواره دارای اهداف سیاسی هستند – به دست آوردن و یا حفظ قدرت. با این وصف ، لحظهای فرا میرسد که به نظر میآید کشتار درون عدم عقلانیت فرو غلتیده است. تمام پژوهش من بر گرد درک این فرایند فروغلتیدن است که عقلانیت و عدم عقلانیت را درگیر میکند. آنچه من عقلانیت هذیانوار نامیدهام. برای درک این پدیده ضروری است که گفتمان کنشگران را مطالعه کنیم. در این گفتمان ما با عناصری ظاهرا پارانویایی روبرو میشویم و این امر را شهادت بازماندگان نیز نشان میدهد که دایما میگویند:«آنها مثل دیوانهها شده بودند». این بدان معنا نیست که آن افراد دیوانه شده باشند، بلکه در چارچوبی خاص، دستاندرکاران یک کشتار گویی دستخوش نوعی هذیان دیوانهوار میشوند. ما میتوانیم از نوعی پدیده ازهمگسستگی ذهنی، از یک «شخصیت دوگانه» نیز نام ببریم: درست مثل کار همان «پدر خوب خانواده» که هر روز تعداد زیادی را در اردوگاه مرگ آشویتس به قتل میرساند و شب به خانه باز میگشت.
اما به نظر من توقف در این مرحله کار نادرستی است. ما باید مطالعات استیو میلگرام (Steve Milgram) یا فیلیپ ج. زیمباردو (Philippe G. Zimbardo) اشاره کنیم که نشان میدهند بیشترین آدمهایی که عادی تلقی میشوند دارای زمینه بالقوه ارتکاب بیرحمی هستند. من تلاش کردهام مطالعات میلگرام (۳) را به روز کنم – هر چند میتوان به او ایراد گرفت که تا حدی در نتایج دستکاری کرده و این را اخلاق علمی امروزی نمیپذیرد. ف.ج. زیمباردو نشان میدهد که افراد «عادی» میتوانند به سرعت نقشهای داده شده به آنها، نقشهای ساخته شده- مثلا نقش نگهبان و نقش قربانی- را ایفا کنند و چگونه در این شرایط موقعیت تداوم مییابد. بنابراین، افراد دیوانه، مریض روانی یا فاسد نیستند که کشتارها را انجام میدهند – ولو اینکه چنین موقعیتهایی شخصیتهای دارای اختلال را به سوی خود جلب میکنند. اما استدلال من بر پایه نوعی تمثیل «عروسک روسی»[عروسکهای تودرتو] است که ما با موقعیت سومی سروکار داریم که بیشتر انسانشناختی و تاریخی است. در این حال من پرسمان عقلانیت/عدم عقلانیت و هنجارمند/بیمارگونه را پشت سر میگذارم تا به سوی خیال، به سوی مطالعه بر بازنماییهای فرهنگی بروم.
درک کشتار در واقع نیاز به آن دارد که ما در زمان به عقب بازگردیم تا آن را به مثابه محصول یک فرایند ذهنی برای حاشیهای کردن، تحقیر، تجاوز و حتی نابود کردن دیگری ببینیم. اندیشمندانی چون بندیکت آندرسون(Benedict Anderson) به خصوص از خلال مفهوم «جماعت خیالین»(۴) بر من تاثیر گذاشتهاند. من در این مفهوم قالبی را یافتم که توانستم با حرکت از آن فرایند رسیدن به کشتار را درک کنم. اما باید توجه داشت که ما با یک جبرگرایی سروکار نداریم، بنابراین حرکت به سوی کشتار محتمل است و نه امری خود به خودی.
–آیا مدرنیته و مشخصات آن ( انقلاب صنعتی، تایلریسم و صنعتی شدن موجود انسانی)، ایدئولوژیهای ملیگرایانه، نژادگرایانه، داروینیسمهای اجتماعی، زمینه مساعدتری برای کشتارها فراهم نکردهاند؟ ما در اینجا به نظریههای ژرژ موس (George Mosse) یا انتزو تراورسو(Enzo Traverso) می اندیشیم…
– کار آنها را نادیده نمیگیرم اما رویکرد من متفاوت است زیرا به آن قائلم که یک مدل جهانشمولتر و قابل کاربردپذیری به جوامع غیراروپایی بیابم.
