جوخه / الیور استون[۱]
فیلم جوخه یک فیلم سیاسی و در عین حال جنگی است. باید به این مسئله توجه کرد که این دو گونه، دو ژانر مختلف در سینما هستند که در فیلم جوخه در کنار هم مورد استفاده قرار گرفتهاند. سینمای جنگی بیشتر در کشورهایی شکل میگیرد که خودشان به نوعی یک جنگ بزرگ را تجربه کردهاند: کشورهایی مثل آمریکا، روسیه، ژاپن، ایران و … کشورهایی هستند که در ژانر جنگ فیلم ساختهاند. در مورد سینمای جنگی به طور کلی باید گفت که در این ژانر دو رویکرد متفاوت وجود دارد: یکی رویکرد ایدئولوژیک و دیگری رویکرد کنشگرایانه و ارادهگرایانه. کشورهای مختلف با رویکردهای متفاوت به این ژانر پرداختهاند؛ سینمای جنگی روسیه و ایران عمدتا ولی نه انحصارا سینمای جنگی با رویکرد ایدئولوژیک داشتهاند، در حالی که سینمای جنگی آمریکا در عین حال هر دو نوع رویکرد را در کنار هم مورد استفاده قرار داده است.
در این ژانر به تدریج که از دوره جنگ دور میشویم، سینمای جنگی با ژانرهای دیگر سینمایی ترکیب میشود؛ یعنی اگر نقطه صفر را پایان جنگ بگیریم هر چه جلوتر میرویم شاهد این هستیم که ژانرهای مختلف در ترکیب با ژانر جنگ، موجب آفرینش آثاری میشوند همچون دیکتاتور بزرگ (۱۹۴۰) اثر چارلی چاپلین، که زمینه غالب در آنها جنگ است اما فیلم به طور کلی به ژانر کمدی اختصاص دارد.
وقتی صحبت از سینمای جنگی در آمریکا پیش میآید، باید به پیشینه تاریخی متفاوت آمریکا نسبت به سایر کشورها توجه کرد. آمریکا تنها کشوری است که در طول تاریخش مدام در حال جنگ بوده و همانطور که میدانیم شروع تاریخ آمریکا هم، با جنگهای استعماری بین اروپاییان و بومیان آمریکایی بوده است. در اینجا باید به این نکته توجه شود که منظور از جنگ این است که آمریکا در طول تاریخش مدام در گوشه و کنار جهان درگیریهای نظامی داشته است(جنگهای داخلی و جنگهای آمریکای مرکزی و جنوبی) و این روند ادامه دارد تا اینکه بعد از جنگ جهانی دوم، آمریکا وارد جنگهایی در مقیاس جهانی میشود؛ چرا که بعد از این زمان آمریکا به یک امپراطوری تبدیل میشود و منطق جنگ در منطق امپراطوری حفظ میشود. یک امپراطوری برای تداوم سلطه خود بر ناحیه تحت نفوذش و همچنین گسترش این ناحیه، مدام در حال جنگ است و این امر در مورد تمام امپراطوریهای قدیمی هم صادق است؛ چنانکه میبینیم امپراطوریهایی مثل امپراطوری هخامنشی در ایران یا امپراطوری روم باستان ناچار بوده اند بجنگند، چرا که امپراطوریها یک هژمونی گسترده به وجود میآورند که طبیعتاً در مقابل این هژمونی گستره، مخالفتهای گستردهای هم شکل میگیرد و تنها راه مقابله با این مخالفتها، استفاده از نیروی نظامی است و در هیاهوی همین جنگ هاست که امپراطوریها به تدریج ضعیف شده، تجزیه و سرانجام نابود میشوند.
