از میان شاعران کلاسیک ایران، شاید هیچ کدام، همچون فردوسی، پیشینهای چنین طولانی در پیوند خوردن با فرهنگ مردمی، نداشته باشند. و این که امروز یک گفتمان ملیگرا، به صورتی مبالغهآمیز، به خصلت «ملی» شاهنامه پیوند زده میشود، بیشک جز سازکاری که بتوان آن را در چارچوبی متاخر و پساانقلابی در ایران تحلیل کرد، نیست. در واقع، فردوسی و شاهنامه را میتوان پیش از هر چیز در زمینهای هویتی – زبان شناختی توضیح داد. پیوندی که دلیل اصلی دوام و پایداری آن را نشان میدهد و در کنار این دلیل البته باید به شفاهی بودن این سنت و قرار گرفتن آن در بنیانهای ساختاری کیهان شناختی (cosmologique) و کیهان زایشی(cosmogénèse) فرهنگ ما توجه داشت.
شاهنامه پیش از هرچیز، روایتی کیهانآفرینشی یا زایشی و کیهان فرجامی(cosmo sotériologique) است. یعنی آغاز و پایان عالم و سرگذشت انسان ایرانی، به مثابه «انسان»ی جهانشمول، در آن روایت میشود. البته همانگونه که انسانشناسی نشان میدهد، این گونه روایت تقریبا در اساس اکثریت جوامع انسانی یافته میشود؛ جوامعی که که نمیتوانستهاند و نمیتوانند بدون قرار دادن خود در یک روایت «تاریخی» یا نیمه تاریخی، یا بهتر بگوییم بدون یک روایت خطی «فضایی / زمانی» خود را تصور کنند و به تصور در آورند. این روایت ها گاه نیز «خطی» نبودهاند و شکل «چرخهای» داشتهاند(نظیر مایاها)، اما همواره وجود داشتهاند. افزون بر این، بسیاری از کنشگران اساسی عالم هستی، یعنی انسان (مرد) نخستین سرنمونهها(archétype)، اسطورههای بنیادین، حیات انسانی( فرزندکشی، برادرکشی، پدرکشی، طوفان، قهرمانان انسانی، جاودانها، اژدهاکشی، …) در شاهنامه حضور دارند. به این نکته باید بیافزاییم، نقش اساسی و محوری اشعار شاهنامه را در حفظ زبان فارسی میانه در برابر زبان اشغالگران عرب در دورانی که دغدغه اصلی بیشترین اندیشمندان و بدون شک بخش بزرگ مردم ایران مقاومت فرهنگی در برابر شبیهسازی شدن با بیگانگان بوده است. سنت شفاهی ِ «شاهنامه خوانی» به مثابه مناسکی مردمی، نمایشی، به ندرت همراه با موسیقی، اما همواره دارای ضربآهنگها و شیوههای خاص اجرای نمایشی، نزدیک به سنتهای نقالی و تعزیهخوانی، نیز ظاهرا پیشینهای دراز دارد که با سنتهای پردهخوانی شیعه، نیز روابط ابتدا متناقض داشته، اما سپس با یکدیگر ترکیب میشوند. بدین ترتیب، مناسکی شدن، شفاهی شدن، و قرار گرفتن در سنت روایت خوانده شده، شاهنامه را به شدت مردمی میکند و در سنتهای غیرشهری ِ متعارف در ایران پیش از دهه ۱۳۳۰ از جمله در عشایر و برخی از اقوام (به خصوص لرها) با این سنت سرو کار داریم.