در کار من، نقش تخیل – از جمله در برابر بازنمودهای جمعی هویت، امنیت و خلوص- تعیینکننده هستند، اما باید در زمانی این امر ریشه خود را در واقعیت بیابد… از همین جا، نظریه های نژادگرایانه یا طرفداران بهبود نژاد می توانند در این ساختهای خیالین هویتها به کار بروند. اما در آنچه به مدرنیته مربوط میشود، من میپذیرم که ایده آشویتس میتواند به مثابه محصولی از تمدن صنعتی ما به حساب بیاید. البته شاگردان نوربرت الیاس، بیشتر در اینجا یک فرایند «تمدنزایی» میبینند. اما این فرایند در تمام جنایات تودهای نیز دیده میشود و نه فقط در مورد نسلکشی یهودیان. برای نمونه در نسلکشی رواندا که توتسی (Tutsi) ها قربانیانش بودند، ما شاهد ترکیبی از روشهای ابتدایی(مثلا به کار بردن داس برای کشتن) با عناصری مدرن بودیم. مثلا تشویق به کشتار افراد از طریق رادیو«Milles Collines» موردی استثنایی در کاربرد یک رسانه که حتی در نزد نازیها ندیدهایم. این مورد در خارج از اروپا به نظر من میتواند چارچوبهای تحلیل را گستردهتر کند.
– شما در پژوهشهای خود چه نقشی برای تبلیغ(پروپاگاند) در انگیزه به کشتار قائل میشوید؟
– من با تاکید بر همسازیهای میان تخیل و ایدئولوژی از «چارچوبهای معنا» صحبت میکنم که به وسیله صاحبان اندیشه به طور عام ساخته میشوند . کسانی که در علوم سیاسی ما به آنها «آفرینندگان هویتی» (entrepreneurs identitaires) نام میدهیم. در یک موقعیت بحران، آنها کمک میکنند تا چهره دشمن ساخته شود. حال در مورد این پرسش که کارایی تبلیغات تا چه اندازه است، پاسخ من انعطافپذیر است. در یکی از کتابهایم با عنوان «آزادی در امواج»(۵) من به نقش رسانهها در فروپاشی بلوک کمونیستی اشاره کردهام. در آنجا به این مسئله پرداختهام که تیلیغات دارای تاثیر محدود است – و این امری است که جامعهشناسان ارتباطات به طور کلی میپذیرند. تبلیغات یا پروپاگاند سیاسی مجموعهای از ابزارها هستند که به خدمت دستکاری ذهن مردم میآیند و بیش از هر چیز مثل یک دستگاه ساختن گروهی از عواطف عمل میکنند. آنها ترسها را هدایت میکنند و برای این کار یک قالب عاطفی در مردم ایجاد میکرده و تلاش میکنند به کنش رهبران سیاسی مشروعیت ببخشند و نقش اساسی شایعات را نیز از یاد نبریم، چیزی که برای مثال در جنگ جهانی اول مورد مطالعه قرار گرفته است. پروپاگاند و شایعه بر عواطف انسانها اثر میگذارند و به اندیشه آنها حمله میبرند. و سرانجام باید گفت که ایدئولوژی تنها یکی از عوامل در میان عوامل بسیار دیگر است؛ این عامل با در اختیار قرار دادن مجموعهای از توجیههای ممکن، کشتار را قابل انجام میکند.