در زمان حاضر آمریکا در چنین وضعیتی قرار دارد. اینکه تاریخ آمریکا با جنگ و خشونت پیوند خورده است، خود دلایل تاریخی دارد. یکی از این دلایل برمی گردد به آغاز تاریخ این کشور. دلیل دیگری که میتوان برای این مسئله ذکر کرد، رویکرد آرمان گرایانهای است که در تاریخ آمریکا غالب است و همواره میخواهد از آمریکا سرزمینی بسازد که مردم از همه جای جهان به آنجا بیایند و در رفاه و آسایش زندگی کنند. طبعاً مهاجرتهای گسترده از همه جای جهان و تجمع فرهنگهای گوناگون در یک سرزمین، تضادهایی به همراه خواهد داشت و این تضادها هستند که سبب بروز خشونت میشوند. دلیل این که آمریکا هنوزهمانند دیگر دولت- ملت های دموکراتیکِ توسعه یافته، تن به قانون خلع سلاح عمومی نداده است رواج همین خشونتِ نهادینه شده است. در عین حال رابطه آمریکا با دیگر ملتها، همواره رابطهای هژمونیک بوده است. اثبات این مدعا هم در این امر آشکار است که میبینیم آمریکا در همه حال در یک یا چند جا درگیر جنگ بوده است. این جنگها طبعاً هزینه زیادی برای آمریکا داشته است و دارد؛ اما در این میان دو جنگ ویتنام و عراق از همه پرهزینهتر بودهاند.( چه از لحاظ مالی و چه از لحاظ انسانی) جنگ ویتنام جنگی بود که در ابتدا فرانسه آن را آغاز کرد اما پس از اینکه آمریکا وارد جنگ شد، فرانسه خود را کنار کشید و آمریکا به مدت ۱۰ سال از ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ درگیر این جنگ بود. در مورد جنگ ویتنام حالا میتوان صحبت کرد چرا که سالها از پایان آن گذشته است و اثراتش آشکار شدهاند؛ اما در مورد جنگ عراق حالا نمیتوان بحث کرد چرا که این جنگ هنوز در جریان است.
در مورد جنگ ویتنام فیلمهای زیادی ساخته شده است و هر کدام از این فیلمها با دید متفاوتی به مسئله پرداختهاند. الیور استون، کارگردان فیلم جوخه، سه گانهای در مورد جنگ ویتنام دارد که جوخه یکی از آنهاست و دو فیلم دیگر، متولد چهارم ژوئیه و آسمان و زمین هستند. الیور استون در این سهگانه عمدهترین مسائلی را که راجع به جنگ ویتنام ناگفته ماندهاند، مطرح میکند. الیور استون در این فیلمها نشان میدهد که مسئله جنگ برای آزادی که در ارتباط با جنگ ویتنام مطرح میشده است، صرفاً یک خیالپردازی بوده. در حقیقت این مسئله یک ایدئولوژی سیاسی بوده است که برای پیروز شدن در نبرد بر سر قدرت بین روسیه و آمریکا، به کار گرفته شده تا جوانان بیگناه را برای جنگیدن روانه ویتنام کند. تصویری که از ویتنامیها ساخته میشود، بسیارهمانندِ همان ایدئولوژی نژادگرایانه و تطورگرایانهای است که استعمارگران برای توجیه وحشیگری هایشان به کار میبردند: تصویر انسانهای وحشی و جنایتکاری که باید آنها را کشت تا آزادی و صلح در جهان حکمفرما شود. حتی در انتخاب سربازان هم دقت میشده است. سربازان معمولاً از بین افراد ساده و یا حتی کمسواد و فقیر انتخاب میشدند؛ افرادی که حاضر بودند برای اینکه کارت اقامت آمریکایی بگیرند دست به هر کاری بزنند.