با گسترش شهرها و قهوه خانههای شهری، پردهخوانی و شاهنامهخوانی نیز گسترش مییابند. اما از دهه ۱۳۴۰، با شروع به رشد نوپانایرانیسم و نوباستانگرایی جدید (پس ازدوره اولیه رضاشاهی) شاهنامه نیز سرنوشتی بهترمیان نخبگان مییابد. این امر ابتدا در قالبی مدرن و بیشتر شهری و نخبهگرا انجام میگیرد و عرصه حضورش در مجلات روشنفکرانه تهران، و جشنوارههای هنری، به ویژه جشن هنر شیراز است. برگزاری مراسم هزاره فردوسی (۱۳۱۳)، ساختهشدن قدیمیترین مجسمه فردوسی که پارسیان هند به ایران تقدیم کردند و در سال ۱۳۲۴ در میدان فردوسی نصب شد و سپس در سال ۱۳۳۸ پس از ساخته شدن مجسمه کنونی فردوسی اثر ابوالحسن صدیقی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران منتقل شد؛ ساخته شدن آرامگاه فردوسی، ابتدا در ۱۳۱۳ و سپس در ۱۳۴۸ زیر نظارت هوشنگ سیحون؛ ظاهر شدن میدان فردوسی که همزمان با تندیس فردوسی در تهران شهرت یافت؛ تظاهرات سیاسی مختلف در طول جنبش ملی شدن صنعت نفت و سپس تا امروز قرار گرفتن این میدان در محور اصلی تظاهرات سیاسی در تهران از میدان امام حسین(فوزیه سابق) تا میدان آزادی(شهیاد سابق)؛ حمله به مجسمه فردوسی در روزهای نخست انقلاب ۱۳۵۷؛ روایت زن سرخ پوش میدان فردوسی؛ خیابان فردوسی و حضور سفارت بریتانیا در این خیابان؛ و… از جمله برخی روایتهای شهری هستند که فردوسی را به شکلی مادی وارد زندگی روزمره مدرن ایران و فضای عمومی و مردمی فرهنگ معاصر میکنند. تاریخ این وقایع، دو نقطه اوج را در در این زمینه در پانایرانیسم و باستانگرایی، یکی در دوره رضا شاه و دیگری در دوره محمد رضا شاه، در قالب تغییر فضاهای عمومی و گفتمانهای رسمی، نشان میدهد. اما همزمان موج دیگری را نیز در فرایند نامگزاری بر فرزندان میبینیم که دراقشار مردمی با سرمایه فرهنگی بالا از دوره دوره رضا شاه و در سایر اقشار حتی در طبقه متوسط به بالای اقتصادی، از دوره محمد رضا شاه و به ویژه از دهه ۱۳۴۰آغاز میشود. بدین ترتیب مشاهده میکنیم که در کنار دو روش مرسوم (نام گذاری مذهبی و نامگداری محلی – قومی)، نامهای شاهنامهای میان مردم رایج میشوند، به گونهای که حتی میتوان وضعیت خانوادگی افراد را بر اساس نام فرزندانش حدس زد. البته انقلاب ۱۳۵۷، این وضعیت را تغییر داد و به شیوههای مختلف، گرایش به نام گذاریهای سنتی را افزایش داد جز در گروههای با سرمایه اقتصادی و فرهنگی بالای ِ غیرسنتی.
شیوه دیگری که شاهنامه در زندگی روزمره و سبکهای آن در ایران موثر واقع میشود و باز از دهه ۱۳۴۰ به این سو شاهدش هستیم، ورود آن به عرصه هنر و ادبیات است. در موسیقی، هرچند اشعار فردوسی اغلب برای نظام دستگاهی ایران مناسب نیست، به گونه ای دیگر در برنامههای نمایشی همراه با موسیقی، به کار گرفته میشوند. درست پیش از انقلاب برنامههایی در تالار رودکی به روی پرده میروند که از شاهنامه بهره گرفتهاند و تلاشهایی برای بهره بردن از مضامین اسطورهای شاهنامه در این گونه آثار انجام میشود. باله «بیژن و منیژه» با موسیقی حسین دهلوی و رهبری حشمت سنجری در ابتدای دهه ۱۳۵۰، گشایشی برای ورود فناوری تلویزیون رنگی ایران هم هست. نمایشنامهنویسی ِ بهرام بیضایی نیز از پیش تا پس از انقلاب، تا حد زیادی با گسترش زبانی خاص و مضامینی ملیگرا، بدین موج دامن میزند. موجی که در خود حامل تلاش برای آشتی دادن مضامین باستانی ومیراث فرهنگی زبان در قالبهای مدرن است، اما اثر بیرونی آن لزوما چنین نیست و گاه خود نوعی «اسطورهشناسی» عامهپسند در ایران دامن میزند که پیش و پس از انقلاب ادامه دارد و در آن بسیار کمتر به ترجمه آثار اسطورهشناسان و یا مطالعات اسطورهشناسی جدید (نظیر آثار جلال ستاری) توجه میشود تا به ادبیات عامه پسندانه «اسطوره شناختی». در دورانی متاخر یعنی پس از شروع دوباره گسترش مفهوم هویت باستانگرایانه، ما انعکاس دوباره شاهنامه در موسیقی (برای نمونه اپرای رستم و سهراب اثر لوریس چکنواریان) و اپرای عروسکی رستم و سهراب اثر بهروز غریب پور را میبینیم.