– حال به لحظهای بپردازیم که خود عمل کشتار شروع میشود برای مثال در صحنه نبرد. در این زمان در ذهن آدمها چه میگذرد؟ به نظر میرسد که کشتار از تمام چارچوبهای متعارف(جامعهشناختی، فرهنگی، اخلاقی…) که زمان را برای انسان تعریف میکنند، فراتر میرود…
– ما باید به طیف گستردهای از متغییرها توجه داشته باشیم که یک کشتار را متمایز میکنند: برای نمونه،اطاعت از مقامات، دنبالهروی از گروه،ایدئولوژی،وحشیگری و غیره. ولو آنکه چارچوبهای ساخته شدهای وجود داشته باشند که به کشتار منجر گردند، باز نمیتوانیم نقش کنشهای فیالبداهه را نادیده بگیریم. ما شاهد نوعی فروغلتیدن در «جهانی بیرون از خود» هستیم، جایی که «همه چیز ممکن است» (داوید روسه)(David Rousset)(6). در چنین جهانی، فرد دچار نوعی سرگیجه میشود. در این حال یا به ماجرا ، «نه» میگوید و حاضر نمیشود دست به کشتار بزند و یا درون خلاء فرو میرود و سپس برای خودش دلایل مناسبی دست و پا میکند تا رفتارش را توجیه کند. هیچگونه نظریهپردازی روانشناسانهای موفق نشده این افراد نافرمان را تحلیل کند و برای آنها یک «گونه» قائل شود. ولی شاید بتوان گفت کسانی که حاضر نمیشوند دست به کشتار بزنند، آدمهایی هستند که از خودمختاری بیشتری برخوردارند؛ این گفته یک روانشناس ایتالیایی به نام لئوناردو آرکونا(Leonardo Ancona) است: بیعملی این افراد، قابلیت آنها به درک رنج دیگران، آنها را وا میدارد که دیگر افراد گروه خود فاصله بگیرند.
آنچه قابل توجه است اینکه پس از کشتار مجریان آن باردیگر چارچوبهای معنا را بازسازی میکنند. آنها ناچارند چنین کنند زیرا قربانیان آنها برغم همه چیزها، به شدت انسانی مینمایند و تمام توضیحهایی که به آنها درباره آدم نبودن و حیوان بودن قربانیانشان داده شده ، در اینجا بیاثر است. بنابراین آنها ناچارند عمل خود را لااقل برای خودشان توجیه و عقلانی کنند. من در اینجا بر نظریه ناسازگاری شناختی در نزد لئون فستینگر(Leon Festinger) و دانیل کاتز(Daniel Katz) تکیه میزنم: گاه ما در زندگی خود مجبور هستیم به شیوههایی رفتار کنیم که با اخلاق عمومیمان انطباق ندارند. اما ما همچنان میتوانیم این ناسازگاری شناختی را از میان برده و به صورت پسینی رفتارهای خود را عقلانی بدانیم. از جمله گفتمانهایی که در نزد مجریان کشتارها مییابیم میتوانیم به گفتمان جنگ، گفتمان حیوان قلمداد کردن رقیب، گفتمان شکار و حتی گفتمان تقدیس … اشاره کنیم. راتکو ملادیک (Ratko Mladic) پس از کشتار ساکنان سربرنیکا(Srebrenica) به زیپا(Zepa) رسید و گفت« نه الله و نه سازمان ملل نمیتوانند هیچ کمکی به شما بکنند، من خدای شما هستم!» با این وصف، چنین پدیدههایی، رازهایی را درون خود حفظ میکنند، هر چند که علوم اجتماعی به ما کمک میکنند چگونگی و اندکی چرایی آنها را درک کنیم.
۱- C. Browning, Des Hommes ordinaires, le 101e bataillon de réserve de la police allemande et la solution finale en Pologne, Belles Lettres, 2002.
۲- J. Sémelin, Purifier et détruire, usages politiques des massacres et génocides, Seuil, 2005.
۳- S. Milgram, Soumission à l’authorité, Calman-Levy, 1974.
۴- B. Anderson, L’Imaginaire national, réflexions sur l’origine et l’essor du nationalism, La Découverte, 2002.
۵- J. Sémelin, La Liberté au bout des ondes, du coup de Prague à la chute du mur de Berlin, Belfond, 1997.
۶- D. Rousset, L’Univers concentrationnaire, Minuit, 1981.
منبع:
Magazine Sciences Humaines, 170, Avril 2007