ترجمه ناصر فکوهی
من کیستم – بخش پنجم
گراو: البته باید درک کرد که این مسائل هیچ ربطی با آنچه اصطلاحا «کیفیت» آنچه انجام می دهیم، ندارند.
بوردیو: در اینجا ما با ابعاد اجتماعی و ناخود آگاه سروکار داریم. یک ناشر مسن چیزهایی را منتشر می کند که سی سال پیش منتشر می کرد و مولفان جوانی را که اصولا به چشمش نمی آیند، از میان می برد. مولفان قدیمی نویسندگان تازه کار را از میان می برند و از نویسندگانی حمایت می کنند که با آنها خوانایی داشته باشند و برای این کار بر کتاب های آنها مقدمه می نویسند – این مقدمه ها نوعی انتقال سرمایه نمادین هستند. همه اینها بسیار به کار بانک ها شباهت دارد: روابط بهره برداری، روابط سلطه و روابط مالکیت، که همانگونه که شما هم می گفتید، بسیار هم خشونت آمیز هستند زیرا ما با یک خشونت نمادین سروکار داریم.
گراو: با چنین واژگان جنگجویانه و ماتریالیستی، گاه انسان فراموش می کند از خودش بپرسد آیا واقعا می توان تولید هنری را به مبارزات مولفانی درون یک میدان تقلیل داد.
بوردیو: مبارزاتی نه فقط میان مولفان، بلکه میان ناشران و منتقدان که آنها نیز بخشی از این میدان هستند. چنین مبارزاتی در تمام میدان ها جریان دارد. اما مسئله بسیار پیچیده و اغلب درک ناپذیر است زیرا همواره دو سطح در آنها وجود دارد. من به ویژه بر این مسئله در آخرین کتابم تاکید داشته ام، زیرا همیشه برای درک پذیر کردن آن با مشکل مواجه بوده ام. ما از یک سو با فضای واقعی آدم ها سروکار داریم که در آن هر یک در موضعی خاص نسبت به دیگران قرار می گیرند[ بوردیو بادستش یک دایره ترسیم می کند و چند نقطه] و با یکدیگر مبارزه می کنند. و سپس آنچه من به آن نام فضای ممکن داده ام [ بوردیو یک دایره دیگر ترسیم می کند]. آنچه در لحظه خاصی ممکن است، انجام شده یا خواهد شد، نوعی خیال که به صورت اجتماعی شکل گرفته است. بدین ترتیب است که گفته می شود امروز دیگر نمی شود رمان هایی نظیر رمان های بالزاک نوشت یا اینکه چیزی از دوران دوشان(Duchamp) به بعد به پایان رسیده است. برای آنکه افراد بتوانند با دیگران سخن بگویند و با آنها مبارزه کنند باید بر زبان هنری زمان خود اشراف داشته باشند. اگر شما در حاشیه میدان قرار بگیرید آن وقت سرنوشت نقاشی چون روسو (Rousseau) بر سرتان خواهد آمد، یک « هنرمند- شیئی» به اصطلاحی که من به کار برده ام: هنرمنانی که به طور عینی هنرمندند اما به طور ذهنی هنرمند نیستند. هنرمندانی که در قالب هنرمند، دگردیسی یافته اند، اما نمی دانند چه کار دارند می کنند. یک هنرمند معاصر باید هنرمندی پسا- مفهومی(post-conceptuel) باشد. یعنی ولو آنکه به شیوه نو واقع گرایانه نقاشی کند باید بداند چرا چنین می کند.
گراو: هنرمند باید تاریخ هنر را بشناسد، بازنمودهای مختلف آن را و داوری های گوناگون ارزشی را و در کار خود ادعاهای ممکن و ناممکن هنری را درونی کرده باشد.
بوردیو: هنرمندی که خلاق باشد یک خلاء می بیند. اما این تنها دلیلی نیست که وی را به کار وا می دارد، زیرا در این صورت تنها یک هنرمند کلبی صفت (cynique)خواهد بود. هنرمندی که باور داشته باشد، بدان دلیل کاری انجام می دهد که دغدغه اش را دارد. برای آنکه مایل است آن کار را انجام بدهد و این کار باید به گونه ای انجام بگیرد که وی احساس کند به میل خود دست یافته است.