اما اگر بار دیگر به ایران پیش ازانقلاب بازگردیم، باید تاکید کرد که نوپان ایرانیسم پهلوی دوم بهره زیادی از شاهنامه به مثابه انگیزه ای برای برانگیختن احساسات ملیگرایانه وافراطی علیه عراق به طور خاص و علیه عربها به طور عام، در سالهای اولیه دهه ۱۳۵۰ میبرند. و این موج در سالهای پس از انقلاب نیز در ابتدا به شکل آرام و از دهه ۱۳۸۰ به بعد به شکل بیمحاباتری، تکرار میشود. رابطهای که در سالهای ابتدای دهه ۵۰ میان شعارهای نژادپرستانه و رویکرد شبه فاشیستی و ضد عرب و شاهنامه و فردوسی به وجود میآید را شاید بتوان تا اندازهای با استفاده مشابهی مقایسه کرد که در سالهای نیمه قرن بیستم هیتلر و حزب نازی از موسیقی واگنر به ویژه اپراهای با روایت جنگجویانه او (والکیری) و همچنین از فلسفه نیچه (مفهوم ابرمرد یا ابرانسان) برای پیشبرد ایدئولوژی خود میکردند. در بحبوحه تنش میان ایران و عراق بر سر اروند رود، در اویل دهه ۵۰، شعارهای ضد عرب، در ایران به صورتی رایج در مدارس و میان مردم رواج داشت و بیت معروف منسوب [و مورد اعتراض برخی از متخصصان] به شاهنامه « ز شیر شتر خوردن و سوسمار/ عرب را به جایی رسیده است کار/ که فر کیانی کند آرزو/ تفو بر تو ای چرخ گردون تفو»، در میان گروهی از اقشار بیشتر به کار میرفت. بدین ترتیب، تلاش میشد قهرمانانی برای نژادگرایی آریایی ایجاد کرد. و انطباق معنایی میان مفهوم «شاهنامه» ومفهوم «شاهنشاهی» جدید، تقویم شاهنشاهی و غیره این پیوندها را هر چه پررنگتر میکردند. از همین رو، پس از وقوع انقلاب و در شرایطی که ضدیت با ایران باستان، به فردوسی ِ شیعه نیز تعمیم مییابد وسخن گفتن از شاهنامه و حضور آن در عرصه عمومی، کمتر تحمل میشود. کما اینکه گذاشتن نامهای شاهنامهای بر فرزندان ایرانی با مشکلاتی روبرو میشود و در همین حال سیستمهای عمومی بازنمایی به خصوص سینما و تلویزیون شروع به گستردن نام های شاهنامهای بر شخصیتهای منفی میکنند. در این سازو کارهای عمومی، همانگونه که شخصیتهای منفی نمیتوانند اسامی اسلامی و سرو وضع و «محاسن» مردمی داشته باشند، به عکس شخصیتهای منفی، دزد و جنایتکار و به خصوص جاسوس و ساواکی ، با شکل و شمایل غربی و اسامی شاهنامهای نشان داده میشوند. شاهنامهخوانیها هم در قهوه خانهها، جای خود را صرفا به پردهخوانی روایات مذهبی میدهند. اما موج ضدیت با ایران باستان که از همان روزهای اول انقلاب علیه برخی از بناهای تاریخی (نظیر تخت جمشید) به راه افتاده بود، به سرعت متوقف میشود و مدیریت سیاسی تلاش میکند حساب میراث فرهنگی ایران را از بازماندههای نظام «ستم شاهی» جدا کند. این امر امکان میدهد که بتوان شاهنامه را نیز بار دیگر مطرح کرد، اتفاقی که برای برخی دیگر از بزرگان ادبیات کلاسیک ایران با سرعت کمتری میافتد (مثل خیام و مولوی)، و در نهایت شاید بتوان آن را در مجموع پارادایم هویت اسلامی – ایرانی که به مثابه یک ایدئولوژی قابل پذیرش از دهه ۱۳۸۰ مطرح میشود، تعریف و تبیین کرد.