گفتمان جنگ به طور کلی، یک گفتمان خشونتطلب است و از آنجا که هدف از بسیاری از این گونه جنگها، هدفی «مقدس» اعلام میشود، کشتار در آنها نیز «مقدس» وانمود میشود. در حالی که الیور استون در فیلم جوخه نشان میدهد که در جنگ ویتنام مسئله اینگونه نبوده است؛ یعنی نه تنها هدفِ مقدسی در کار نبوده، بلکه ما صرفاً با یک تجاوزگری وحشیانه روبه رو هستیم. در صحنهای از فیلم میبینیم که چند سرباز آمریکایی قصد دارند به دختربچهای تجاوز کنند. از لحاظ اخلاقی، هیچ تفاوتی نیست که این تجاوز در محیط جنگی اتفاق بیافتد و یا در کوچه پس کوچههای نیویورک. آدمهایی که حاضرند چنین کاری را انجام دهند، از لحاظ فیزیکی و روانی آدمهای یکسانی هستند یا میشوند؛ اما مسئله اینجاست که ایدئولوژی جنگ در محیط جنگی، به افراد مشروعیتی میدهد که این مشروعیت در کوچه پس کوچههای نیویورک وجود ندارد. ایدئولوژی جنگی، بسیاری از اعمال ناشروع و غیرانسانی را به اعمال «مشروع» تبدیل میکند و به آنها چارچوب «انسانی» میدهد و به همین دلیل است که میبینیم کشتار، تجاوز و وحشیگری به صورت امری عادی در میآید. محیط جنگی، محیطی است آزاد که به انسانها امکان میدهد تا غرائز سرکوب شدهشان را ارضا کنند و به همین دلیل است که ایدئولوژی جنگی یک ایدئولوژی بسیار مخرب است. این قواعد تنها در محیط جنگی حاکم هستند، اما به محض اینکه سربازان به محیط عادی بازمیگردند دچار ضربه سختی میشوند، چرا که به جنایات خود پی میبرد و دچار عذاب وجدان میشوند. در عین حال اینها از سوی جامعه برچسب جنایتکار میخورند و حتی از سوی خانوادههای خودشان هم طرد میشوند.
نتیجهای که میتوان از بحثهای مطرح شده گرفت این است که جامعه امریکا یک مشکل اساسی دارد: ابتدا با خودش و در مرحله بعد با دیگر جوامع و با بشریت. جامعه آمریکا، جامعهای است پر از تضاد؛ چرا که بر پایه عقاید آرمانگرایانه شکل گرفته است که توانایی محقق کردنشان را ندارد. شاید بتوان گفت جامعه آمریکا پیش از اینکه یک جامعه باشد، یک پروژه باشد، یک پروژه آرمانشهری(اتوپیاییِ) ولی، شکست خورده. اینکه ما بیاییم و به افراد تلقین کنیم که از هرکجا آمده باشند، از فرهنگ رده اجتماعی و شغلی و … همهشان دارای شانس برابر هستند که در این پروژه کاملاً خیالی به بالاترین ردهها برسند کاملا ریاکارانه است و این پروژه محقق نمیشود و به همین دلیل نیز از «داستانهای موفقیت» محدود این و آن فرد فقیری که از میان میلیونها نفر توانسته به موفقیت برسد استفاده میشود، تا گفته شود همه میتوانند به همه چیز برسند. در حالی که در آنجا ما با «استثنایی» روبرو هستیم که قاعده را تایید میکند. مگر اینکه ساختارهای جهانی ودر عین حال ساختارهای جامعه امریکا دچار تغییری اساسی شوند و این پروژه بتواند شانس جدیدی به دست بیاورد.
[۱] Platoon , ۱۹۸۶, Oliver Stone (۱۹۴۶).
سومین جلسه پخش فیلمهای سیاسی، روز دوشنبه با همکاری انجمن علمی دانشجویی انسانشناسی و گروه انسانشناسی فرهنگی انجمن جامعهشناسی ایران، روز دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷ در تالار ابن خلدون دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. در این جلسه طبق روال گذشته پس از پخش فیلم، دکتر ناصر فکوهی فیلم را از منظر انسانشناسی سیاسی بررسی کردند. آنچه در زیر میآید خلاصه ای از سخنان ناصر فکوهی در مورد فیلم جوخه، اثر الیور استون در زیر میآی. این جلسه به وسیله هادی محمدی پیاده و ویراسته شده است.