گراو: این مرا به یاد مفهومی از شما که «حس بازی را داشتن»( feel for the game) است می اندازد؛ من احساس می کنم این مفهوم شاید بدین معنی باشد که بتوان مفهوم نبوغ هنری را از دری پنهان وارد کار کرد. شاید کسی که امروز «حس بازی » را دارد کسی باشد که پیشتر به او نابغه ای هنری می گفتند. اما آنچه مرا شگفت زده می کند، شور شما برای کسانی است که از این حس برخوردارند. شما علاقه زیادی به بازیکن خوبی دارید که توانسته باشد آمیزه مناسبی از تبعیت و آزادی را در لحظه ای مطلوب به دست آورده باشد. اما شرایطی که از کسی یک بازیکن خوب می سازد چیست و چه کسی تصمیم می گیرد که او بازیکن خوبی بوده است؟
بوردیو: بله، این یک مسئله مهم است. خوب باید گفت «حس بازی» چیز پیچیده ای است. برخی از افراد این مهارت را به شیوه ای کلبی مشانه دارند و به صورتی نیمه آگاهانه از آن به خوبی استفاده می کنند. به نظر من، جهان های هنری و علمی، مجموعه های بسیار پیچیده ای هستند که درون آنها افراد تقریبا بدون آنکه محاسبه ای در کار باشد آنچه را درست و لازم است به انجام می رسانند. باید گفت که انجام این کار تقریبا شرطی برای موفقیت است. ارزش هایی همچون جدی بودن و اصالت وجود دارد که همواره در نزد آفرینندگان ارج گذاشته می شد…
گراو: و برعکس، لااقل از زمان وارهول (Warhol) یا حالا همچنین در نزد کونز (Koons) این ارزش های تصنعی بودن و عدم اصالت هستند که ارج دارند…
بوردیو: درست است – این ارزش ها را به مثابه شکل حادی از نبوغ ارج می گذارند. اما در عین حال، این یک امکان نیز هست که در خدمت اصالتی بزرگتر قرار می گیرد. بدین ترتیب این فکر پدید می آید که اصالت امری ساده انگارنه است و ادعا می شود که اصالتی وجود دارد که باز هم اصیل تر است که می تواند اسطوره اصالت را از میان ببرد. و این چرخه ای است که نمی توان از آن حارج شد. در حالی که به نظر من باید از این بازی خارج شد و گفت که موزه ها چیزی جز یک مشت گ… نیستند. اما می دانیم که هنرمندان حتی گ… خودشان را هم در بطری گذاشته اند و به عنوان کار هنری عرضه کرده اند. هر چه فکرش را بکنید انجام شده است. این درست است که افراد باور دارند و این باور خود شرطی برای مشارکت و تعلق به بازی است. اما کلبی منشی بازی را بر هم می ریزد. من درباره این مضمون متنی را از مالارمه (Mallarmé) یافته ام و از این بابت بسیار خوشحالم. در این متن او می گوید که باید از از هم گسیختگی بی رحمانه تخیل جلوگیری کرد- که معنی آن این است که باید از از هم گسیختگی خویشتن پرهیز کرد- او خود یک تخیل است. کسی حق ندارد بازی را بر هم بزند زیرا این سبب خواهد شد که لذت آن از بین برود. و او می گوید( چیزی که من هم سعی کرده ام در کتابم نشان دهم) که در اینجا با یک بازی اجتماعی سروکار داریم. من از اینکه این متن را یافته ام بسیار خوشحالم. مثل این است که در نزد هایدگر، متنی بیابم که بگوید جهان اجتماعی است که آگاهی را توضیح می دهد.
گراو: سلووی ژیژک (Slavoj Zizek) می گوید کلبی منشان هستند که بهتر از همه کارکرد دارند. و من خود نیز در کلن مشاهده کردم که در گروه های هنرمندان تضادهایی وجود دارد که تقریبا هر سال دوباره شکل می گیرند ولو آنکه شرکت کنندگان در این تضادها خود معترفند که آنها تنها به تکرار قطب بندی های مشغولند که میان قطب زیبا شناسانه و قطب اجتماعی – نقادانه وجود داشته است. همه می دانند که این تضاد ها پشت سر گذاشته شده و تقلیل گرا هستند اما بازی همچنان ادامه می یابد. من فکر می کنم که حتی ظریف ترین تحلیل از این بازی به وسیله بازی کنندگانش هم نمی تواند لزوما خصلت آن را تغییر دهد.
بوردیو: حق با شماست. و همین است که مفهوم میدان را توضیح می دهد. مسئله این است که ما صرفا با افراد سروکار نداریم. بلکه نیروهایی در کارند که بزرگتر از آنها هستند و ما را اسیر خود می کنند. نیروهایی که درون واقعیت جای دارند: گالری های کلن که در مغز آدم ها فرو رفته اند و درونی شده اند. مفهوم «میدان» نسبت به مفهوم «محیط» گویاتر است زیرا این فکر را نیز در بر دارد که نوعی دستگاه جهنمی وجود دارد. به محض آنکه کسی وارد این بازی، همچون در یک تراژدی ، می شود. مجبور است از قواعدش تبعیت کند. و اگر بازیکنی بخواهد از زیر بار این قواعد شانه خالی کند، کنار گذاشته خواهد شد. خود من هم، اغلب بدون آنکه خواسته باشم خیلی وسواس به خرج دهم، مشکل می توانم متوجه بازی ای که درگیرش هستم بشوم. فرض کنیم که شما می خواستید با من درباره موقعیتم در جامعه شناسی فرانسه مصاحبه کنید. این مسئله بلافاصله مرا بسیار معذب می کرد. و بلافاصله می گفتم شما فکر نمی کنید که من واقعا این طور فکر می کنم. که من دارم ی استراتژی را دنبال می کنم، که من از جامعه شناسی استفاده می کنم تا بازی ام را پنهان کنم ، نمی خواهم دستم را رو کنم تا رقبایم را از میدان به در کنم.
پایان بخش پنجم – ادامه دارد