بدین ترتیب در سیستمهای رسانهای و رسمی، رابطه با فردوسی و شاهنامه او، تغییری اساسی را از تقریبا از نیمه دهه ۱۳۷۰ تجربه میکنند. برگزاری برنامههای تجلیل از فردوسی به صورت رایج از دهه ۱۳۸۰ در همه جای ایران انجام میگیرد و گویای این امر است. همچنین تغییرات رسانهای برای جلوگیری از استفاده گسترده از اسامی شاهنامهای برای نقشهای منفی که از دهه ۱۳۸۰ شاهد آن هستیم. تغییر عمده دیگر بازگذاشتن دست ناشران به چاپ شاهنامههای «نفیس»، ارائه هدایای رسمی در قالب شاهنامه، اجازه اجرای برنامههای نمایشی شاهنامهخوانی در مجالس عمومی که از جمله میتوان به کار مرشد ولی الله ترابی(۱۳۱۵-۱۳۹۲) نقال و تعزیه خوان معروف اشاره کرد در قهوه خانه (سفره خانه) آذری میدان راه آهن اشاره کرد. افزایش شمار زنان نقال و شاهنامهخوان در سالهای اخیر از جمله خانم فاطمه حبیبی زاده (متولد ۱۳۵۵) ملقب به گردآفرید، در سالهای اخیر، هرچند در تاریخ شاهنامهخوانی بیسابقه نبوده است، گویای گسترش مردمیشدن ِ سنت ملیگرای شاهنامهای است. در مورد مرشد ترابی باید دانست که کار این هنرمند که پیش از این موقعیت اقتصادی نابسامانی داشت، در این سفره خانه بسیار بالا می گیرد و حتی پای او را به تلویزیون و جشنوارهای داخلی و خارجی نیز میکشاند و سنت شاهنامهخوانی مجلسی در شکلی فاخرتر در ایران به راه میافتد و این خود گویای تغییری اجتماعی است که در رابطه با شاهنامه اتفاق میافتد و به همین رابطه با تعزیه نیز شباهت دارد. این اتفاق در مورد سایر هنرمندان نقال و شاهنامهخوان که رو به سوی برنامههای جشنوارهای نمایشی برای مخاطبان نخبه و با سرمایههای بالاتر اقتصادی و اجتماعی میروند، نیز صادق است. بازگشت شاهنامه در حقیقت ، بازگشت به ایران باستان نیز بود که در دوره ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد (۱۳۸۴-۱۳۹۲) به شکل خیره کنندهای اتفاق میافتد. ساخت گسترده محصولات فرهنگی بر اساس یادگارهای ایران باستان برای توریستها، توجه بیشتر به مراکز و آثار تاریخی و باستانی، و حتی آوردن لوح باستانی کورش کبیر به وسیله موزه بریتانیا و به نمایش گذاشتن آن در ایران (شهریور ۱۳۸۹) ، استفاده از نشانه های ایران باستانی در سازمانهای شهری و خود شهرها و تاکید بر هویت اسلامی – ایرانی اتفاقا نمیتوانست در هیچ شخصیتی ایرانی و شیعه، به خوبی شاعر برجسته توس، ابوالقاسم فردوسی متجلی شود.
از اواخر دهه ۱۳۸۰ و ابتدای دهه ۱۳۹۰ میتوان گفت که شاهنامه فردوسی بار دیگر در مکانی قرار گرفتند که در سالهای دهه ۲۰ و ۳۰ و فرایند باستانگرایی قرار داده شده بودند. گشایش بنیاد ایران شناسی (تاسیس ۱۳۷۶)، برگزاری مراسم گوناگون تجلیل و ازجمله کنگره بین المللی فردوسی (۱۳۹۰)، چاپ ها و تصحیح های جدید شاهنامه و استنادهای بیشمار و هرچه بیشتر به آن به وسیله طرفداران پانایرانیسم جدید از یک سو و جوینندگان راه حلی برای تلفیق دو هویت ایرانی و اسلامی از سوی دیگر، میزان بهره برداری از بخشی از اشعار فردوسی را که امکان بیشتری برای دامن زدن به ملی گرایی میدهد را بالا میبرد. برخی از این اشعار میتوانند در دست گرایشهای نژادپرستانه به یک ابزار قدرتمند برای تبلیغ اندیشهشان تبدیل شوند مثل بیت معروف «هنر نزد ایرانیان است و بس» یا بیت«ز شیر شتر خوردن و سوسمار…». بدین ترتیب هزار سال بعد، فردوسی ناخواسته گاه بدل به سخنگوی حرکات راست افراطی میشود. این امر به نوبه خود دو واکنش را به همراه می آورد که هر دو به شدت پارانویایی و مبالغه آمیز هستند: از یک سو واکنشی مذهبی که واهمه بازگشت باستان گرایی رضا شاهی و به دنبال آن اسلام هراسی را دارد، واز سوی دیگر واکنش برخی از اقوام غیر فارسی زبان که حاضر نیستند روایت فردوسی را که آن را یک روایت ایران مرکزی میدانند، به مثابه تنها روایت هویت ساز و ملی بپذیرند و تمایل بدان دارند که کیهانپیدایشها و قهرمانان خود را در سطح محلی مطرح کرده و مطالبه به رسمیت شناختن آنها را بکنند. بدین ترتیب در عرب و جنوب کشور بومیتهای آذری، کرد و عرب و به خصوص عربها، هرچه بیشتر تاکید بر شاهنامه را نوعی گسست با سایر سنتهای هویتی در نظر گرفته و خود در برابر این حرکت موضع میگیرند. این در حالی است که واکنش مذهبی به دلیل رشد ایدئولوژی ایران اسلامی، بسیار کمتر است.
امروز مساله شاهنامه به مثابه یک گنجینه بزرگ ادبی و اسطوره شناختی تقریبا مورد اجماع است، به ویژه در بازتابی که روایت های نامکتوب پیش از اسلام می دهند. اما هویتهای قومی و مذهبی همواره نوعی خطر را از آن سو احساس میکنند که میتواند در صورت گسترش پانایرانیسم و باستان گرایی جدید به تنشهایی نیز منجر شود. از این لحاظ به نظر میرسد که سیاست تکثر فرهنگی مبتنی بر هویتهای ایرانی مرکزی، ایرانی پیرامونی و اسلامی باید نه فقط به حوزه های معاصر اقتصادی، سیاسی، اجتماعی تعمیم یابد، بلکه در حوزه فرهنگ و شاخههای آن از جمله اسطورهشناسی و هستیشناختیهای آن در بنیانگزاری تفکر «ملت»، و همین طور در مسائل کاربردی زندگی روزمره شهری (مثلا نام گزاری های شهری) مورد توجه قرار بگیرد.
پروژه انسان شناسی تاریخی فرهنگ مدرن ایران
نگارش نخستین: ۷ تیر ماه ۱۳۹۵